متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر میبینید فرصت ارزشمندتان سوخت می شود، لطف بفرمایید و ادامه اش را نخوانید. 

ساعت طرفهای 9 و خرده ای شب بود. چیزی به ساعت ده نمانده بود. آبگوشتم را دو قسمت کردم و یک قسمتش را گذاشتم تا گرم بشود. سبزی خوردن های داخل یخچال را در آوردم تا در این فاصله پاک کنم. رفتم با سینی و سماخبالون وسط حال پهن شدم و یکی یکی پاکشان کردم. وسط سه قد کردن تره ها وضعیت روحی جسمی ام پیش چشمم رژه میرفت. یاد آبگوشت افتادم که بوی گرم شدنش می آمد، بلند شدم و خاموشش کردم و باز پای بساط سبزی نشستم. مقدارش زیاد نبود. زود پاک شد. جمع و جورش کردم و گذاشتم توی آب سرد خیس بخورد. دستم را خوب با آب شستم و آمدم توی حال تا کرم را بردارم و درد و خارشش را مسکوت کنم. کمی پماد زدم و داشتم تلویزیون میدیدم. تاول های ریز ریز روی انگشتم دیوانه وار میسوخت. صبرم تمام شد و چنگ انداختم بهشان. آب میان بافتی اش بیرون آمد، آرام شد. البته متوجه خروج پلاسمای سلول های روی انگشتم نشد و چند ثانیه بعد تازه وقتی نگاهش کردم با این صحنه دلخراش مواجه شدم. به خودی خود که دلخراش نبود. فکر کردن به این که دکتر قبلتری ام میگفت نخاران شان دلخراشش میکرد. البته آن موقع اصلا ملتفت صحبت دکتر نشدم. گفتم مگر این ها خارش هم دارد. خلاصه که بلند شدم بروم آشپزخانه تا هم دوباره آبگوشت یخ کرده را گرم کنم و هم دستم را بشویم. بلند شدن از روی زمین همانا و زمان و آسمان چرخیدن دور سرم همانا. گفتم ای دل غافل دیدی چه شد، دیر بلند شدم غذا بخورم فشارم سقوط کرد. همسر از یک ساعت و خرده ای قبلش که رفته بودند بیرون، هنوز برنگشته بودند، اگر می رسیدند حتما مؤاخزه میشدم بابت این غفلت ی که کرده بودم. زیر گاز را روشن کردم. دستم را شستم، همسر رسیدند، دکمه آیفون را زدم تا مطمئن شوم، در را زدم. وقتی برگشتم به آشپزخانه، دعا میکردم که خودش درب اتاق را باز کند، چون نای رفتن تا دم در را نداشتم. سریع وسایل غذایم را آماده کردم و با ورود ایشان داشتم سفره ام را میچیدم. توی دلم شوره رخت شور خانه بود. دستم را گرفتم به ظرفشور و لبه کابیت و همه چیز را تند تند بردم. به محض رسیدن به میز شام اشک هایم فوج فوج از چشم هایم بیرون می پاشید. یک حرکت غیر ارادی که از درونم به بیرون انتشار میافت. حس کردم فشارم افتاده و شبیه یکی دو هفته پیش که با تب و حال زار نشستم پای غذا و با مکافات خوردم، یک حال بدی ام. یک قاشق آبگوشت را نخورده شیونم بالا رفت. بی امان گریه می کردم. همسر که بدون مقدمه یکهو چنین دیدند، فقط مرتب میپرسیدند چی شده چی شده? اصلا قدرت صحبت کردن نداشتم. فقط دو سه کلمه با التماسی که به حنجره ام کردم بیرون آمد. فشارم، آب عسل بیار آب عسل. رفتم کف زمین پخش شدم و پاهایم را گذاشتم روی دسته مبل. روی زمین بال بال میزدم. شربت را خوردم. یکی دو ثانیه بعد کمی آرام شد. دوباره شروع شد. گفتم عسل، یه قاشق عسل. قاشق چی عسل را چپاندم توی دهنم. آرام شدم. چند ثانیه بعد. ببخشید، یه دری گلاب بریز توی آب و با نمک پاش کمی نمک بزن. گلاب را که خوردم دیگر جسمم روی زمین بند نبود. قلبم برای خودش توی سینه ام تلظی می کرد. دردش می ریخت توی دست چپم و مور مور سنگینی اش دلم را بهم میزد. یکهو تنفسم به شماره افتاد. دستم را گذاشتم روی قلبم، تازه متوجه حالم شده بودم. اشک هایم دوباره فوران میکنند. حالم بده حالم خیلی بده. همسر میخواهند که بمانم تا بروند ماشین پدرجان را بگیرند. گریه هایم شدیدتر میشود. نه خیلی حالم بده، یه وقت میری و من بدتر میشم. زنگ بزن اورژانس. نفسم بالا نمی آید. قلبم. تو رو خدا زنگ بزن اورژانس. به پدرجان زنگ میزنند و از خواب بیدارش می کنند. معذرت خواهی می کنند و میگویند که اگر میشود ماشین را بیاورند. دلخور است که چرا شامم را نخورده ام. خیلی دلخور است. به مکافات لباس هایم را از این طرف و آن طرف خانه ژولی پولی مان می آورند و میپوشم. ذکری که طبیبم گفته از زبانم نمی افتد. با خودم تکرار میکنم که تو قوی هستی. طاقت بیار. طاقت بیار. چادر عبایی ام را میپوشم و دکمه هایش را نصفه نیمه میبندم. یک حمله دیگر. نفسم به شماره می افتد. اشکهایم بیرون میریزد. تند تند ذکر میگویم. چند ثانیه ی قبل وسط مرگ و زندگی، حس کردم که ذکر مخصوصم مرا از زمین بلند کرد و قلبم را سبک کرد توی قفسه سینه ام. خودم را به میز شام میرسانم و به زور چند لقمه آبگوشت را پایین می دهم. کار احمقانه ای بود. فکر می کنم که آخر چرا برداشتم لقمه بزرگ گرفتم هل دادم توی دهانم. با این نفسی که به زور آمد و شد میکند. یک فسقل نان روی میز مانده را میخورم و چند تا زیتون پشتش. میرویم بیرون از خانه منتظر پدرجان. ماشین میرسد. تا همین چند لحظه پیش با پای خودم آمدم پایین اما باز توی ماشین حالم بد می شود. دارند شور می کنند که کجا برویم. مامان شماره دو هم آمده. خجالت زده ام این وقت شب داستان شد برایشان. نفسم بالا نمی آید. میخواهم نوحه ماه بنی هاشم را بخوانم. حنجره ام یاری نمی کند. دو سه کلمه منقطع می آید و می رود. میرویم کیلینیک جی. به پاهایم التماس می کنم که با من بیایند. دستم را میگیرند و میرویم داخل. مینشینم روی صندلی تا نوبت برایم بگیرند. در گیر  و دار بحث با پذیرش اند که مورد اورژانسی است و فلان که قلبم زیر دستم تلظی می کند. احساس می کنم نایژه هایم خودشان را می چلانند. مثل آدم های شیمیایی جنگی توی فیلم ها که جز صدای خس خس چیزی از حنجرشان بیرون نمی آید. با چشمم دنبالشان می گردم. با التماس با دستم اشاره می کنم. می آیند. همسرم می گویند بیا بیا اتاق دکتر. نوبت هم حال بعد هر موقع خواستن بدن بدن. دستم روی قلبم فشرده شده بال و پر چادر را بالا می گیرند. با ولع روی صندلی مینشینم. خانم دکتر مهربانی ست. می پرسد چه شده? راستش را بگویم عصبی شدم? به التماس کلمه ها را بیرون می ریزم. نه. نه. سبزی پاک کردم. گذاشتم شامم گرم بشه دیر شد بخورم. فشارم. پایینه. دکتر همین طور که فشار سنج را گذاشته و بادش می کند از این که سابقه داشتم یا نه می پرسد. می گویم نه. نه. فشارم نرمال است. دکتر به صرافت می افتد. از فشارت نیست. بگو ببینم جدا عصبی نشدی? نه. نه روی زمین نشسته بود. اومدم پاشم پاهام سنگین بود و بدنم لخت(سستی). مثل وقتی فشارم میافتاد. ایشون یهو رسید. دید یهویی حالم بد شد. دکتر گوشی را روی کمر می گذارد. میخواهد که دست از ناله و گریه بردارم تا بتواند صدای درستی بشنود. میخواهم چیزی بگویم. دعوایم می کند. "چیزی نگو. آروم باش. نفس بکش" با لب خوانی می خواهم به همسرم بگویم که به دکتر بگوید امروز بادکش بودم. اما ایشان متوجه نمیشود. نوار قلب می نویسد. خودم را با کمک میکشانم. مردی توی اتاق خوابیده تا بعد از آمپولی که زده حالش جا بیاید. بیرون میرویم منتظر. چند ثانیه بعد مثل یک حالت تهوع، اشک ها از چشم هایم بیرون می زند. مامان شماره دو عزیز میگویند آروم باش. صلوات بفرست. نفسم به شماره می افتد. گریه غیر ارادی ست و قدرت توقفش را ندارم. مرغ پرکنده می شوم و رو به اتاق نوار قلب با چشم هایم التماس می کنم. مرد را به بیرون هدایت می کنند. درازم می کنند روی تخت. دستگیره های نوار قلب مثل طلسم جادوگرها سرما را میزند به مغز استخوانم. روی قلبم اسپری نمی دانم چی میزند. میلرزم. دندان هایم تریک تریک بالا و پایین می شود. چانه ام در اختیارم نیست. خانم پرستار خواهش میکنم آرام باشم. نوار پر از پارازیت شده. تند تند ذکر می گویم توی دلم. به زور خودم را نگه داشته ام. مامان شماره دو می گویند آروم باش صلوات بفرست. کارشان تمام می شود. لباسهایم را فوری مرتب می کنم. سرما تا مغز استخوانم زده. ای کاش یک پتو داشتند. مامان شماره دو لطف می کنند و یکی از لنگه جوراب هایم را پایم می کنند. می روند بیرون تا ببیند چرا همسر نیامدند. دکتر نوار را دیده بودند و چون مشکلی نبود یک آمپول کورتون تجویز کردند و قرار شد که اگر تا نیم ساعت بعد علائم بر طرف نشد سریعا به بیمارستان مراجعه کنم. آمپول سرنگ آبی رنگی دارد. مامان عزیزم از بیرون صدایشان می آید که به پرستارمی گوید آمپول تو رگی دردش میاد. نمیشه بزنید به پاش. پرستار می گوید که برایش فرقی نمی کند ولی برای اثر گذاری سریع دکتر تجویز کرده وریدی باشد. آستیم را میزنم بالا منتظرم بیایند داخل. مامان میگویند که از خودم سوال کند. می گویم هر طور صلاح می دانید. دردش قابل تحمل است.

لرزشم کم شده. یک ربعی گذشته، یکهو خون توی بدنم دویید و گرمای حرکتش را احساس کردم. بلند میشوم و با زور و کمک های دو نفری شان میروم. پاهایم مرا یاری کنید. انگار لمس شده اند. به زور روی زمین میکشمشان. دلم زیر و رو می شود. پای رفتن ندارم. به تقلا توی ماشین می نشینم. مامان را می گذاریم دم خانه شان. حالم بهتر شده. خواهش و تمنا می کنند که امشب پیش شان بخوابیم. تشکر می کنم و معذرت خواهی. ساعت یک و خرده ای شب است. پدرجان را همسر چند دقیقه پیش رسانده بودند خانه تا بخوابند. 

یاد صحبت دکتر می افتم. این که راستش را بگو. عصبی نشدی? حالا که حالم جا آمده یادم آمد که توی اینستای یکی از بچه ها در مورد اربعین نوشته بود. گول نزدن خود و رفتن. حالم بد بود. به حال جسمی ام فکر می کردم. قدرتش را نداشتم. بعد از این مطلب بهم ریختم. رفتم توی فکر. عصبی شدم....

حالا صبح شده. الحمدلله از لطف دعای ائمه بهتررررم. [البته ذخیره دعای شماها هم همیشه با من است.] قلبم هنوز کاملا آرام نگرفته. امروز باید با طبیبم تماس بگیرم. همین نوشتن هم حالم را بالا  و پایین کرد. 

دیگر به اربعین فکر نمی کنم. دیگر غصه اش را نمی خورم. رفتن موجب دردسر یک ایل است. جنازه ام تا خانه برسد خیلی حرف است. اتفاق دیشب دومین هشدار مرگ بود. اولین از جدیدترین هایش پریروز بود. صبح ساعت حوالی ۶ و این ها بود. بیدار بودم و همین طور نشسته بودم. صدای شیون زنی  از بیرون به قلبم چنگ می انداخت. دقیقتر شدم. صدای شوهر نره غولش را نمیشنیدم. اصلا صدای هیچ کسی جز این زن نمی آمد. شروع کردم آیت الکرسی خواندن. بعد به دلم افتاد لابد بچه اش مریض است دارد شیون و زاری می کند. شروع کردم حمد بخوانم. انگار برای او که نه. برای آرام گرفتن دل خودم میخواندم. صدا از آن طرف مادی یا یکی از همسایه های اطراف مجتمع بود. طرف های ساعت ۹ و خرده ای داشتم توی هال پرسه میزدم که باز از بیرون صدایی بلند شد. "لا اله الا الله ..." همسرم را صدا زدم. گفتم از داخل تراس نگاه کنند. صدا از خانه همسایه های نزدیک بود انگار. همسر می گویند از آن طرف مادی (جوب های بزرگ آب که شریان های شهر اند.) می آید. گفتم می شنوی? صدای شیون همان زن سر صبحی ست. به دلم افتاد یک کسی اش یک باکیش شده ... 

 

+ دلم میخواست حرف بزنم با شما. 

 

والی الله ترجع الامور ...

۹۸/۰۷/۰۲

شما بگو  (۹)

خدا ب شما لباس عافیت بپوشونه گلم
پاسخ:
به به 
سلام عزیزدلم. 
باد آمد و بوی عنبر آورد ^____^
خیلی ممنونم خواهرجان. خدا خیر کثیر بهتون بده.
تن تون سالم باشه و دلتون پر از نشاط و آرامش بحق دعای حضرت حجة عج الله تعالی
سلام
خداروشکر که بهتری
و امیدوارم دیگه هیچ وقت این حال نشی
ذکر لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم رو زیاد بگو
پاسخ:
سلام خواهر.
ممنونم از لطف و محبت شما و تک تک دوستان.
ان شاءالله که واسه هیچ کس اتفاق نیافته. ممنونم.
خیلی ممنونم که گفتی. حتما یادم می مونه.
عاقبت بخیر باشی.
انشالله که همیشه سلامت باشی عزیزم من فک کردم آخرش معلوم میشه حامله ای و اینا علایم حاملگی بوده :))))
پاسخ:
وای مطهره سادات یعنی کلی قهقه زدم با کامنتت.
خیلی بهترم. :)) شماها چه قدر خوبید.
اگر اون طوری بود که شک نکن سکته می کردم.

به طبیبم زنگ زدم، میگن استرس و نگرانی داری. دست چپتم گز گز کرده فکر ردی حالا سکته میکنی بدتر دلهره پیدا کردی. :)) یعنی هیچی. بعد یه گندی هم کاشتم موقع پیام دادن به آقای دکتر که بنده خدا تصور کردن زنگ زدم بگم وای چرا من از درمان های شما این جوری شدم. 
نمیدونم چرا هعی توضیح دادم همه چی رو این جا.
ولی در کل ازتون ممنونم. از تک تک تون.
ببخشید من قدر عصبی هستم. اگر توی جواب کامنت هاتون چیزی نوشتم که ناراحت کننده بود. 


خدا خیرت بده سیده. :* 
ممنون اومدی خندوندیم.

سعی کنید اعصاب و اضطراب خودتون رو کنترل کنید. ان شاءالله که دیگه تکرار نشه براتون.
الان یادم اومد عناب برای خارش و حساسیت های پوستی و تصفیه خون و ... خیلی خوبه برای استرس و اضطراب هم خوبه و معمولا هم بعد از مصرف سریع نتیجه میده حتما اگر طبیب تون نگفتند ازشون بپرسید یا امتحان کنید واقعا تاثیرات عجیبی داره. باز هم تاکید میکنم حتما در این مورد بپرسید یا امتحان کنید البته اگر الان مصرف نمی کنید.

باور بفرمایید اگر دل انسان جایی که باید باشه باشه حتی نیاز به اون مقدمه هم نیست اما امیدوارم ان شاءالله شفاء و توفیق پیاده روی اربعین رو با هم بهتون عنایت کنند.
اربعین که توفیق ندارم اما اینجا ان شاءالله توفیق بشه حتما به نیابت از شما زیارت آقا میرم.
پاسخ:
سپاس گزارم. لطف کردید.
بله دم کرده اناب از توصیه های طبیبم هست.

تشکر از بابت دعای خیرتان. 
خداوند خیر کثیر بهتون بده.
سپاس گزارم. ان شاءالله که حاجت روای بخیر باشید.
انشاالله همیشه حال ات خوب باشه هم جسمی هم روحی عزیزم :)
پاسخ:
ممنونم. :*
هر چی آرزوی خوبه مال تو :*
سلام علیکم

عجیبه توصیفات تون درست مثل حالات من بود موقع برگشتن از دوره آموزشی. خیلی شبیه بود...
کوچکترین حرکت اضافه ای که می کردم بدنم داغ میشد و ضربان قلبم میرفت بالا و به نفس نفس میفتادم و حالت تهوع شدید بهم دست میداد بعدش هم لرز و احساس سرما. همین که میخواست تو اتوبوس و اون جای تنگ خوابم ببره با حال تهوع و ضربان قلب بیدار می شدم. جوری که یکی دو بار واقعا احساس میکردم الانه که از حال برم یا یک چیزیم بشه. فقط همینطور که شما میگید تو اون حال سعی می کردم با ذکر به خودم آرامش بدم چون هر چی مضطرب تر میشدم از حال خودم این حملات بیشتر میشد. صبح که به لطف خدا نمی دونم چطوری بهم قوت داد و با اون بار و بنه اومدم از ترمینال خونه چند تا خرما و شیر خوردم و خوابیدم تا ظهر که به زور بیدارم کردن و با اینکه حالم بهتر بود فرستادنم بیمارستان. دکتر بنده خدا وقتی رنگ و روی منو دید ترسید، فشارم رو گرفت و سریع با یکی دو تا امپول تقویتی فرستادم زیر سرم. فکر کنم تو همون سه چهار روز الی یک هفته آخر حدودا ده پونزده کیلو وزن کم کردم.
تو اون حال و اضطراب ذکر گفتن طبیعی هست و اتفاقا کمک می کنه ولی سعی کنید خودتون رو هم بیشتر کنترل کنید چون همون اضطراب و یا عصبی شدن خودش باعث حملات این چنینی میشه. اگرچه که سخته و دست خود آدم نیست

فکر می کنم بعضی اعمال قلبی بیشتر قبول میشه تا جسمی یعنی اگر جسم باشه و حضور قلب نباشه چه سودی داره؟ ان شاءالله شما هم اسم تون در این پیاده روی و زیارت آقا نوشته شده هست. ان شاءالله از دست ایشون شفا بگیرید.
محفوظ باشید ان شاءالله
پاسخ:
واقعا حال وحشتناکیه.
خدا رحم کرده بهتون حقیقتا. فشار پایین خیلی خطرناکه.


دقیقا وقتی گریه های غیر ارادی شروع میشدند حالم وخیم تر میشد.
البته بنده فشارم پایین نبود ولی حالاتم خیلی شبیه به مواقع افت فشار بود.
لعنتی حال بدی ست. امروز هم دست از سرم بر نداشت. دوباره دارد شروع می شود. خدا رحم کند.

بعضی اعمال هستند که حضور فیزیکی خودش مقدمه است.
سپاس گزارم. ان شاءالله خیر کثیر ببینید بابت دعای خیرتان. زیارت روزی هر ساله تان.

با کامنت پاییز به شدت موافقم
انشااالله که زود زود خوب خوب بشوی
ولی یکم ترسیدی ..یکم هم خوب نازت خریدار داره ..
امپورل وریدی که ترس نداره
شایدم من زیادی سخت جان شدم
مواطب خودت باش عزیزم
پاسخ:
ممنون از دعای خیرت عزیزم.

حقیقتی که هست اینه که ما توی خونه مون ناز کردن و ناز خریدن نداریم. دیگه دم مرگ بودم والا در حالت معمول و بیماری و این ها، من تازه بعد چند روز ممکنه برم دکتر و یا اصلا نرم و به درمان های خانگی اکتفا کنم. کسی هم برای دلجویی نداریم.  خیلی خانوم به کارهای خونه میرسم و استراحتی هم میکنم.


من نگفتم ترس داره. ;) 
گفتم دور و بر ما همه اسمش که میاد میگن وای درد داره. چون اون بندگان خدا عمدتا داروهای سنگین رو وریدی گرفتن و درد زیادی هم داشته واسشون.
من هم ترسی نداشتم ازش. این مدت این قدر سرم زدم که یه آمپول کوچیک دیگه چیزی نبود. اگرم بود وسط اون حال بد فقط میخواستم بهتر بشم.
مادرشوهرجانم نمیدونم روی چه حسابی ولی روی حس مادری خودشون فکر کردن ممکنه برام ترس داشته باشه. :))) حالا نه این که ما هر دم این بساط و داشته باشیم ها. توی این چهار سال این اولین مرتبه بود خواهر. ما دور  و برمون جز پدرم نازکش دیگه ای نداریم خواهر. مادرشوهرم فوق العاده مهربان هستند ولی خب من باب این که همراهی کنند و مراقبم باشند اومدند. مثل دختر خودشون. 

تصوری که پائیز عزیز از وضعیت من داره، از نگاه یه پرستاره. من قشنگ حس کردم یکی دوبار که دیگه داشتم از حال میرفتم و صدایی نمیشنیدم. نفس تنگی و تپش وحشتناک قلبم قابل توصیف نیست. فکر کردم حمله قلبیه... 
یعنی اگر دیشب مامانم پیشم بود شک نکن از حال رفته بودن. چون میدونن که من چه قدر تحلیل رفتم. 
مادرشوهر عزیزم که میگفتن آروم باش و صلوات بفرست، من قدرت حرف زدن نداشتم چنگ انداخته بودم به قلبم و هر آن میخواستم کف زمین بیافتم از روی صندلی. 
امیدوارم که هیچ کس بر اثر خفگی و مشکلات تنفسی از دنیا نره. خیلی وحشتناک بود. 
و تعجبم از این که میگید نازکش و ترس و ...! خب اگر شما حالتون بد باشه دور و بری ها میزنن و میرقصن و به حال خودتون واگذارتون می کنند? کسی که قدرت حرکت نداره معلومه اگر چیزی بخواد میارن میدن دستش و مراعات حالش میکنند و هوادارشن. 
:|
پلک
میشه دعوات کنم? درسته که خیلی لوست کردن و حتی آمپول تو رگی نزنین دردش میاد :/ ولی ضررشو خودت داری میخوزی
من الان از ترس های آنیم متنفرم
یعنی چی غش و ضعفو اینا?
بادکش هم کردی بله که نباید شکمتو خالی میذاشتی
روضه قمربنی هاشم چیه
این همه اشک و لولو را که اصصصصصصصلا نفهمیدم واسه چی بود
ترسیده بودی
و یکی باید می بود و می گفتت جمع کن خودتو
و اینقدر شیشه ای نباش :/
پاسخ:
:|
بابا مادر شوهرعزیزم بودن ایشون. مامان شماره یک که نبودن. 
والا ما آدم های سن و سال دار دور و برمونم از آمپول وریدی میترسن. 
البته من ترس از آمپول ندارم در کل. بنده خدا خواستن مراعات حال من و بکنند سختم نباشه. 
ترس چیه عزیزم. :)) اصلا نفس نمیتونستم بکشم. نزدیک بیهوشی بودم هی خودمو جمع میکردم. من به طور کلی سیستم بدنم اینه. وقتی حالت ضعف بهش دست میده به طور غیرارادی اشک میریزه پایین. دست من نیستش که. حس ضعفش شبیه وقتی بود که فشارم میافته. خیلی وحشتناک بود. پاهام اصلا حس نمیشد. رگهای روی شقیقه ام میزد بدجور. این جوری نبود که بگم خودم و شل و ول کرده بودم. :|  من بدنم یه تبل تو خالیه. به خاطر مشکلاتی که داشتم در طول زندگیم. یعنی حالا این جوری شده. به طور عادی از پس کارهای روزانه ام بر نمیام. از شدت ضعف جسمی. 
ولی جدا اگر من خودمو کنترل نمی کردم و به همسرم نمیگفتم چه کار کن، ایشون بنده خدا با وجود شخصیت محکمی که دارن کاملا دستپاچه شده بودن. 
:))

من وقتی حالم بده اگر ذکر نگم وحشت خیلی بدی میاد سراغم. برای همین نقطه آرامشم صدا زدن شونه. وقتی من میگم نوحه. شما حس من و درک نمی کنی. حس میکردم خون به مغز و قلبم نمی رسه.

+ ممنونم بابت دعواهای بامزه ات. کامنت حال خوب کنی بود.

جدا نباید شکم خالی باشه? من نمیدونستم. ولی فشارم ۱۱ بود و یکی دو ساعت قبلش یه شیش هفت تایی خرما خورده بودم. 
من دیروز صبح ساعت9 بادکش کردم و تا شب چیز میزای مختلف خورده بودم.

ولی منم چون نمیدوستم چمه میترسیدم. ولی دیگه اون بطن کار بود. به خودی خود خیلی داغون بود شرایطم.
ممنونم ازت. تجربیات این چنینی و مهمت رو واسمون بگو. خب من چمیدونستم چمه که خواهر. شماها آگاهی دارین. :)) منتقل نمیکنین.
عزیرممم،چه شرایط سختی رو تحمل کردی
ان شاء الله که دیگه هیچوقت اینطوری نشی:(
اصلا نمی دونم چی بگم....فقط این که دعاگوتم....
پاسخ:
ممنونم عزیزم. میبخشید اگر ناراحتتون کردم.
ان شاءالله  :*
ان شاءالله همه بیماران سلامتی شون رو بحق روزهای عزیز این ماه و صاحبانش به دست بیارند.
خیلی ممنونم. :* چی بالاتر از این. خداوند خیر کثیر بهتون عنایت کنه اقلیمای خوش قلبم.

شکرپاره

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">