متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم

فردا تولدمه و من مدتهای زیادیه که دارم به بیهودگی فکر میکنم. اینکه زندگی روزمره من واقعاً چه ثمره ای داره؟ چرا صرف خانه داری و رسیدگی به دخترم من و راضی نمیکنه و حالم با خودم خوب نیست. با اینکه میدونم طاقتم جسمم بیشتر این نیست، اما با دیدن تلاش و بدو بدوهای بقیه، همیشه حس عقب موندگی دارم. 

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. واقعاً انصاف نیست هر دفعه بیام با نوشته هام شما رو تلخ کنم. اما واقعاً تلخی توی این ماجرا نیست. خود زهرماره :)) شاید نیازه آدم این حس سراغش بیاد تا دوباره بلند بشه و زانوی همت ببنده.

زمان زیادی به این فکر کردم که الان چه دستاوردهایی دارم؟ واقعا خیلی از چیزهایی که داشتم رو هم از دست دادم. امّا چرا رشدهایی که داشتم و نمیتونم ببینم؟ قشنگ نیاز بود به عنوان کادوی تولد بعد چند ماه خودم و مهمون یه جلسه مشاوره کنم تا یه کم حالم جا بیاد.

مدتهاست از ترس اینکه شرایط جسمیم قابل پیش بینی نیست، برنامه ریزی نمیکنم. وقتی نمیرسم به کارهام، بدتر حس بی کفایتی میگیرم. ولی فکر کنم دیگه وقتشه شده حتی مورچه ای، باز ثبت کنم.

یه کار خوبی پارسال به توصیه ی زهرانجاری صاحب صفحه اینستاگرام«نردیشمی» انجام دادم. اول سال برای خودم یه چشم انداز خیلی کلی از اهدافی که دلم میخواد به وقوع بپیوندند نوشتم. در کمال ناباوری، آخر سال بخش زیادیش انجام شده بود. با اینکه نرسیده بودم بهش سر بزنم. قبلا این کار و میکردم. اما مدل این نوشته فرق داشت. امسال که ننوشتم، گفتم خوبه فردا رو روز آغاز تغییرات بذارم و باز بنویسم. 

مادر که باشی آرزوته چند ساعت و حتی کمترم شده، فقط برای خود خود خودت باشی. در عوض با حضور بچه قدر وقتهات رو بیشتر میدونی و متعجب میشی که چرا قبلا به کارهات نمیرسیدی، با اینکه یه فسقلی عزیز همه کارهات رو سه برابر نمیکرد. :)) خلاصه که انگار رزقت برای زمان باااازتر میشه. چون زمان برات ارزشمندتر میشه.

چند ماه پیش، استاد راهنمای بزرگوارم ایمیلی برام فرستادند. بعد من جواب دادم. چند روز پیش وسط بحبوهه بحران بیهودگی و روزمرگی من، جواب ایمیل اون موقع من و دادند. واقعا خیلی به موقع بود. صحبت هاشون من و سرشار از امید کرد. حیف هنوز روم نشده تشکر کنم ازشون و بگم که چه قدر اون صحبت ها ارزشمند بود.

سرتون و بیشتر از این درد نیارم. گفتم بیام اینجا حس و حالم و ثبت کنم، بلکه ام چند وقت دیگه باز این و بخونم و یادم نره که چه قول و قراری با خودم گذاشتم و چه حس هایی داشتم.

 

میخونمتون. اگر چه ممکنه از کنار مطالب ارزشمندتون ساکت رد بشم. بر من ببخشید.

 

و الی الله ترجع الامور ...

۸ نظر ۲۰ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۳۹

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام‌ رفقا. وبلاگهاتون رو جسته گریخته میخونم، اما نای نظر دادن ندارم. معمولی در پرت ترین وقت ممکن، در حالی که چشمام داره بسته میشه و قابلیت دیگه ای ندارم میام وب میخونم. در طول روز دخترم ببینه گوشی دستمه، روی سر و کله ام راه میره تا توجهم بهش جلب بشه یا میخواد گوشی رو ببره برای خودش مکالمات فرض انجام بده یا اون قدر انگشت بزنه روش تا چندتا دونه کلیپ کوتاه کودکانه اش رو ببینه. به بزرگی خودتون ببخشید.

حیف از فاصله ای که شرایط سیاسی این مدت بین خیلی هامون انداخت. مطالب یه بخشی از دوستان قلبم و پاره پاره میکنه، بنابراین خیلی وقته قطع دنبال زدم. امشب فهمیدم یکی از دوستام حوالی همون زمان فوت پدربزرگ پدرشون از دنیا رفتن. عزیزدلم. خدا بهشون صبر بده.

نوشتههاتون رو میخونم و در طول روز بهشون فکر میکنم. چه خوب که هنوزم آدمای اهل فکر مینویسن.

من همچنان در حال رسیدگی به روان و پریشان حالیم هستم. الحمدلله نسبت به قبل بهتر شدم. اما کاش جسمم ترمز داشت برای خودش گربه رقصونی نمیکرد. ان شاءالله که تن و روح همگی تون در صحت و سلامت کامل باشه.

باورم نمیشه، سه سال گذشت. دخترم رفت توی سه سالگی، حیف اینجا فضا برای آپلود عکس ندارم، والا یه عکس از اداها و شکلک های شب تولدش میگذاشتم. دنیا هم حکایتیه. سخت و شیرینش سریع میگذره ...

ناراحتم که عین آهو در چمن گیر کردم و قدرت بالاتر اومدن از کف روزمره هامو ندارم. اما بازم همینم شکر. ممکن بود بدتر از اینا باشه حال و احوالم. بعد از چندماه مشاوره به لطف خدا بالاخره کمی تونستم کمک کنم اتفاقات جدیدی بیافته. امید به خدا. ان شاءالله خدا کم مون رو زیاد کنه و قدم های مورچه ای مون رو برکت ببخشه. 

واقعا زمان زیادی میبره تا به این باور برسم که وقف خودم و خانواده شدن، بطالت نیست و همین که حال همه مون کنار هم خوب باشه خودش قدم بزرگیه.

به لبخند و اثرش فکر میکنم. به لبخند مادر و‌ زن در خانه. پیرو مطلب آقای ن.ا . (ببخشید الان شرایط لینک گذاشتن ندارم.) بعضی وقتا حتی قدرت یه لبخند تصنعی رو هم ندارم. امروز از شدت خستگی و نیاز شدید به استراحت، در پاسخ به بازی نا معقول بچه _از نظر من_ خشم اژدها شدم. واقعا تحمل خودمم نداشتم. چه خوب بود یهویی بی هوا یکی که آدم باهاش راحته رو خدا بعضی وقتا میرسوند تا مادر یکم نفس بکشه. یعنی بعد از اومدن همسر و از خواب بیدار شدن دخترم و بازی شون با هم واقعا لبخند واقعیم برگشت.

دلم میخواد بازم بنویسم ولی حال ندارم. از تمرین های این روزها توجه به نیازهای اهل خانه و دیدن علت پشت رفتار آدمهاست. دارم تلاش میکنم با نیازهای همسر ارتباط بگیرم و او را بپذیرم، همانگونه که هست. دنیای ارتباط بدون خشم دلچسبه. این که مبنا بر خرد و سازگاری باشد. مثل حل معماهای ریاضی ست. اما ان شاءالله ته این تمرین ناز کشیدن ها و توجه ها و دیدن ها، بندگی ست و گرمای خانه.

 

 

و الی الله ترجع الامور ...

۱۰ نظر ۲۷ دی ۰۱ ، ۰۲:۱۳

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز ۲۸ آبان ۱۴۰۱ آقاجون دسته گلم، ابدی شد. 

بالاخره بعد از ۱۰۰ سال درد و رنج و مریضی، امشب و آروم و بی درد میخوابه.

بنابه مصلحت اندیشی هاشون به من دیر گفتن و من موقع خاکسپاری نرسیدم. بعدش واقعا دلم میخواست پدربزرگم و بغل بگیرم‌.

عمه گفت اگر بودی هم فرقی نمیکرد. به ما خانمها اجازه دیدن پیکرشون رو ندادند. گفتند شدت ورم شون خیلی زیاده، حال روحی تون بهم میریزه. گفتند حتی اجازه دست زدن یا بوسیدن هم نداشتیم. احتمال خون ریزی بود ... 

 

امشب توی خونه شون اشکها یواشکی ریخته میشدند. اغلب آدما در آرامش اومدن شریک غم مون شدن و رفتن. 

مامان جون حواس شون پرت شده. الهی قربونشون برم😭😭😭 خداروشکر یادشون نمیاد آقاجون پر کشیده. حالشون خودش یه روضه مجسمه.

بالاخره امشب سوگواری های چندماهه من و خانواده به نقطه شروع یا حتی پایان رسید.

التماس دعا

۱۹ نظر ۲۹ آبان ۰۱ ، ۰۱:۴۶

بسم الله الرحمن الرحیم

هر بار از اتاق مشاوره، سرمست و شاداب بیرون میام. 

بزرگترین نعمت خدا و نشونه لطف و رحمتش به من میتونه همین مشاور عزیزم و اتاق امن درمان باشه.

هوووف

حالم بهم میریزه

فعلا بهم توصیه شد که مراقبت کنم و هر وبلاگی رو نخونم. 

امیدوارم بتونم سر تعهدم به خودم بمونم. 

 

ممنون که توی متن طولانی قبلی همراه من شدید و خوندید و نظر دادید.

 

رفقا یه خانواده بی بضاعت، آبرومند و بی سرپرست هستند که تا بحال چندبار اینجا ازتون براشون کمک خواستم. الانم باز شرایط شون خیلی بده. اگر خودتون یا دوستان تون مایل بودید، برای کمک بهشون، مبلغی به این شماره کارت واریز کنید. نیازی هم به اطلاع دادن نیست.

6037691614550531

زهراسلطانی

مادر دردای مختلف دارن، بچه ها هم کوچیکن. مدتی هم بچهِ ی کار بودن. پسر بزرگ شون هم دستمزدش دائمی نیست و مشکلات زیادی دارند. دوتا از بچه ها یتیم اند. 

۴ نظر ۱۲ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۰

بسم الله الرحمن الرحیم

+ دیشب بعد نوشتن مطلب، اضطرابم روی هزار رفت. قشنگ حالات شدید روحی و جسممممیم را میفهمیدم. قدرت آرام کردن خودم را نداشتم. بچه گریان شد. پریدم توی اتاق تا بغلش کنم، مبادا بیدار بشود و تا صبح بی خوابی به سرش بیافتد. حسابی خودم را بهش چسباندم و تلاش کردم برای اینکه آرام بشود، استرس را ذره ذره از وجودم دور کنم. خدا از برکت وجودش آرامم کرد. بیخیال مسواک و ... شدم و خوابیدم. در واقع او توی بغل من خوابیده بود. اما در حقیقت من توی بغلش خواب بودم. بعد از ماجرای نوشتن دیشب،قشنگ فهمیدم چرا مشاورم بهم گفت بی زحمت برای آرام شدنت به نوشتن رو نیاور. وقتت را صرف تمرینت کن. :) دلم برایشان تنگ شده.

 

+ از نیمه های شب تا صبح هزاربار با مشت و لگد و دست و پاهای کوچولوی بی قرارش بیدار شدم. عملا خوابم زهر شد. :)) سر ساعت ٥ صبح هم چشمهایش برق خاصی داشت و دلش میخواست نخوابد. گفتم: «میای بریم بیرون توی هال مامان نماز بخونه؟» از خدا خواسته سرحال و خندان پاشد و گفت:«بله مامان بریم بیرون. خوابم نمیاد.».

شاکی و گریان شد که چرا قرار است نماز بخوانم چون او میخواسته بغلش کنم. گرا دادم حین نماز که بغلم بیاید. اما دلخور بود. راضی نشد و گریه کرد. بعد نماز خواستم ببرم پوشکش را تعویض کنم. جلوی زیردکمه اش خیس بود. اوه. طفلک نم داده بود. آماجی از حسهای بد و بی کفایتی آمد سراغم که: «ببین طفلی نمیخوابیده، مال این بوده.» خلاصه که تر و تمیز و دسته گلش کردم و بغلش کردم. شکایت داشت و گریان بود. وسط بل بشوهای اجتماعی، طفلی او هم دارد سوگ و جدایی را تجربه میکند. قرار است با شیر مامان خداحافظی کند. خیلی بی قرار و کلافه است. عصبی ست و دلش همدلی و بغلللللل میخواهد. تلافی شیر نخوردن و ناراحتیش را جای دیگر خالی میکند. :)) طفلک. خیلی فشار عصبی و روحی بدی را دو سه شب پیش متحمل شدم. برای هردو، مادر و بچه، واقعاً پروسه ی خاصی ست. امشب هم کلی کتک حواله ام کرد که چرا ادکلن بابایی را به او نمیدهم و آنها مال خودش هستند، باید دست خودش باشند. :)) دلم برایش میسوخت. صورتم هم از چنگهاش جز جز میکرد. همدلی هم فایده نداشت. یک بغل انتحاری و خفت گیری و به شیرش رسیدن دست آخر مرهمش شد. واقعا امیدوارم که در پس این داستانها، به لحاظ روحی فشار منفی متوجهش نشود. خدا کم و کاستی های ما را برایش جبران کند.

 

+ صبح بعد از آن همه نخوابیدن و از هم پاچیدگی مامان، آخرش باز هم خواب انتخابش نبود. با خواهرم بیرون زدیم. همسر بعد از شیفت شب به خانه رسیده بودند. حالم جا آمد که قرار است در سکوت و آرامش استراحت کنند. از شدت خستگی چشمهایشان قورباغه ای شده بود. 

از دم در به نام دختر و به میل مامان دختر :)) آش سبزی گرفتم و به طرف مطب دکترم، راه افتادیم. از آش استقبال کرد و مقداری خورد. واقعا چه خنگی کردم که خودم هم از آن نخوردم.😐🙄 گفتم کارم توی مطب زود تمام میشود و میرم میخورم. به همان نام و نشان تا ده و نیم دم مطب دکتر بودیم. خانم دکتر خیلی دیر آمدند. بیمارستان بیمار داشتند. 

دختر عمه ام بالاخره به سمت خانه خواهرم راه افتاده بود. خواهرم و دخترم راهی شدند بروند خانه که دختر عمه پشت در نماند. منم کاملا حواسم پرت بود که مثقالی شارژ ندارم و عن قریب گوشیم خاموش میشود.😑 این در حالی بود که آدرس خانه خواهرم را هم دقیق بلد نبودم. به منشی گفتم که اگر دلش راضی ست شارژش را به من میدهد؟! گفت: «این چه حرفیه.» ولی حیف شارژش به گوشی من نمیخورد. خلاصه که گفت وقتی کارت تمام شد، بیا از تلفن مطب زنگ بزن. هنوز پیش خانم دکتر بودم که منشی آمد داخل و گفت: «خانم فلانی، خواهرت اومد. :)) » من هم همزمان شرمنده و خوشحال بودم. طفلک رفته بود خانه، پیامکم را دیده بود که گفتم آدرس بفرست، شونصد بار زنگ زده بود، گوشی خاموش بوده، نگران سه تایی دنبالم آمده بودند.

از بعد مهمونی دخترونه سه تایی که اومدم خونه حالم خیلی بهتره. ولی الان که دقیق شدم، از انرژی خانم دکتره. دیدنشون به من حال خوبی میده. امشب یه آرامش عجیبی دارم. هم اثر دعای خیر صاحب نفسیه. هم اثر دیدن دکتر. در مرتبه بعدی هم اون جمع کوچولوی باحال. کلی هم تلاش کردم سر چیزای کوچیک بخندیم. :)) خیلی مزه داد. کاش از هم دور نبودیم.

از حساب کاربری ایتا و بله بیرون آمدم. باید چند روز ورودی هایم را خیلی محدود کنم. اخبار هم که غالباً نمی بینم. 

ولی ته تهش میدانم سر اینکه احساس طرد شدن بهم دست داد، حساب کاربری بله را خروج زدم. آن سری سر نقدهایی که من به ساز و کارهای اجتماعی، برای حمایت از یک مادر، برای ادامه فعالیت هایش داشتم، دوستم یک مدلی من را طرد کرد. جالب است چند روز بعد خود نماینده ها و دولت طرح و لایحه ای را در دستور کار قرار دادند که یکی دوتا از مؤلفه های مورد نقد من را پوشش میداد. یک مادر برای امور اولیه اش، حمایتی از طرف جامعه دریافت نمیکند. اگر هم باشد بسیار محدود است. برای یک نوبت دکتر یا وقت مشاوره، با هزار مکافات باید بچه را بسپری. یک مهد برای اماکن این چنینی در نظر گرفته نمیشود.

من مادر، در دوران شیردهی، کمبودهایی متوجهم میشود، اما مکملها همه خارج از پوشش بیمه هستند. منی که نرم غضروف زانو دارم و باید چندین ماه تحت درمان و دارو باشم، هر ماه حدود ٦٠٠-٧٠٠ تومن فقط خرج داروهایم میشود. داروهایی که هیچ کدام تحت پوشش بیمه نیستند. با دستمزد همسری که یک کارگر ساده است.

برای جلوگیری از پوسیدگی در خانه اگر یک کلاس ثبت نام کنی، باید با هزار و یک نفر هماهنگ کنی. آخر سر هم ترجیح میدهی بچه را با خودت ببری. حالا یا اعضای کلاس تو و شرایطتت را میپذیرند، یا نه! یک مکانی برای سرگرمی و نگه داری بچه ها، باز در نظر گرفته نشده است.

خلاصه که ما اینها را گفتیم، فردا دوستم از گروه دورهمی خانه من بیرون رفت و چند وضعیت واتساپی گذاشت که چه قدر بعضی ها غر میزنند و رسیدن به جامعه آرمانی زحمت میخواهد و راحت طلب نباشیم و چنین و چنان. مدتی گذشته است. از اینکه طرد شده ام حالم بد است. به چتهای من واکنشی نشان نمیدهد. اما برای باقی بچه ها نظر میگذارد. اگر چه که کلاً به خاطر مشغله دو فرزندی، عضو کمرنگ گروه است. اما میدانم که تک تک پیامها را میخواند.

 

وای چه قدر نوشتم :))

۸ نظر ۰۸ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۷

بسم اللّه الرحمن الرحیم

+ میفهمم که حال همه مان خراب است. اما فکر میکنم بیشترمان به آینده امیدواریم. عده ای با آرامش این روزها را سپری میکنند و کمتر تلاطمی را میچشند. ما تجربه نکرده ها و مبتدی ها روزی هزاربار دلمان آشوب میشود. 

این روزها کمتر کسی را میشود پیدا کرد به وضعیت جاری کشور، اعتراضی نداشته باشد. اکثرمان با شرایط نابسامان اقتصادی و فرهنگی دست و پنجه نرم میکنیم. گروهی لای چرخ های فشار اقتصادی لِه میشویم و تعدادی هم این وسط با این که دستشان به دهنشان میرسد و اوضاع رفاه شان خوب است، دلنگران حال غمزده مردم کشورشان هستند.

بعد از دیدن تصاویر ترور منقلب شدم. فشارم افتاده بود. موقعیت گریه کردن نداشتم. من یک مادر بودم که با دیدن به عزا نشستن برای بچه ی خردسال دیگه توان و رمق از جانم رفت. 

+ وسط کشمکش های خیابانی عدّه ای از هموطنان مان آسیب دیدند و گروهی به عزا نشستند. ما هر روز پای اخبار لرزیدیم و ترسیدیم و گریستیم. هر روز کلی دلهره بابت جان و مال و ناموس مردم توی خیابان ها به جانمان افتاد. ما که یک ته تغاری دانشجو تهران داشتیم، هر روز تلفن به دست بودیم و چند وعده حالش را جویا میشدیم. بابت اعتراضاتش باهاش همدلی میکردیم و از اون خواهش میکردیم که جانش را کف دستش نگذارد و توی خیابان نرود. چه گریه ها که نکردیم. چه غصه ها که نخوردیم.

ماها خیلی هایمان معترض بودیم، اما وقتی اعتراضها به ابتذال کشیده شد، به هتک حرمت کشیده شد، باید آنها که واقعاً معترض بودند و قصد اغتشاش نداشتند کنار میکشیدند. معلوم است که بابت هتک حرمتها و توهین به مقدسات و الفاظ رکیکی که به نیروهای امنیتی و نظامی و بسیج مردمی بیان میشد، دیگر گوش شنوایی برای شنیدن نبود. این که دیگر اسمش اعتراض نیست. فحاشی و بدزبانی و توهین به مقدسات را توقع دلسوزی و تیمار داشتند؟ 

هر روز یک دروغ جدید عَلَم می شود و عده ای با آن فریب میخورند و آن را پی میگیرند. فیلم و کلیپ هایی که منبع شان نا معلوم است‌. میگویند با مریم رجوی و فلان و بهمان زاویه داریم. ولی در مقام سخن و عمل، دوگانه ای میان این دو مشاهده نمیکنی. 

مطالبات اول آزادی و حجاب و ... بود. حالا اما ورق برگشته و حرف اصلی  حجاب و مقدسات و فلان نبوده و داعیه ی معیشت و اقتصاد مردم را دارند. 

 

+ برای نوشتن مطلب قبلی، تردید داشتم. چون مقصود آن اعتراض کننده های بدبخت نیستند. مراد اغتشاشگر است.

+ حالم روحی ام حسابی بهم ریخته است. من عزیزانم را دوست دارم. تلاشم را میکنم تا آنها را فارغ از نگاه سیاسی و خشمی که بابت دیگر چیزها بهشان هجوم آورده ببینم. اما واقعاً هتک حرمت و توهین به مقدسات آدم را تا پای مرگ میکشاند. دیشب موقع خواب باز هم حال مرگ داشتم. دوباره نزدیک به یک حمله تنفسی بودم. تصاویر دلخراش آن ترور، آن بچه ها ... آن میدان جنگ هر روز این چهله میان خیابان، همه شان درون من مرگ و حیرت و نا امنی را بارها و بارها زنده میکنند. 

 

+ فکر میکردم بیشتر از یک هفته بدون اتاق مشاوره دوام بیاورم. ولی حاشا و کلا. حالم دوباره زیر و رو شده. 

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۴

بسم الله الرحمن الرحیم

اوف بر شما

بابت تک تک قطرات خون شهدای شیراز خودتون رو مقصر بدونید. 

همه چیز رو دستاویز رسیدن به آرمان شهر پوچ تون کردید.

کاش این روزای نکبت زودتر تموم میشدن.

خدایا به دل مولا و رهبرمون صبر بده 

به دل مردم مون صبر بده

 

و الی الله ترجع الامور ...

۸ نظر ۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۰

بسم الله الرحمن الرحیم

این آخر هفته مهدی بعد از ١٤ روز به اصفهان برگشت. دیروز را با هم چند ساعتی دوتایی بیرون بودیم. دلم نمیخواست زمان بگذرد. دلم برایش تنگ شده بود. دوری و دلواپسی اوضاع قاراشمیش این روزها هم، پیاز داغ ماجرا را برایم بیشتر میکند. 

آن قدر پیاده روی کردیم که آخر با حال خراب به خانه رسیدم. اما خب به کیفی که حاصل شد می ارزید. 

 

اوضاع خانواده حسابی بهم ریخته است. پدر بزرگ و مادربزرگ حال وخیمی دارند. چند صباحی نگران حال افتضاح آقاجون بودیم، اما الحمدلله الان کمی وضعیت شان بهتر شده و مدتی را بدون دستگاه اکسیژن می توانند خودشان نفس بکشند. ولی امان از وخامت حال مامان جون. انگار از غصه آقاجون حالشان بدتر شده. این دو سه هفته دوبار سکته مغزی داشتند. حمله پریروزشان دیگر افتضاح تر از چندبار قبلیست. بیمارستان جوابشان کرده و مرخص شدند. واقعا این چه وضع دلخراشیست. چرا باید از خودشان حکم صادر کنند و به خاطر دولتی بودن، بیماری را که به عقل ناقص شان کاری نمی شود برایش کرد، مرخص کنند. 

بابا میگوید که دکتر آقاجون گفته معجزه است که هنوز زنده اند. الحمدلله ...

این چند ماه همه عمه ها و عموها پشت هم شیفت عوض میکنند. از امروز دیگر حضور دو سه نفر کافی نیست. همزمان باید چند نفر پیش شان باشند. خانه شان ولوله است. آخر بزرگ تر همه مان هستند. تاج سرمان هستند. قدیمی های اینجا، آقاجون مامان جون را میشناسند.

دلم گریه میخواهد. دنیای عجیبیست. رنج ها دارند هعی بیشتر میشوند.

به خاطر پیاده روی دیروز امروز باز بدنم بهم ریخت. واقعا امتحان کش داریست. آخرش یک روز من سر این مشکل جسمی از دنیا خواهم رفت.

 

ملتمس دعای خیرتان هستم.

خواستم مرتب تر داخل وبلاگ دیگری بنویسم، اما مشاورم از نوشتن نهی ام کردند. فلذا شاید گاه گاهی اینجا یا جایی دیگرم نوشتم.

۱۱ نظر ۲۹ مهر ۰۱ ، ۲۳:۵۸

سلام میناجان

از ۷ مهر ۳ روز گذشته و من با اینکه از قبل یادم بود تولدت را تبریک بگویم، اما واقعاً میان ازدحام کارهایم فراموش کردم.

عزیزم تولدت با تأخیر مبارک

نمی دانم کجای این کره خاکی هستی؟ هنوز هم ایران زندگی میکنی یا نه؟! چه شکلی شده ای؟ خانه تان ازآن جای قبلی جابه جا شده یا نه؟ فقط میدانم که دلم برایت تنگ شده است. دلتنگ آن شب هایی که یهویی زنگ میزدیم و صحبت میکردیم. دلتنگ خودت و خانواده مهربانت.

این روزها زیاد یادت میکنم. آخر دختر نازنینم کشوی کش موها و کلیپس های مادرش را مدتیست فتح کرده و سراغ زیورآلات بدلی ام میرود. از من میخواهد که آن سرویس مهره ای سیاه رنگی که به من هدیه دادی بودی را برایش بیاویزم. اگرچه چند لحظه بیشتر تاب آن زیورآلات را ندارد، اما تند تند به اندازه چنددقیقه هایی یادت میکنم. :-*

فضای مجازی من را به اعتیاد و وابستگی به خودش کشاند و آسیب های دیگری برایم داشت. اما دوستی های مجازی برایم یک رنگ و بوی دیگری دارند. چه روزها و شب هایی که ماها کنار هم زندگی کردیم.

برکات این زیست مجازی هم کم نبود.

اگر هنوز هم اینجا را میخوانی برایم راه ارتباطی بگذار. :)

 

۳ نظر ۱۰ مهر ۰۱ ، ۲۳:۴۹

بسم الله الرحمن الرحیم

از نظر روحی نیاز دارم یکعالمه بنویسم. مغزم نیاز به حرف زدن دارد. اما اینجا را بعضی از دوستان حقیقی و بچه های دانشگاه قدیم ها میخواندند. برای همین دست و دلم به نوشتن نمی رود. شاید هم یک وبلاگ دیگری دست و پا کردم و آدرسش را فقط به مجازی ها دادم.

اصلا نمیدانم هنوز هم کسی اینجا را می خواند یا نه؟! اینستا که دیگر جای امنی نبود. پر از فک و فامیل عزیزدلم :)) و دوستان و آشنایان. فضای سمی اینستایِ

گران البته مزید بر علت است و نخواستن به نرفتن را بیشتر و بیشتر در من فریاد می زند.

داداشم دانشجوی یکی از دانشگاه های تهران است. حسابی دلواپسش هستیم. از وقتی دانشجو شده، کلا زیر و شد. -__- امیدوارم به سلامت و عاقبت بخیری دوران تحصیلش را تمام کند.

+ این روزها توی دل همه اعضای خانواده مان رخت میشورند. مشکلات و گرفتاری های متعدد و حالا هم این بل بشوی نکبت. خدا عاقبت داستان را بخیر کند. 

+ شده ایم چوب دو سر طلا. هم از اینطرف میزنندمان، هم از آن طرف. یکی هم نیست بگوید بابا همه با هم هستیم. اعصابمان دیگر کشش چالش های جدید را ندارد. اوضاع به طرز کشمشی قاراش میش است. ای کاش صاحبمان ظهور میکردند تا بالاخره اصلاحاتی از بنیاد رخ میداد. خسته ایم و فرسوده. اما امیدمان را از دست نمی دهیم. این میدان پایمردی و ایستادگی میخواهد. ان شاءالله که یک روز از همین روزها، گره این کلاف سر درگم مان را یکی یکی میجوری و راست و ریستش میکنی.

+ فریاد میزنیم همدیگر را قضاوت نکنیم و حکم ندهیم و وحشی نباشیم. اما خودمان همزمان همه اینها هستیم. پس بهتر است کمی سکوت کنیم و سوگواری خود را به شکل رمانتیکی به اتمام برسانیم.

 

+ دلم حرف زدن میخواهد. اما انگار هیچ کسی حال شنیدن ندارد. دلم برای مشاورم تنگ شده. به اندازه دو سه ساعت زار زدن و شنیده شدن در اتاق مشاوره احساس سنگینی دارم. ای کاش زودتر ٧ مهر برسد. 

 

و الی الله ترجع الامور ...

۱۴ نظر ۰۳ مهر ۰۱ ، ۰۱:۲۵