متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

" بسم ربّ الشهداء و الصدیقین "

22بهمن 92 اهواز

امسال ب لطف خدا روزهای بهمن ماه مان توی اهواز سه رنگ شد! از دزفول تا اهواز از پارسال تا امسال! یک سال گذشت! دارم ب این یک سالی ک گذشت فکر میکنم ... تغییرات ب قدر یک سال عمیق بود؟! نبود؟! اصلاً چرا فقط ی روزمون ، ی ماهمون ، ی دهمون سه رنگ میشه مخصوصاً که سه رنگ ما با سه رنگای دیگه قلبش فرق میکنه ... قلب تپنده ماه اش رو نگاه ... " الله "

باید همه سالمون دهه فجر باشه ... این روزها حس شون ناب نابِ ! خیلی غصه دار میشود احوالاتم وقتی یاد دوران پر جنب و جوش بچه سالی هایم می افتم با چ شوق و شوری برای جشنای اون زمان دوندگی میکردیم! الان اون قدرا بچه ها ذوق این کارها رو ندارند!! شایدم دارند ولی ی جور دیگه ...

به برادرم گفتم :« پس شما چه کارایی میکنید من که میبینم سرتون خلوت لااقل نشریه ای ، کاریکاتوری ، تئاتری ، نمایشی!» میگه :« توی نشریه اینترنتی مون میزنیم! همون کافی هست!» یک حس غریبی بهم دست داد! کار مجازی رو چه به مقایسه با کار حقیقی! اصلاً جنس نشریات کاغذی مقوایی فرق میکند! اصلاً جنس نوشتن با دست و خودکار و ماژیک و سلیقه حقیقی فرق میکند! اصلاً این ها توی خونشان استعداد درست کردن یک آویز ساده هم انگار دیگر یافت نمیشود! و غم ناک می شود تا بعدتر این اوضاع! مجازی ... مثلاً شاید بعداً بهشون بگن انقلاب کنید برن پی راه اندازی یک انقلاب مجازی ... راهپیمایی مجازی ... آن وقت پاهای ذهن هاست که روز 22 بهمن تاول میزند ... آن وقت ...

توی مسیر در حال حرکت بودیم ایتدای مسیر مون رو پل ... قرار داده بودیم(اصلا اسم پل خاطرم نیست)

دوستان با انرژی تمام شعار میدادند ... ی شعاری بامضمون " جانم فدای رهبر " بود ، همون طور که مشغول شعار دادن بودیم یک خبرنگار واحدمرکزی خبر جمعیت رو شکافت و به سمت مان آمد! همه ازش فرار کردند! رسید به ما که خواست زوری بایسته همه فرار! در اومد گفت :«شماها که جرأت یک مصاحبه هم ندارید پس چه جوری همش الکی شعار میدید جانم فدای رهبر! این طوری میخواهید حکم جهاد رو اجرا کنید!»

به بهانه راهپیمایی یه جورایی احساس میکنم اهواز یک دور،دور زدیم!

دست همه ملّت ایران دُرُست خیلی صفا داشت اون همه جمعیت!

آقاجون زنده باشید! اللهم صلِ علی مُحَمَّدِ وَآلِ مُحَمَّد و عَجِل فَرَجَهُم وایِّدامامنا الخامنه ای

+ دلبری بر گزیده ام ک مپرس (کلیک روی عکس)

و خدایی که در این نزدیکی است

الحمدلله بابت اینکه ما رو هم حساب میکنی

 

 

 

 

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ... 

۱۸ نظر ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۰۰

« بسم رب الشهداء و صدیقین »

سلام

هرچه داریم همه از برکت وجود نفس شهدا در زندگی هایمان هست! همیشه خوب در حقّ مان رفیقی میکنند حتّی اگر نارفیق باشیم! در طول یک سال و اندی پیش زندگی برایم رنگـ دیگری گرفتهـ خیلی چیزها تغییر کرده! تحولات ناگهانی که در یک بازه زمانی کوتاه رخ داده اند ، جالب تر اینکه بعد از اردوی جنوب پارسال این ها شدت و سرعت بیشتری گرفتند!

حقیقتاً به برکت حضور در کنار شهدا همراه دوستانی که یقیناً در طی کردنـ مسیر همراهی های جانانه ای با من داشتند زندگیم رو زیر و رو کرد!

قبلتر ها باخانواده رفتهـ بودیمـ چندباری ولی جنسـ اونـ سفر آخر خیلی فرقــ داشتــ!

شلمچه رو به کربلا با روضه حاج آقا کلی صفا کردیم ، ازشون خواستیم راهی کربلامون کنن امّا خوب طبیعتاً روسیاهان در خیل زائران ارباب جایی نخواهند داشتــ پس نباید شاکی باشمـ کهـ دعوتــ نشدمـ! امّا ظاهراً خواستند خیلی دلمـ نسوزه دعوت مون کردن خدمت خودشون ... 

فکّه بهمن 91

آب منطقه آلوده بود!کمی آن طرف تر از این دروازه دوتا تانکرآب بود جهت نوشیدن! نوشته بود : لطفاً فقط در حد آشامیدن استفاده شود چون منطقه با کمبود آب مواجه است والا مدیون هستید!!

نعل ها را خلع کردیم و رفتیم! باوجو نرم بودن رمل ها کف پاهام به شدت درد گرفته بود! ماهیچه هاش گرفته بود و قدرت جابه جا کردنشون رو نداشتم!

به هر صورت همه با هم پشت سر مداح و متعلقاتشون به راه افتادیم ... من و " ص " و " ز" از همه دور افتادیم ولی صدای مداح همچنان شنیده میشد نوای عجیبی بود اونم با اون فضا توی اون گرما ... یاد ی خاطره از پدر افتادم ... همهمون توی حال خودمون بودیم ...

پدرم میگفت : « یک شبی کنار اروند عملیات داشتیم (من عموماً اسامی مکان ها و عملیات ها توی ذهنم نمیمونه) به شدت آب متلاطم بود! قرار بود که یک حمله ای صورت بگیره ی چند ساعتی گذشت اون قدر اوضاع داغون شد کهـ عدّه زیادی از بچّه ها زخمی بودن به علاوه این ها در یک موقعیت بسیار بحرانی از نظر مکانی قرار داشتند ! من که ظاهراً اوضاع بهتری از سایرین داشتم به همراه چند نفر دیگر با این شرط که برویم و نیرو برای انتقال بچه ها بیاوریم به عقب برگشتیم! همه جا زیر آتش بود! اوضاع وحشتناکی بود! به هر زحمتی بود خودمون رو به نیروهای پشتیبانی رسوندیم! من به خاطر خون زیادی که ازم رفته بود(همون شب حدودا 5 کیلو کم شده بودن) بعد از دیدن آقای هاشمی رفسنجانی فقط تونستم بگم بذارید با بچه ها بریم برشون گردونیم... من بهشون قول دادم ... اونا منتظرن ... اگه نریم همه یک جا میپرن ... که ایشون گفتن شما تا همینجا بیشتر وظیفه نداشتید این امکان به هیچ وجه وجود نداره که برگردید برای نجاتشون باید صبر کرد ... بعد از شنیدن این حرف ها هیچ چیز دیگری یادم نیست ... از هوش رفته بودم! با هواپیما به بیمارستان تبریز منتقل شده بودم! زمانی که چشم باز کردم دیدم تمام دست و بالم توی گچه ... اوضاع بدی بود ... بعد از چند روزی که تقریباً بخشی از قوای بدنیم رو به دست آورده بودم از روی تخت بلند شدم و برای قدم زدن رفتم توی راهروها ... کمی جلوتر صدای آه و ناله عجیبی میومد صدای یکی که از شدت درد نعره میکشید ... صدا خیلی آشنا بود ... دنبالش کردم رفتم دم اتاق ای که صدا از اونجا شنیده میشد ... خدای من رفیقم ... چشماش ... صداش کردم ... حالم دست خودم نبود از وضعش منقلب شدم ! چی شده ؟! خودتی ؟! گفت :" تو ؟! خودتی ؟! خیلی نامردی ؟! تو قول داده بودی! تو شرط گذاشته بودی بری و برگردی! میدونی چند نفر چشم انتظار بودن! میدونی چند نفر پرزدند! میدونی ؟! میدونی ؟! کجا بودی این همه مدت؟! "

خیلی دلش پر بود! خیلی بغلش کردم جفتمون هق هق میکردیم! حالش ازم بهم میخورد! نامرد شده بودم توی نظرش! همه ماجرا رو براش گفتم ...

اون شب چشماش ترکش خورده بود! دو روز بعد رفته بودن سراغشون! چشماش عفونت کرده بود! کاملاً تخلیه اش کرده بودن! »

بعدش همه مون ... های های ;( حتّی نمیشد دیگه خاطره رو کامل کنم! انگار قلبت توی دهنت بود! بعضی چیزا هستن که آدم ظرفیتش رو نداره وقتی بهشون میره قلبت به شدت درد میگیره! حس میکنی دنده هات شکسته! انگار شش هات سوراخ شدن و از درد میخوای درجا خفه بشی!

+ نظرات بدون نیاز به تایید!

+ التماس دعای بسیار شدید

                                                                                                                                                                                       راهپیمایی22 بهمن 91 دزفول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۲۹ نظر ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۰۵

بسم الله الرحمن الرحیم

از آنجایی که برای شنیدن ی صوت ، دنبال تقویم شمسی قمری نیستم این خیلی بادلم همراهی کرد! +

 

 

 

+ انت العزیزُ و انا ذلیل  این قدر در خونه همه رو جز تو زدم که خوار شدم کسی در خونه اش رو به روی من باز نکرد اومدم در خونه خودت مگه نگفتی "اُدعونی اَستَجِب لکم"مگه نگفتی" لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ "

+ قبل ترش ی جایی هم هست که میگه "مولای من اگه من و نبری ، من و میبرن مولایَ یا مولای "[ مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمَوْلى وَاَ نَا الْعَبْدُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْعَبْدَ اِلا الْمَوْلى ]

+ حسابی دلتنگ برادر شهیدم شده ام!!

+ زوایای زیبای ذهنم *

التماس دعای بسیار

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

*

* مناجات امیرمومنین علی علیه السلام ( مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمُعْطى وَاَنَا السّاَّئِلُ وَهَلْ یَرْحَمُ السّاَّئِلَ اِلا الْمُعْطى)

* یا کافل الیتامی

۱۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۳۵

" بسم الله الرحمن الرحیم "

سلام

یه خبری که امروز میتونست خیلی برام مایه خرسندی باشه همین بود که " ب " و اون نفر دوم شال آبی بخر باهم زوج شدن!! الان دیگه اون شال آبی مال خودِ خودش شد! خیلی خوبه که عاقبت شون به خیر شد ... مربوط به این پست **

 

+ قرار بود استاد سوالی جهت پژوهش و بحث کلاسی مطرح کنند! یه مقدمه ای گفتند شامل موارد زیر :

کشاورزی و تولید در شرایط حاضر با محدودیت های زیادی مواجه شده است

1) افزایش جمعیت (با ترس فراوان فرمودن : « در مدت 30 سال 2 برابر افزایش یافته!!!» )

2) تنش های محیطی ( آلودگی هوا ، خشکی ، شوری و ...)

3) بازار سرمایه و سرمایه گذاری

4) فرهنگ مصرف

 

و شروع کردن یه مختصری راجع به این چهار مورد توضیح دادند!

که باتوجه به این افزایش جمعیت و افزایش مصرف اوضاع خیلی بحرانی شده! شاید الان با مشکل جدی مواجه نباشیم امّا طی سالیان بعد دچار مشکلات شدیدی خواهیم شد! نه ما بلکه کل جهان! و خلاصه توضیحات مفصل این مدلی زیاد بود!

تنش های محیطی و این ها هم که نقلش نگفتنیه به همین ... اکتفا میکنم!

توی بخش سوم هم که افتضاحه اوضاع! داشتند پیرامون مسئله احتکار و گرانی صحبت میکردن! « باتوجه به اینکه توی زمان های خاصی مردم ذائقه شون میره سمت مواد غذایی خاصی ، افراد سود جو هم بهره میبرند از این فرصت و هرچه میخواهند به بار میارند! از این بخش میشود مثال های مختلف و تاسف باری را ذکر کرد ، نظیر : احتکار پرتقال و یا میوه های از این دست و سپس گندیدن و فساد آن ها در انبارها! از این مورد اگر بخواهم اشاره ای بکنم همین بس که این مقدار میوه ها به حدی میرسد که اگر سالم بمانند میتوان توسط آن ها شکم مردم یک کشور رو سیر کرد! یعنی در این حد!! یه مثال دیگه احتکار پسته و آوردن آن ها به بازار در هنگام شب عید! پسته هایی که میزان آفلاتوکسین شون به حد وحشتناکی در نتیجه داخل انبار بودنشون بالا رفته در حد 255 ppm سرطان خالص میدن مردم نوش جون کنن شب عید!! یک مثال دیگری هم بود که الان خاطرم نیست!(منظورم من نویسنده بود)» و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه که میشه به این بخش ربطش داد!

مورد آخر فرهنگ مصرف : مردم الان توقع شون بالا رفته! اگه پرتقال تامسون نباشه بخورن نمیشه! یا مثلا براشون عجیبه موز برای خوردن نداشته باشند! از بابت واردات بعضی از این ها چه قدر باید هزینه کرد! همین ذائقه ها باز باعث افزایش سود جویی توسط افراد میشه! مثالی که برای مورد بازار یادم رفت این بود که ی موضوعی مطرح شده بود که مردم چون خیلی مشتاق خوردن برنج هستن و ... ی عده آدم خدا نشناس اومده بودند برنج های هندی پاکستانی آلوده به نیکل رو وارد کرده بودن و داخل کیسه های برنج محلی و داخلی قاطی زده بودند و به خورد مردم داده بودند! (البته این ی مورد رو هم خود استاد هنوز شک داشتند!)

این قدر سبک غذایی مون لعنتی شده که اگه برنج بی خاصیت توی ی وعده غذایی مون نباشه فک میکنیم زمین به آسمون میاد! یا مثلا اگر توی فلان فصل فلان میوه خاک برسری نباشه ما حس جهان سومی بهمون دست میده یا مثلا حس اینکه الان ته دنیاییم و هیچ امکاناتی بهمون نمیرسه یا مثلا ما مگه میمیریم اگه فلان ماده غذایی رو خارج فصل خودش نخوریم! اینا همش میره به سمت مصرف گرایی بیشتر و البته واردات که هزینه های زیادی وارد میکنه! خوب بجای خیلی چیزا میشه هزینه ها صرف موادی بشه که ضروری تر هستند! تازه توی طب اسلامی میگه خوردن میوه های هر فصل توی همون فصل خوبه! مثلا خوردن هندونه شب یلدا موجب مرضِ! چون هندونه طبعش سرده و زمستونم سرده خلاصه زمینه ایجاد بیماری ها رو فراهم میکنه! و ...

به استاد میگم خوب استاد گرامی شما به نظرتون از بین این هایی که فرمودین کدوم یکیش واقعا مشکل زا شده!

به نظر فرهنگ و بازار سرمایه است که مشکل اصلی ماست نه افزایش جمعیت! توی خانواده هایی که تعداد بچه ها بیشتره توقعات کمتره!

ی دفعه آه از نهاد همه بلند شد که نه و همه همراه استاد شدند!

استاد فرمودن : « به نظر من اون خانواده های شلوغ چشم و هم چشمی توشون خیلی زیاده ، در صورتی که خانواده های خلوت و کم جمعیت این مدلی نیستند!»

خلاصه کلی کش مکش پیدا کردیم با استاد تا اینکه گفتم حالا بزارم برای بعد *

آخر سر استاد در اومدن گفتن : « میدونید دنیا مثلاً ژاپن داره روی تکنولوژی میچرخه ولی ما میخواهیم کشور روی نیروی انسانی بچرخه.» تازه فهمیدم اگه ی خرده بیشتر تلاش کنم میتونم کل کلاس + استاد رو شاید مجاب کنم ! آخه حس میکنم اصلاً حرفای این بخششون مایه نداشت! اصلاً !

 

 

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...


* خواستم بحث و کش دارتر کنم دیدم بچه ها دارن مثل گندم بو داده بهم نگاه میکنن! گفتم بعد کلاس حسابم رو میرسن آخه سرویس های برگشت به خونه داشتن میرفتن! :)

۲۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۵۵

" بسم الله الرحمن الرحیم "

سلام

ی موقعی از تابستون بود البته تاریخ و زمان دقیقش خاطرم نیست! پنج روز بود به علّت تلپ شدن پای سیستم کلن نخوابیده بودم(شایدم فقط یک یا دوساعت توی کل این 5 روز) خلاصه از همون وقتا بود که این جغد بودنمون شروع شد! ماه رمضون البته ی خرده بهتر شد به لطف شرایط و فضای حاکم! تا این تاریخ بالاخره 9/10 متوقف شد! بازه خوابم شده بود 20 یا 23 تا 4 یا5! کلی صفا کردیم با اون حالت! بعداً طبق جریانات روزگار و امتحانات باز به هم ریخت که تا همین دیشب نیت کردیم باز به موقع بخوابیم و یه پست بزنم بابت اینکه بازم یه کارگروهی رو شروع کنیم! آخه توی کارای دسته جمعی آدم انرژی میگیره!

حالا اون سری از جناب آقای دکتر "کرد افشاری " اگر اشتباه نکنم توی برنامه طب سنتی شبکه قرآن فرمودن تا 11:30 دیگه نهایتاً حتماً بخوابید! حالا میگم این سری برای اینکه عملی تر بشه ساعت 10:30 نیت خواب کنیم (نه اینکه از 10:30 برید توی رخت خواب تازه 11 بخوابیدها) همه کارهامون رو تا 11:30 جمع کنیم بعدم سر اون موقع خواب! البته کسی زودتر خوابید چه بهتر امّا دیگه دیرتر نشه! این بارم بگم هرکسی دوست داشت باهامون همراه بشه!

بااینکه از موش بدم میاد ولی این همستر خیلی نازه :)

 

 

این ها هم

در پی این پست +

۲۹ نظر ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۲۲

" بسم الله الرحمن الرحیم "

سلام

وسطای کلاس بود! استاد لطف کردند یه زمان استراحت کوتاهی دادند! همه برای خودشون مشغول بودن.از اونجایی که ردیف اوّل بودم به دانشجوهایی که اطراف استاد ایستاده بودند احاطه داشتم. "ف ر" رفت پیش استاد و گفت :« برای کوئیز جلسه قبل من غائب بودم لطفاً برام مجازش کنید.آخه مراسم ازدواجم بود.» استاد بالبخند گفتند:« اوّل عکسای مهمونی تون رو بیار ببینم بعدش ببینم چی کار میکنم. همین طوری که نمیتونم ازت قبول کنم.» "ف ر" خندید و رفت گوشی تلفن همراهش رو آورد! گفت:«بفرمایید اینم سندهام.» به همراه استاد مشغول تماشای عکس ها شدند.[خانم دکتر بسیار مهربان و خوش رویی هستند. استاد درس حشره شناسی مون رو میگم.]

خلاصه اینکه عکسا رو دیدن و تموم شد. عصر که  با "ف ر" و "ب" داشتیم میرفتیم خونه گفتم بده ببینم عکساتُ! آوردشون و ماهمـ یه دور نگاه کردیم. حالا سر این که چرا و رو چه حسابی جرات کرده عکسای به این مهمی رو بریزه روی گوشیش کاری ندارمـ ولی همین طور که داشتیم می دیدیم،گفتم :« صبر کن ببینم ،این که اونجا نشسته باهاش عکس انداختید کیه؟! چه قدر شبیه همسرتِ!» میگه :« آره خُب بردار شوهرمهِ» 

 چشمام گرد شدن و از تعجب مونده بودم! زد برای عکسای بعد. میگم: «این یکی کیه؟!» میگه :«دایی شوهرمهـ.»

بهش گفتم :« یعنی چی؟! خُب اینا که به شما محرم نیستن! این چه وضعشهـ دختر خوب.»

دوتایی شون میزنن زیر خنده و میگن :« بابا سخت نگیر.»

 

"ب" میگه :« این پلکم زیادی سخت گیره! روی این مسائل خیلی حساسهِ.»

میگم :« یعنی چی حساسه؟! خوب گناهِ! الکی نخندین! مثل چی...! »

" ف ر " : « بابا اینا که دیگه محرم اند! بعد خطبه عقد همه آبجی های ما و اونا کلن حجاب هاشونو (همچین حجابی هم نبود البته اون طوری که من دیدم) برداشتن! دیگه بعد خطبه همه به هم محرم هستن.»

یعنی داشت دود از سرم بلند میشد! یه چندبار دیگه خنده ژکوند زدم توی چشماش و  بعد هم گفت :« بیخیال بابا.»

 

+ این جا رو هم حتماً ببینید الحاقیه ی پست 25[فایل صوتی(حجم 2.75 مگابایت)]و چی شد که این طوری شدیم؟

+ ان شاءالله خدا به مردان "غیرت" و به زنان "حیا و عفت" عنایت کنه!

+ پیرو صحبت خانم معلّم گرامی : خدایا ازت میخوام که لحظه ای نگاهت رو از زندگی هامون دریغ نکنی،چراکه هرچه الان داریم چه از عمل چه اعتقادات همه بالطف و عنایت تو بوده و هست وگرنه بنده ی شرمسار تو هستم که اگر به حال خود گذاشته شوم از همه رو سیاهان رو سیاه ترم! خدایا توفیق عمل به دستوراتت رو به هممون عنایت کن!

 

اون مرد یا زنی که

در برابر گناه همسرش

سکوت کنه

یا باهاش همراه بشه!

قرار بود اینا باعث

بنده تر شدن هم

باشند!

 

 

+

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۲۳ نظر ۰۸ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۴۶

سلام

در این مواقع بچه ها نفس شون بند میاد و شروع میکنن نفس نفس زدن

چه قدر بده که هرکسی توی جامعه درمورد چیزایی که در موردشون هیچی نمیدونه اظهار نظر میکنه! به قول استادمون وقتی دور هم جمع میشن و بحث های مربوط به اقتصاد و ولایت فقیه و ... گُل میکنه همه متخصص میشن بدجور! یه جور زیر آب همه چی رو میزنند که انگار یه عمری دستشون توی این بحثا بوده!

فلانی عجب دزدیه! عه عه فلانی رفت امّا بدبختیش ملت و ول نمیکنه! بابا اینا همشون از یه جا نون میخورن! دستشون با دزد جماعت از نوع سه میلیاردیش توی یه کاسه است! بعد هرچی میگم آخه شماها که این حرفا رو میزنین مدرکتون چیه؟! از کجا میگین؟! خیلی وقتا حرفشون شبیه مستندهایی است که BBC زحمتش رو میکشه! و بعداً هی با نقل از این و اون شنیدن!

بحث جمعیت میشه! میگم خوب خدا روزی رسونه فقط باید ایمانمون قوی باشه! میگن تو رو که میبینی بچه ای! دنیای واقعیت ها خیلی فاصله داره با ذهن تو! با این حرفا که نمیشه شکم زن و بچّه رو سیر کرد! شماها گشنگی نکشیدین نمیدونین یعنی چی! هعییییـــ ! حالا منــ واقع نگر نیستم ولی شماها که خدا رو قبول دارید!؟؟

دراومدن میگن نمیدونم چرا این قدر آخوندا دخالت میکنن توی سیاست! آخه آخوند و چه به سیاست! حتماً براشون نون داشته که این جور دخالت میکنن!

آدم میسوزه از بعضی حرفا

میگم ولایت فقیه ای که میفرمایید نائب امام زمان هستن در حال حاضر! میفرمایند! بچّه این حرفا چیه؟! این خزعبلات کجا بوده؟! یه ولی فقیه داشتیم اونم خمینی بود که رفت! الان دیگه این حرفا نیست! شما از کجا میگی اصن فقیه هستن ایشون؟! ایشون که خودشون کلی اشتباهات داشتن ...

(خدایا من و ببخش بابت نوشتن اینها ولی خیلی لجم در اومد به علاوه اینکه بزرگتر هستند و نمیشه باهاشون بحث کرد و حس میکنن قصد کوچک کردنشون رو دارم! پس آخرش مجبورم دهنم رو ببندم و فقط ی لبخند ژکوند تحویل بدم)

گفتم لبخند ژکوند :/ نکن بچه زشته

ته اش میشه اینکه!! بچّه مغزت رو شست و شو دادن! برو به زندگیت برس! بیخیال سیاست و این حرفا!

قیافه من موقع انتخاب واحد

+ ترم جدید هم شروع شد! با دیدن اسم مدرسی که مجبوری بازم تحملش کنی کام آدم همین اوّل ترم تلخ میشه!

+ موندم یه روز کلن خالی باشه بعد سه ونیم تا پنج کلاس اصن عزا گرفتن داره!

+ برای مامان "م"  دانلود

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۳۸ نظر ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۱۷

ناخدای بی خدا

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۲۳ نظر ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۰۵