متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «خدا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا بارها به من ثابت کردی که اگر طلبم حقیقی باشد، راه و روشنی آن را به من نشان خواهی داد. راهی که زبانش به فهم من نزدیک است ...! 

بارالها طلبم حقیقی نشد مگر به وقت اضطرار...! ممنونم که مرا از وقت اضطرار عبور دادی و به امروز رساندی...!

 

الحمدلله کما هو اهله 

 

والی الله ترجع الامور ...

 

*کوروش کیانی

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۵۹

بسم الله الرحمن الرحیم

چایی تازه دم را میریزیم  توی استکان شیشه ای و تا از داغی بیافتد سرمان را به کاری گرم می کنیم. زمان زیادی گذشته و یکهو وسط کار و بارت یادت می آید که ای دل غافل چایی. میروی سراغش و میبینی از دما افتاده و دیگر آش دهنسوزی برای خوردن نیست. یا پشیمان میشوی از خوردن یا این که میریزی داخل قوری و دوباره گرم می کنی. در هر دو حالت دیگر آن مزه دلچسب را نخواهد داشت. حالا کار روزگار هم با من و ایده هایم همین است. شاید هم دقیقترش این باشد: بلایی که من سر ایده های نوشتنم می آورم از همین قرار است. از سر تعمد و ادب کردن آن ایده پرداز درونی که میل زیادی به نوشته شدن و به دنبالش خوانده شدن دارد، بی محلی میکنم و نمی نویسم. نتیجه این که یا از دهن می افتد و ایده دست خورده و مخدوش میشود یا این که به کلی پاک میشود. 

 

یک جایی، زمانی حوالی همین روزهای اخیر میان پرسه هایم به متن و عکسی برخوردم. یک دوستی از دارایی ها و نعمت های زندگی اش گفته بود، نا خودآگاه لبخند روی لبم نشست و گفتم شکرخدا. به واکنش خودم تاملی نشان دادم و فکرم را به خودش مشغول کرد. ته ته دلم خوشحال بودم و درپس اتفاقات و ناگواری های دور و برم انگار یک التیام کوچکی برای قلبم بود. با تمام وجود حس کردم که چه قدر بابت خوشحالی، لبخند و نعمت های دیگران باید وجودم مالامال از خوشی و شکر باشد. چون دیدن این حس رضایت آدم ها از زندگی شان به نظرم دیگر خیلی آسان تر و شیرین تر از غصه خوردن برای فقر و نیازمندی ومشکلات شان آمد. با خودم مرور کردم که چه قدر می تواند این احساس لذت بخش و دلکش باشد و چه قدر حسرت زندگی بقیه را خوردن و حسادت کردن در چشمم کثیف آمد. لذت و آسانی که روحم وجدان کرده بود بسیار لذت بخش بود. ای کاش که خداوند لحظه ای به حال خودم واگذارم نکند که این نکته شیرین را فراموش کنم.

الحمدلله علی کل حال ...

 

به یاد برادر شهید احمد سپهر --> و الی الله ترجع الامور ...

 

*صائب 

۶ نظر ۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۸

بسم الرحمن الرحیم

سلاااام روزتون بخیر. این عید بزرگ و ناب رو بهتون تبریک میگم. ان شاءالله که از شیعیان و ولایتمداران حقیقی مولامون باشیم. 

عرض تبریک به محضر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف

من برای نوشتن بضاعت زیادی ندارم. برای همین هم حال خوب این تبریک رو با صحبت اضافه تری خراب نمیکنم. :)

ان شاءالله که بهترین ها رو از جانب حضرتشون عیدی بگیریم.

ان شاءالله که شاهد ثمره حقیقی غدیر باشیم ... 

 

والی الله ترجع الامور ...

۷ نظر ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۷

بسم الله الرحمن الرحیم

 

گفته بودم خانه آدم مامن است، محلی که همه ی رسوبات و تلاطم های درونیت ته نشین می شوند. حتی اگر تمام مدت را تنها باشی و غم و غصه به خودت بپیچی و زار بزنی. باز هم نظرم همان است. آرامش و آرامش ...

فردا سالگرد عقدمان است، من تنها توی خانه مشغولم با سابیدن و رفت و روب و لباس شستن. همزمان از غم و غصه های دورنیم زار میزنم، گریه های بلند و گریه های صاااامت. مطمئنا کسی خاطرش نیست و اصلا اهمیتی ندارد. فشار این روزهای نبودن پدر و مادرها دارد بیشتر میشود، اگرچه فشار جسمی روی دوشم آنچنان سوار نشده و میم(خواهرم) تمام مدت پابه پای من بلکه بیشتر زحمت میکشد. اما واقعا کشش روحی ام دارد رو به صفر میل میکند. شاید هم در حال سقوط است. این چند روز که ته تقاری نبود، من و میم خانه ما بودیم و ماشین بابا استارت نخورده بود. نتیجه این که باتری خوابیده بود. امروز ته تقاری حالش بهم خورد و بعد از بستری و دکتر و این ها رفتیم تا ماشین بابا را راه بیاندازیم، اما تلاش ها بی نتیجه ماند و در این اوضاع وخیم مالی بابا، بی تدبیری من یک باطری چند صدتومانی را گذاشت روی دستشان. میم از دستم عصبانی بود. واقعا کلافه کننده بود. اگر بابا متوجه شوند لابد خیلی ناراحت میشوند. خیلی از این بابت دلگیر شدم، حقیقتا زشت شد.

حالا کمی خرید کردم و برگشتم خانه، آن قدر فشار رویم بود که با باز کردن گره روسری ام گره اشکهایم هم باز شد. فردا یک امتحان دارم. هنوز فرصت نشده هیچ بخوانم. همه جا را دستمال کشیدم، اما جارو هنوز مانده است. برای فردا باید به اندازه هفت هشت نفر سالاد شیرازی درست کنم، دست هایم میسوزند، جلز و ولزشان در آمده، از داروی ظهر به این طرف فقط چندتا شیرینی تر خورده ام و داروی عصر با یک کف دست نان خشکه. دیشب داشتم با خودم میگفتم ببین باید دیگر با مشکلات حاصل از بیماری ات کنار بیایی. شاید هرگز خوب نشدی، نمیشود که عزا بگیری. :/ بعد کمی دقیق شدم و کمی فکر کردم. سوزش و التهاب سر انگشتانم گفت زکی بچه جان، حیف نیست تو عذاب نکشی و درد نداشته باشی. علائم اصلی دیگر هم که بماند. آن دفعه از مطب دکتر و اضطراب و نگرانی و حال بدم که نوشتم چند نفر آمدید گفتید سخت نگیر زندگی سخت میگیرد و این ها. ولی والا ما به هیچ جایمان نیست این زندگی، اما بیماری و درد است که ول کن ماجرا نیست. به هر حال چیزی نیست که بگویم میگذارمش توی طاقچه تا چشمم بهش نیافتد و نبینمش و ... خودش دائما دهن کجی می کند. 

[لطفا از گفتن این که برو پیش فلان دکتر و ... هم خودداری کنید. چون تحت درمان هستم و حقیقتا خداست که باید شفا را در دست پزشکم قرار دهد.این ها هم صرفا درد و دل اند که از فرط بی کسی این جا بازگو میشوند.]

خانم دکتر جدیدا یک دستگاه سم زدایی دتاکس به مطب آورده اند، با تجویزشان برای بعضی هایمان نوبت میدهند و میرویم توی صف سم زدایی. جست و جو هایم نشان داد که این روش سم زدایی یونی یک روش در طب هندی ست که به روند درمان کمک می کند اما خودش درمان محسوب نشده و قدرت بهبود مقطعی و تکمیل کننده دارد. روش با مزه ای ست و به نظرم برای بعضی علائم من مؤثر بوده است اما برای بعضی هم نه! این بار نوبت سوم زدایی م را باید بروم، امیدوارم که شفا را در پی داشته باشد این راه ها. الحمدلله هر جور حساب میکنم حال و روز روحی ام خیلی بهتر از قبل است. اگر چه اگزمای انگشت اشاره دست راست و انگشت بغلی اش تبدیل به اگزمای کل انگشتهای دست چپ و راستم شده است. حتی پوشیدن دستکش نخی هم عذاب مسلم است و پوسته پوسته های خشک و خشن دستم به دستکش آویزان می شود و پوسته ی داخلی که ناخن ها را به دست وصل میکند و موقع مانیکور ناخن ها آن را میچینند توی اغلب انگشت هایم از بین رفته، اما باز هم حالم بهتر از قبل است. 

خیلی برنامه ها برای تابستان توی ذهنم چیده بودم، امید به خدا بابا مامان ها که بیایند به باقی شان هم فکر میکنم. هنوز یک عالمه از آن ها روی زمین مانده اند.

 

ما هفت دانشجوی ارشد بودیم که شامل چهارتا دختر و سه پسر میشدیم. همه به جز من مجرد بودند. با یکی از همکلاسی هایم در باره ی موضوعی صحبت میکردیم که نمیدانم چه شد بحث رسید به این جا که من از دیده نشدن حلقه ازدواج صحبت کردم و این که زیاد پیش می آید که آدم بعد از ازدواج اشتباها مورد پسند مادرهای توی کوچه و خیابان قرار میگیرد. دوستم آن موقع خنده ای کرد و کمی صحبت کردیم و از بحث رد شدیم. بعدا به من گفت که توی خوابگاه داشتم به سین میگفتم که ببین چه قدر بعضی ها خرشانس اند و با این که ازدواج کرده اند خواستگار برایشان پیدا میشود، اما ما مجرد مانده ایم هنوز و کمتر کسی از ما سراغ میگیرد. بهت زده و نگران شدم از این که بی ملاحظگی من توی صحبت کردنم موجب دلشکستگی و ناراحتی درونی دوستم شده، اگرچه همه حرفهایش را با خنده های مخصوص به خودش گفت. اما چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرده این ها نیست. اگرچه مسئله ی مهمی ست و باید دقت بیشتری بکنم منتهی یک چیزهایی هست که قدرت بیانش را برای او نداشتم. این جا ولی دلم میخواست از آن ها صحبت کنم.

اول این که خیلی از مواردی که توی کوچه و خیابان از دختر خانم شماره میگیرند، صرفا یک شماره گرفتن است و بیشتر اوقات منجر به اتفاق نهایی و مهم ازدواج نمی شود. دلیلش هم این است که صرفا بر مبنای یکسری ویژگی های کلی ظاهری این پسندیدن بوسیله اقوام آقا پسر انجام می گیرد.

مهم تر از اولی به نظرم چیز دیگری ست که باز به ظاهر دختر خانم بر می گردد. خیلی های مان هستیم که اگرچه ازدواج کرده ایم اما سر و وضع ظاهری و قیافه مان را به گونه ای تغییر نداده ایم که دیگران خیلی از آن بویی ببرند که شما متاهل هستی یا نه! مگر این که چشم شان به حلقه درون دستمان بیافتد و متوجه بشوند، در این صورت کسی که خیلی ریز نشود متوجه این مورد نمی شود. بنابراین به عنوان یک خانم مجرد دیده می شویم. اما کسانی مثل دوست من که ظاهرشان آن ها را مجرد نشان نمی دهد و در نگاه اول و حتی دوم دیگران متوجه این مسئله نمیشوند، پس خودش می تواند عاملی باشد برای از دست دادن یکسری کیس هایی که ظاهر شخص را میبینند و بنابه گمانه زنی شان عبور می کنند یا می مانند. البته این هایی که گفتم منافاتی با آراستگی و این ها ندارد، اما به نظرم باید تفاوتی میان یک خانم مجرد و یک خانم متاهل حداقل در نگاه اول باشد. 

مسئله ی مهم بعدی این که خیلی اوقات شده که دوستان ابراز کردند که خوشبحال شما که ازدواج کردید و شما که فلان و شما که بیسار. و صحبت های دیگری مبنی بر این که ما خواستگار نداریم مثل شما، ما فلان نداریم مثل شما و ...! خب ولی چیزی که هست اینه که من به شخصه مطمئن هستم که اگر موارد مثل همسرنوعی من نوعی می اومد برای اون دوستانم با شرایطی که داشتند، قطعا ردشان می کردند. چه خودشان چه خانواده های ایشان. زمانی که ما قرار شد ازدواج کنیم، همسرم هنوز امتحانات پایانی دوران کارشناسی شان چندتاییش مانده بود و بعد از جلسه اول رفتند شهر تحصیل شان تا بعد از گذراندن امتحانات و با فراغ بال تشریف بیارند. آن موقع ایشان به جز رخت لباس تنشان و گوشی دستشان هیچ چیز دیگری نداشتند. هیچ چیز شامل شغل و کار و پس انداز هم می شود. یعنی حتی هنوز سربازی شان هم تمام نشده بود و وقتی رفته بودند با پدر مادرشان در میان گذاشته بودند که برایشان قدم پیش بگذارند برای ازدواج آن ها گفته بودند: "آخه شما که هیچی نداری کی بهت دختر میده" خلاصه که با همان شرایط و تکیه ای که به ایمان خودشان و خانواده شان بود و حس وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری که از جمع صحبت های دونفره و مهمتر از همه تحقیق و جست و جوهای بابای نازنینم حاصل شده بود قبول کردیم. بابا آماده ایستاده بودند تا من لب تر کنم که چه کسی آری! و بروند زیر و بمش را در بیاورند و اگر از خط قرمزهایشان عبور کرد قبول کنند و پشتم بایستند. همه یکصدا میگفتند که چشمت را باز کن او هیچ ندارد و فردا روزی پشیمان نشوی ها. امروز بگویی خدا هست و توکل کردم و فلان و بهمان. فردا زندگی و سختی هایش نزد زیر دلت و پشیمان بشوی بگویی جو زده بودم. مشاور هم گوشزد کرد که عقدتان طولانی خواهد شد، اما حواسم به همه این ها بود. اگرچه روزهای سختی داشتیم بواسطه ی امتحان های هم زمان الهی و غربالی که خدا برای آمادگی من برای روزهای سخت من را و ما را از آن رد کرد، ولی الحمدلله. 

خلاصه این که اگر میگوییم شرایط ازدواج و خواستگار و ... خوب نیست، کنارش این ها هم هست. (اگرچه منکر این مشکل نیستم.)

 

+ فردا قراره برم یه جایی و توی یه جمعی که الان واقعا حوصله اش رو ندارم. نمیدونم بازخوردهایی که قراره بگیرم چیه? پریروز خونه مامان جون ترکش های حسادت یه نفر از تغییر نگاه و لحنش مشخص شد. منم فوق العاده حساس، کاملا مؤدبانه جوابش رو دادم. ولی بعدش همش مثل خوره توی جونم بود که چرا باید فلانی حسودی کنه?! بعد یاد حرفها و رفتارهای زننده دم رفتن بابا اینا بوسیله ی اطرافیان افتادم و گفتم واقعا چرا من قبول کردم پاشم برم مهمونی? واقعا بعضی حرکتا نفرت انگیزه. دیروزم پشت تلفن یه بنده خدا بعد احوال پرسی یه چی راجع به مادرشوهرجان جانانم گفت. که خب باز جوابشون و دادم. کاملا مؤدبانه. اگرچه یه حالت دلسوزانه و مقایسه ای و اینا بود ولی خب میدونم ممکنه چشم زخم بشه بعضی صحبت ها. برای همینم تو شوخی و خنده حرفم و زدم و اون بنده خدا معذرت خواهی کرد و حرفش و پس گرفت و از خدا برای خودش طلب بخشش کرد. میم میگه وای چه قدر حساس شدی جدیدا. نمیدونم والا. به خاطر غلبه ی سوداست یا واقعا جای محافظت و برخورد داره این حرفها. آدم قبل ازدواج خیلی راحت تر از کنار حرفها عبور میکنه، ولی الان میبینم که انگار اون نگاه آهو وار من در مورد همه صدق نمیکنه. :|

 

و الی الله ترجع الامور ...

*محمود دولت آبادی

۱۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۴

 بسم الله الرحمن الرحیم

یاد ندارم آن روز کلاسم چه ساعتی تمام شد، امّا ساعت از 15 و 16 گذشته بود و مانده بودم بروم نقلیه، سوار سرویس بشوم یا بمانم و آن چند روز را گوشه نشین خانه ی عاشقانه خدا شوم و بعد از چندین سال حسرت، بتوانم دل روحم را از عزا در بیاورم و در خوشحالی غرقش کنم. 
بیخیال همه فکر و خیال ها و آن چه در خانه انتظارم را می کشید، رفتم طرف اتاق شورای مسجد و از مسئول اعتکاف پرسیدم که برای چون منی که همین لحظه تصمیم به آمدن گرفته هم جا هست یا نه؟ جوابی داد که نه ردم کرد نه قبول. او تردید داشت امّا من در ماندنم اصرار داشتم پس چیزی به او نگفتم و از اتاق بیرون آمدم تا خوراکی مهیا کنم و اجازه ای از بابای گلم بگیرم. شماره را که گرفتم، امیدی به اجازه دادن بابا نداشتم امّا من با خوراکی های توی دستم و اطمینان و اشتیاق درون قلبم به خدا امید داشتم که بگذارد این یک بار را میان خوب هایش بنشینم و بلند شوم و نفس بکشم، بلکه هم معجزه ای شد تغییری کردم. 
بابا گوشی را جواب دادند و گفتند که اگر برایم سخت نیست، از نظر ایشان مانعی برای ماندن ندارم و من بودم و روحی که از شوق از تنم بیرون می دوید و خوشحالی اش را با چشمم می دیدم. 
چیزی نگذشت که اذان مغرب از گلدسته های مسجد پخش شد و معتکفین یکی یکی از راه می رسیدند و حاضری می زدند، آن لحظات مثل ابرهای بهاری تند و زودگذر بودند، گویی که زمان هم شوق بسیاری داشت برای معتکف شدن و در آغوش کشیدن آن لحظات مقدسِ عاشقانه که برای من پر شده بودند از بغض و حس رد شدن از درگاه اویِ محبوب. فاطمه می گفت باید تا سحر صبر کنیم و منتظر بمانیم اگر کسی نیامد و رزروی ها جایشان را پر کردند و باز هم جای خالی ماند، آن وقت تو و زهرا را قبول می کنیم. امّا من و زهرا این حرف ها حالیمان نبود، آمده بودیم که بمانیم که راهمان دهند و مهر برگشت خورده به پیشانی مان نزنند. طلبکارانه یا مظلومانه امّا نمی دانم کدام یک، رفتیم و داخل مسجد بساط کردیم و گفتیم که اگر شده افطاری نان خالی هم بخوریم و شب ها داخل شبستان با لرز و سرما صبح کنیم، ما می مانیم و نمی رویم. زمان هم چنان سریع در حال دویدن بود و ما دیگر منتظر نبودیم، چون خودمان را یک طوری جا کرده بودیم در خانه خدا و حالا اگر کسی هم می گفت جایی برای ما نیست باز هم برای مان فرقی نمی کرد ما می ماندیم. مگر برای معتکف شدن و گوشه نشین لحظه های عاشقانه با محبوب بودن به مهر پذیرش نیاز بود؟ به نوشتن اسم ما در آن لیست معتکفین مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها نیاز بود؟ نه به هیچ کدام این ها ربطی نداشت که اوستا کریم بخواهد قبول مان کند یا مهر برگشت خورده بر ما بزند. با همه این آسمان ریسمان هایی که بافتم و متنم را پیچ و تاب دادم، امّا آن شب خدا بنده نوازی کرد و ما بنده های پرو را -البته خودم را می گویم و الا زهرا که گل سر سبد است- قبول کرد. باورم نمی شد که بعد از عمر 21 ساله ای که از خدا گرفته بودم بالاخره معتکف حسابم کرده بودند.
 
آن سه روز عاشقانه بود، پر از برکت و رحمت. چندتا از همسایه های ردیف این طرف و آن طرف مان بعد از اعتکاف مادر شدند و تعدادی از بچّه ها عروس شدند و :) بهترین خبر آن روز ها خبر عروس شدن میم- مامان بود. :) آمده بود تا دانشگاه تا خبرش را داغ داغ اوّل از همه به من بگوید. بعد از داخل مسجد دستم را گرفت و آوردم توی شبستان و گفت که مادر فرشته هم از دنیا رفته و ... بعد مثل همیشه نشست روبه رویم و دست هایم را گرفت و زل زد به چشم هایم و با خنده گفت که اصل حالم خودم چه طور است؟ بلند بلند صحبت می کردیم و ذوق می کردم از این که او کنارم نشسته، که محبتش این طور وسط همه تلاطم هایم به قلبم آرامش ریخته و باز هم نشسته تا من درد و دل های پر از شیطنتم را برایش بازگو کنم. و در آخر بغضم بترکد و روی دامنش سبک شوم. 
 
همه این ها گذشت و حالا از آن سه روز خاطرات بسیاری بر لوح دلم حک شده است، خاطراتی که با آن ها می شود به لطف خدا و عنایت او به من پی برد، هرچه بیشتر از پیش. آن قدر شکر و حمد و سپاس بابت فقط همان برحه از زمان به خدا بدهکارم که وای به حال تمام عمرم. 
 
خدایا تو چه قدر محبّت را در حق بنده ات تمام می کنی و مرا ببخش که یک بنده نا چیز، مسکین و ... هستم. خدایا اصلاً با هیچ محاسبه ای در حدود عقل ناقص و محاسبات پست دنیایی من، بنده نوازی و لطف و کرم مطلق تو قابل فهم نیست. 
 
همه شاعران 
امشب
از یک ساعت دوست داشتنِ بیشتر
دَم زدند
از دلتنگی بیشتر
من چه کنم با عشقی که دیگر
زمان و مکان نمی شناسد
و قید همه را غیر از تو زده است؟!* نسترن وثوقی
 
پ.ن: امشب و اینجا نه از اعتکاف خبری ست و نه دوستان آن روزهایم را ملاقات کرده ام که حال خوشی بواسطه شان دست دهد. فقط حسرت ها هستند که می آیند و نمی روند. التماس دعای فرج. 
پ.ن2: خودم متوجه نشدم چه شد که این ها را نوشتم. بر من ببخشید این خاطره بازی را.
 
وَ الی اللهِ ترجع الامور ...
*دستکاری شده از شعر نسترن وثوقی
۱۸ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۴

بسم الله الرحمن الرحیم

تا آن روز، برای خودش دم و دستگاهی به هم زده بود، آن قدر که از همه جا بالا رفته بود و روی هر قیّمی جای پا سفت کرده بود، انگار که کل محوّطه، قلمرو تام الاختیار سروری اش بود. امّا همه این ­ها تا آن روز بیش­تر دوام نداشت. می پرسی کدام روز؟ همان روزی که دیدم مامان با یک قیچی قند خورد کنی توی دست راست و یک کارد آشپزخانه توی دست چپ می رفتند سمت حیاط. پرسیدم که قرار است با آن­ها قند خورد کنند؟ خندیدند و گفتند: «قند خورد کنم توی حیاط؟! نه. خواستم درخت مو رو پاش* کنم. کل حیاط و گرفته امّا ...» رفتند سمت حیاط و کل شاخه­ های درخت مویی که مثل آویز از روی نرده خزیده بود توی ایوان  و روی حیاط خلوت اتاق پائین را طاق زده بود، تقریباً از ته پاش کردند. از میان آن حجم سبز برگ و غوره، فقط چندتایی شاخه­ ی چوبی با تعدادی خوشه ­ی انگور نامیزان، باقی گذاشته بودند. کارشان تقریباً تمام شده بود که رسیدم. از لُختی درخت چشم هایم گرده شده و رو بهشان پرسیدم که چرا همه را از بیخ و بُن کندند؟ که جواب دادند این­ ها همه یک مشت آشغال بی ­خاصیت بودند که فقط با هر تکان بادی بلای جان تمییزی حیاط خواهند بود و بهتر است من هم بی­خیال شوم و بروم ردِّ کارم.

رفتم نزدیک نرده و مات دانه های کِبِره گرفته خوشه ­های انگور روی درخت شدم. او درست می­گفت همه این قسمت درخت بی­خاصیت شده بود از بس که سفیدک­ ها، برگ و بار درخت را به خودشان آغشته بودند، حیف از آن همه گلوکز و انرژی که درخت صرف کرده بود تا ااااین همه رشد کند و توی رقابت میان گیاهان زرنگ باغچه سری توی سرها باشد.

داشتم به این فکر می­کردم که این درخت زیر نور آفتاب خالص، خوب خورده بود و خزیده بود و با خیال خام خودش گمان کرده بود برای برنده شدن همین ها کافی ست، امّا لنگشی توی کارش بود و سفیدک هم از همین نقطه ضعف برای زمین زدنش خوب استفاده کرده بود.

می­دانی پای لنگ این ماجرا کجا بود؟ یکی ضعف خود گیاه و دیگری مراقبتی که از گیاه سلب شده بود که اگر به موقع به دادش می رسیدیم چاره ­اش یکی دوبار پاشیدن سم گوگرد بود و خلاص ...

این قضیه شبیه قصه بندگی من و شاید شماست، خیلی وقت ­ها سرگرم جمع کردن ثواب و به گمان خودمان جلو رفتن توی مسیر بندگی مان هستیم ولی غافل از این که زحمتی برای پیدا کردن ضعف­ها و جبران شان  به خودمان بدهیم و وقتی برای مراقبه بگذاریم. آن وقت یک روزی می­رسد که می­بینیم همین غفلت از مراقبه و محاسبه، سفت و سخت کار دست­مان داده و خدا نکند که مثل میوه­ های دور ریخته شده انگور، اعمال­مان هبط شود و ... خسران ...

پ.ن : +

پ.ن : +

پ.ن : +

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

* فاضل نظری

* هرس کردن (به زبان اصفهانی)

۱۵ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۴

بسم الله الرحمن الرحیم

 

این جا رزق های معنوی در انتظارتونه

بفرمایید کار خیر 

آبجی هُما معرف حضورتون هستن که :)

سلامتی و عاقبت بخیریـش صلوات 

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۳

بسم الله الرحمن الرحیم 

پ.ن : سری بزنید اینجا رزق های خوب خوب تقسیم می کنند ...

 

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی ... 

آیکون ادای احترام رو به امام رئوف

و الی الله ترجعُ الامور ...

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۲۷

« بسم الله الرحمن الرحیم »

از سبک زندگی نوشتم، از غذا خوردن ; درست غذا خوردن ... 

+ حقیقت وجودی ما بعد روحانی ماست. اگر درست بنده ای باشیم و بر محور توحید و اطاعت خداوند زندگی کنیم روح ست که بر جسم غلبه می کند و در قفس تنگ تن محبوس نمی شود. آن وقت است که تویِ حقیقی فرمان بر از نفس ات نخواهد بود و برای خودش فرمان روایی می کند. که اگر چنین شود و روح بر جسم بی جان غلبه کرد آن وقت فرقی نمی کند که چه قدر ضعف جسمی داشته باشی، مطیع خواهی بود و پر از حال برای بندگی او! نه مثل حال امروز ما که با یک افت آهن یا سقوط فشار جان از کف داده و از خود بی خود شویم و روح جد و آباء مان جلوی چشممان ظاهر شود. آن وقت است که اگر مثل حالای من یک پرس خورشت سبزی خوردید چنان سست و بی رمق نمی شوید و اگر با یک خیار سردی تان شد و با یک کشمش گرمی کردید حال و عبادت تان دگرگون نخواهد شد ...

داشتم به این فکر می کردم که اگر درست آدم بودم تا انسان شوم آن وقت به این خورد و خوراک های درست احتیاجی بود ؟! آن وقت من می گفتم تغذیه بر روح روان و کل وجودت موثر است ؟! آن وقت به این جنگولک بازی های تغذیه ای باز هم نیاز بود؟! آن وقت من از عسل باز کهیر می زدم و از خورد یک برگ کاهو تمام روز بی هوش می شدم ؟! 

و الی الله ترجعُ الامور ...

۸ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۴

بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم 

 

پست هایی که بدون وضو یا در اوّل وقت نماز نوشته می شدند معمولاً 

آن چه که می خواستم بگویند را منتقل نکردند و گاهی موجب فتنه شدند.

باشد که پند گیرم.

وَالی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

* شفایی اصفهانی/ آن عشقی که می گویی نسبت به خدا داری اگر اظهار نکنی به نوعی به درد عمّه ات می خوره و دیگر هیچ ... (تعبیر من بود البته :|) )

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۲