متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حقیقی شدن» ثبت شده است

«بسم الله الرحمن الرحیم»

تاکسی وارد افسریه میشود.چند دقیقه ای هست که هرچه میرود به هیچ جایی نمیرسد. از گنده خیابان ها میگذرد و وارد یک خیابان دم بریده ای میشود.به سه راهی که میرسیم ماشین سرعتش را کم میکند و به گوشه خیابان میخزد.راننده شیشه سمت مسافر را پائین می دهد و مردی را که سوک پیاده رو ایستاده صدا میکند.مردی است با موهای سپید،سر و وضع اتو کشیده ای دارد.سلام میکند و صورتش طعم لبخند میگیرد. به من نگاه میکند و میگوید خانم " ..." !! قند ته دلم آب میشود و نفس عمیقی میکشم.لبخند میزنم و می گویم:«بله بله خودم هستم.» از راننده تشکر میکنم و پیاده میشوم.دنبال او راه می افتم.تمام بدنم ضربان دار شده است.داخل خیابان دم بریده میپیچیم. از توی پیاده رو این طرف خیابان میتوانم اعضای خانواده را که دم در منتظرم ایستاده اند ببینم.خانه همین ابتدای خیابان قبل سه راهی است.روبه رو شدن با کسانی که تا به حال ندیدمشان روی پوستم حس داغی بوجود آورده درست مثل وقتی که از کهیر،صورتم گل باقالی شده و تب دار.میرسیم جلوی در.اوففف ... یک نفس عمیق میکشم،خیلی سخت آب گلویم را قورت میدهم و در حالی که توی خودم جمع میشوم احوال پرسی میکنم.مامان مینا جلو می آید و مرا بغل میکند،دست میدهد و دستش را میزند پشت کمرم.میگوید:«خیلی خیلی خوش اومدی.سعادتیه نصیبمون شد.خوب شد رسیدی حسابی نگرانت شده بودیم.» مادربزرگ مهربانش نزدیک می آید و خوش آمد میگوید.محکم مرا میگیرد و یک ماچ آبدار میگذارد وسط پیشانی ام و از اینکه آنجا هستم از من تشکر میکند.سه نفری وارد خانه میشویم.مامان او وسایلم را با اصرار میگیرد و به سمت طبقه بالا راهنماییم میکند.از پله ها بالا میرویم و به پاگرد میرسیم.سرم را بالا می آورم.دختری گوشه پله ایستاده و با جیغ خفیفی خوشحالی اش را ابراز میکند و میگوید:«سلااااام» برای یک لحظه تمام بدنم روی پله یخ میزند و نگاهم به صورتش خشک میشود.او همان مینایی است که من سه چهار ماه است با او آشنایی مجازی دارم.او ... مینای من ...فرسنگ ها با تصور مجازیم فاصله دارد.هیچ وقت از گوشه ذهنم هم عبور نمیکرد او این شکلی باشد. 

بعد از خوش و بش همه میروند طبقه بالا و ما را تنها میگذارند تا راحت باشیم.باورم نمیشود هنوز هم یخ یخ هستم.ناهار نخورده و منتظر رسیدن من شده.سفره را می اندازیم و مشغول میشویم.ان قدر پشت سر هم حرف میزند و میخندید که من فقط میتوانم لبخند بزنم.واقعیتش خیلی هم تند تند برایم شیرین زبانی نمیکند یعنی وسطش نفسی میکشد ولی من آن قدر مبهوتم که قدرت تکلمم را از دست داده ام. هر بار به زور چند کلمه بریده بریده ادا میکنم.از حالاتم خنده اش گرفته است. می گوید:«تو که کم حرف و خجالتی نبودی.» باز هم لبخند میزنم.سرم را بالا نمی آورم و همان طور که مشغولم جواب میدهم:«خجالتی نیستم ولی زمان بده تا بهت عادت کنم.درسته میشه.» میخندد و میگوید :«اوه حالا انگار چیه؟!» با اینکه قدر قوت یک گنجشک غذا خورده سیر میشود و مشغول نگاه کردن به من-بیچاره- میشود.

اصل مطلب : غرض از روده درازی های بالا این بود که بگم امروز تولد میناست.همون دوستی که نه وب داشت نه میل داشت ولی یه قلب مهربون و یک خانواده با صفا داشت.ازشون ممنونم.نمیدونم هنوزم اینجا میای یا نه ولی به هر صورت تولدددددددددددددددددددددددت مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک  ی دونه ای 

پ.ن 1 : آنان که ندانند پریشانی مشتاق * گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

و الی الله ترجع الامور ...

* جناب سعدی

۶ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۶:۴۶