متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

379
رفت، رفت، وای رفت.
آقاجوووونم. خدایاااا
۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۵۴
379
نمیدانم چه جوری ست که هر چه قدر می شوری و می سابی و میپزی، باز هم روز بعدش باید دوباره بشوری و بسابی و بپزی. انگار نه انگار که دیروز تو تکانی به هیکل نهیفت داده ای و تا شب مس می سابیده ای. جدا چه می شد اگر هفته ای یک بار غذا خوردن نیاز داشتیم و آن کوه بزرگ ظرفهای چرک، هر شب روی سینک بهمان زبان درازی نمی کردند که بیا ما را بشور. بعد هم تو بهشان بگویی زکی، مگر جان مفت دارم ساعت یک شب بایستم روی پاهای ورم کرده ام و شما را بسابم? آن وقت قبول می کنند که به خیساندنی راضی شوند و از کول تو تا فردا پایین بیایند.
امروز عملا صبحانه هم نخوردم، سر جمع یک وعده شام ناقابل خوردم و از صبح معده ی طفلی ام را با یک بشقاب گیلاس، یک لیوان شیر و کیک و یک لیوان آب پرتقال سرگرم کردم تا اجازه دهد به کار و بارم برسم و همه کارها را سامانی بدهم.
ساعت ده و ربع شب شده و خودم را کنار جا کفشی، کز کرده پیدا میکنم. همه سوراخ سمبه های ارتباطی را نگاه میکنم تا پیامهای احتمالی که باید از صبح سرازیر می شد را پیدا کنم، اما خبری نبود. باز به ساعت نگاه میکنم. یک ربع دیگر گذشته. معده ام بدجور بی تابی می کند و اسیدش را به در و دیوارش میکوبد تا حالی ام کند، هی یارو برو شام بخور. که باز هم منتظر می مانم تا ببینم به جای صدای چرخاندن کلید توی درب واحد بغلی، کلید می افتد توی درب واحد مان?بانی ام که چرا نیامدند. نمی دانم چه شده? رسید و من با یک عالمه اکراه، به هر ترفندی بود ریز ریز غذا را به معده ناامید شده خوراندم. اما همسر زودتر سیر شدند و شروع کردند به تعریف دیرآمدگی ...
مدتی ست به زور یک وعده غذا را با کلی غر و لند مزه مزه می کنند، اما نمی توانند بیشتر از آن بخورند. البته خیلی وقت نیست.یکهو به این روز افتاده اند. شاید از قبل عید بود که تن عزیزشان لاغر و لاغر تر شد و دیگر خوب غذا نخوردند. پدربزرگ شماره سه امروز حالشان بدتر شده و بعد از ترخیص از بیمارستان، توی خانه زیر کپسول اکسیژن خوابیده اند.
تا به حال گریه شان را ندیده بودم، سر می چرخانم تا حالا هم نبینم، آقای پلاک رفته بودند آقاجون شماره سه را مرخص کنند... ته حرفهایشان می گویند که ظاهرا نوبت خداحافظی ست بت بخیری و سلامتی این پدر شهید دعا بفرمایید.

والی الله..
۷ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۰۶
379
نشسته ایم روبه روی تلویزیون و هر کدام مان سرمان به جایی گرم است. من به لپ تاپ ور میروم تا بخشهای مهم پی دی اف را هایلایت کنم. صدای فردوسی پور و علی پروین و آقای حشمت یک ریز از توی تلویزیون بیرون میریزد و او حواسش را شش دانگ داده به آن صداهای درهم برهم. صداهایی که از توی شان حرف و نقلهایی نوستالژیک، درباره جام جهانی فوتبال به گوشم میخورد. حالا نه اینکه خیال کنید من آدم فوتبالی هستم یا برایم مهم بود که ایران چه سالی اولین بار توی جام جهانی رفته، اما خب بالاخره هرکاری وسط امورات مرتبط با پایان نامه، جالب می نماید. :|
سرم را بر میگردانم و به چشمهاش زل میزنم.
- چی شده? چرا یه ساعت زل زدی به من? پس مگه قرار نشد پرپوزال بنویسی?
+ هوووم. میدونی. جام جهانی چشمهات ...
- :| یه بهونه جدید واسه فرار از درس?

پ.ن: انتظار یه متن عاشقانه که ندارید با این اوضاع. پایان نامه است و اعصاب داغان.
۱۷ نظر ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۱۰
379
یک وقتهایی هم فراموشی و مشغله، دردهای دردناکی را برایت به ارمغان می آوردند. درست مثل الان که قالب متحرک ارتودنسیم را بعد از یک ماه و خرده ای دیشب گذاشتم توی دهنم، و حالا درد حرکت دندان ها دارد دیووانه ام میکند.
دارم به غفلت فکر میکنم، به فراموشی، به حرفهایی که ذهنم دیروز موقع شستن ظرفها با من در میان میگذاشت.
این روزها بواسطه ی اینکه هنوز از بعضی وسایلمان استفاده نکرده ایم، هر بار برای اینکه چیزی را توی دست بیاروریم و به کار بگیریمش، به سراغ بروشورهای شان میرویم. دیروز هم رفتم و موزهای پوست قهوه ای شده توی یخچال را آوردم تا با مخلوط کن بلایی خوشمزه ای سرشان بیارویم. آقای پلاک مخلوط کن را آوردند و بروشور به دست آن طرف اتاق نشسته بودند و بعضی هایش را برایم میخواندند. اما وسط شستن قاشق چنگال ها و مرور بروشور، تنها چیزی که نمیشنیدم، دستورات استفاده از مخلوط کن بود. ذهنم داشت بلند بلند می گفت: " بالاخره برای رفتن سراغ یه وسیله هم که شده میری سراغ بروشوری که صاحبش نوشته و بهش وارده..." بعد ذهنم میگوید که چه قدر این جمله کلیشه ای شده و برای تبلیغ و مجاب کردن بعضی ها به خدا از نرخ افتاده است. به ذهنم میخندم و سری به نشانه تایید تکان میدهم. اما خودم پرت میشوم به خودم و روحم. دارم به این فکر میکنم که در این مدت چه قدر بی محلی کردی به بروشور وجودی ات. چه قدر بی حواس و غافل بوده ای از آنچه خالقت برای روحت خوب میدانسته و توصیه کرده ات. دارم فکر میکنم باید با روحمان مثل جهیزیه عروس برخورد کنیم. همان قدر با ملاحظه، همان قدر دقیق.
درد دندان به وقت سحر و بین الطلوعین بعد از آن،آدمی را به کجاها که پرت نمی کند.

التماس دعای فراوان

والی الله ترجع الامور ...
۱۱ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۰