متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدانم کسی خاطرش هست این روز و امشب را؟! میخواهم به وعده های پشت پرده پیمان مان تحقق ببخشم اما هنوز نمی دانم چه طور؟ تحقق بخشیدنی که در گرو بخشیدن من است از چیزی که در قلب مان ثبت نشد اما در دفتر روزگار به قلم روان در سند ازدواج مان ثبت شد. مهرسنه، سیصد و سیزده سکه طلا، یک سفر کربلا از طرف مامان، یک سفر مکه از طرف بابا و چند گرمی طلا و آن سهم خانه ای که بعدا شما می شوی مالکش. این ها زیاد بودند خیلی زیاد، من قبولشان نداشتم، شما هم. البته دلتان را صاف کردید و با دیده دینی که به من دارید امضایش کردید.
رفتیم گلستان شهدا و گفتم که من نظرم روی چهارده تا سکه بیشتر نیست. همین ... به گریه های شب مهربرون فکر می کردم. من و چادرم و دستمال کاغذی و اشکهای داغی که بی اختیار پایین می ریختند. ما بودیم و شما و هیچ کس دیگری. جلسه به سادگی و بدون حضور کس دیگری برگزار شد. اما ثانیه ها هم آن شب سخت می گذشت، به اندازه یک سالی که گریه کرده بودم و دوباره رسیده بودم به این شب شوم. شب مهربرون لعنتی که فقط آتشی می انداخت بر قلبم. کنار مامان و آخرین نفر روی تشک کنار اتاق نشسته بودم و چادرم را آورده بودم توی صورتم تا اشکهایم را کسی نبیند. میم رفت و دستمال کاغذی آورد. مامان مضطرب بودند از اشکهای من. یک سال غم انگیز گریان مرا به خاطر می آوردند. ریز ریز می گفتند: " گریه نکن درست میشه"
فردا توی گلستان شهدا روی نیمکتی نزدیک مسجد، روبه روی قبر شهید اعتباری نشستیم و من از همان اول کار وقتی داشتم وارد قبرستان می شدم به شما گفتم که من اهل معامله نیستم. زندگی ام را داده ام دست خدا. 14تا سکه. همین ...
حالا من مانده ام که از این حجم مهریه ی وسوسه انگیز باید چه جور ببخشم؟ شوخی کردم، هول برتان ندارد، منظورم این است که آن چهارده تا سکه ای میخواهم برای خودم باقی بگذارم را باید چه طور اعلام کنم؟روی برگه بنویسم؟ چه بنویسم؟ من که متن های حقوقی را بلد نیستم! ولی آیا برای این کارها حقوق دانستن لازم است؟یا یک دست نوشته به سلیقه خودم کفایت می کند؟ به نظرتان هنوز زود نیست که بخواهم این ها را ببخشم؟البته با باقی آن می شود کارهایی کرد! بالاخره قرار شد سکه ها را ببخشم، بقیه اش را که نه. :) آن ها می مانند، کارشان دارم. ان شاءالله برای بعد از صد سال و هزار سال دیگر.
پ.ن: تغییر کردم...
۱۵ نظر ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۰۵:۱۵

بسم الله الرحمن الرحیم
همون طور که از عنوان حدس زدید، پست حاوی محتوی خاله زنکی و غرناکه، پس بی زحمت هر کسی میبیند وقتش تلف میشود نخواند.
در دنیای واقعی، برای هیچ کسی دیگر نمی توانم حرفاهایم را بزنم و واقعا دلم هم نمی خواهد اگر موقعیتش پیش آمد حرفی بزنم. برای همین این جا می نویسم بلکه آن سهم چند هزار کلمه ام جبران شود.

۹ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۶
بسم الله الرحمن الرحیم

پست قبلی را خاطرات تان هست? :/ دیگر اگر یاد ندارید هم مهم نیست، ولی چیزی که الان مهم شده و ذهنم را به خودش مشغول کرده این است که حدس میزنم طی یکی دو جلسه بعد، استاد از من بخواهد به کلاس نروم و یک چیزی هم دستی بهم بدهد تا بنشینم تنها در خانه و به همان درس و مشق و اموراتم بگذرم. :| اما شاید بپرسید چرا?! اگر چه که چرایش ربط به خودم دارد ولی احیانا برای این که هر بار یک بلایی سرم می آید و جابه جا استخوان ها و مفصل هایم درد میگیرند. یک روز سیاتیک، یک روز مهره پنجم کمر و دمبل های دیروز :| درد را در مچ چپ به ارمغان آورده ...
دارم کارهایم را در ذهنم ردیف می کنم تا ببینم برای عمل به دستورات خدا کجاها اشتباه فن زده ام و زندگی و بندگی ام را به بیماری و مرض کشانده ام. کارهای غلطی که ریز ریز جمع شده اند و حالا می توانند مرا از پای در بیاورند. اما یادم به مهربانی و لطفش می افتد. به این که چه قدر حواسش به ماست. به عذرخواهی کوچکی دست نوازش بر سرت میکشد و حال دلت را خوب خوب می کند.
اما ای کاش آن قدر درب و داغان نشده بودم، گاهی ... یاد القائات شیطان می افتم. برای خدا ای کاش و اما و اگر نچینم. او برایش فرقی نمی کند چه قدر خودت را مچاله کرده ای، دستت را می گیرد ...

آن شب بدجور حس می کردم از دنیا سیلی خورده ام. در خودم حسابی فروریختم و فهمیدم که چه قدر به همه چیز جز خودش دلبسته ام. همه که از خانه رفتند، گریه ها پایین می ریختند و دل آشوب تر میشد. یکهو وسط جز زدن ها تلفنم زنگ خورد. رقیه بود از مقابل گنبد طلا ...

پ.ن: عاشقی بر گزیده ام که مپرس. السلام علیک ای امام جان
والی الله ترجع الامور ...
۴ نظر ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۰
بسم الله الرحمن الرحیم
- از خوبی های ورزش کردن همین بس که کلی حال خوب به جسم و روحمان تزریق کرد.
- با اینکه تازه سه جلسه از کلاس گذشته، ولی میشه حس کرد که چه طراوتی میده به آدم.
- الحمدلله که سانس ما و نوع ورزش ما دامبل دیمبول نداره. نمیدونم چه طوری، بچه های سانس بعدی ضعف اعصاب و دیوانگی سراغشون نمیاد. آهنگ نافرم انگلیسی تندی که ربطش و به باشگاه و سلامتی جسم و روح نمیفهمم.
- خانم دکتری می گفتند ورزش قابلیت این و داره که مزاجتون و تعدیل کنه و زمینه پیشگیری از بیماری هاست. از همه اینا مهم تر، اراده، تاثیر شگفتش توی اراده دیدنیه.
- اومدم بگم که خیلی حالم خوب شده به مدد مولا. ممنون از همراهی ها و همدلی هاتون.

و الی الله ترجع الامور
۸ نظر ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۰

بسم الله الرحمن الرحیم
برای تنظیم شدن قلب های مان بیایید باهم قراری بگذاریم. یک قرار دوستانه که دل های مان را آرام کند به یاد قرار بی قراران. امام جان.
بیایید چهل روز، به یاد هم و برای هم دعا کنیم. خواسته های خودمان را کناری بگذاریم و فقط برای اجابت دل های همدیگر دست نیاز به سوی مولایمان دراز کنیم.
چهل روز، روزی صد صلوات هدیه به امام عصر عج الله تعالی فرجه الشریف، به نیابت از دوستانمان و دل های بی قرارشان.
شروع از شنبه 13مرداد
قرار بی قراران، قرارم آرزوست ...
والی الله ترجع الامور ...

۱۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۸
بسم الله الرحمن الرحیم
در آشپزخانه مشغول آماده کردن مخلفات ناهار هستم و به این فکر میکنم که چه قدر یک سالاد شیرازی با آبلیمو و آبغوره و کمی نمک و فلفل کنار غذا چه قدر می چسبد. تخته سبزی خردکنی را روی سرویس جابه جا می کنم، گوجه دیگری از توی ظرف بر می دارم و نصف میکنم. همین طور که رویش شیار میزنم تا ریزش کنم، دارم حدس میزنم که تا چند ثانیه ی دیگر همسر وارد خانه می شوند؟ گوجه های خرد شده را توی کاسه میریزم. صدای چرخاندن کلید توی در می آید. بلند سلام می کنم، یک هو فضای خانه از این صدا پر می شود "سلااااام دختر گلم." با صدای سلام همسر به خودم می آیم. من بغض می شوم و می بارم. بغضی که دلش برای سلام های پر جان بابا تنگ شده. بغض پرتقالی می شود و تا گلو بالا می آید.
آخر این بغض روزی مرا خواهد کشت ...
چرا وقتی کنارشون بودم قدرشونو ندونستم.
و الی الله ترجع الامور ...
۱۳ نظر ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۲۳