متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز ۲۸ آبان ۱۴۰۱ آقاجون دسته گلم، ابدی شد. 

بالاخره بعد از ۱۰۰ سال درد و رنج و مریضی، امشب و آروم و بی درد میخوابه.

بنابه مصلحت اندیشی هاشون به من دیر گفتن و من موقع خاکسپاری نرسیدم. بعدش واقعا دلم میخواست پدربزرگم و بغل بگیرم‌.

عمه گفت اگر بودی هم فرقی نمیکرد. به ما خانمها اجازه دیدن پیکرشون رو ندادند. گفتند شدت ورم شون خیلی زیاده، حال روحی تون بهم میریزه. گفتند حتی اجازه دست زدن یا بوسیدن هم نداشتیم. احتمال خون ریزی بود ... 

 

امشب توی خونه شون اشکها یواشکی ریخته میشدند. اغلب آدما در آرامش اومدن شریک غم مون شدن و رفتن. 

مامان جون حواس شون پرت شده. الهی قربونشون برم😭😭😭 خداروشکر یادشون نمیاد آقاجون پر کشیده. حالشون خودش یه روضه مجسمه.

بالاخره امشب سوگواری های چندماهه من و خانواده به نقطه شروع یا حتی پایان رسید.

التماس دعا

۱۹ نظر ۲۹ آبان ۰۱ ، ۰۱:۴۶

بسم الله الرحمن الرحیم

هر بار از اتاق مشاوره، سرمست و شاداب بیرون میام. 

بزرگترین نعمت خدا و نشونه لطف و رحمتش به من میتونه همین مشاور عزیزم و اتاق امن درمان باشه.

هوووف

حالم بهم میریزه

فعلا بهم توصیه شد که مراقبت کنم و هر وبلاگی رو نخونم. 

امیدوارم بتونم سر تعهدم به خودم بمونم. 

 

ممنون که توی متن طولانی قبلی همراه من شدید و خوندید و نظر دادید.

 

رفقا یه خانواده بی بضاعت، آبرومند و بی سرپرست هستند که تا بحال چندبار اینجا ازتون براشون کمک خواستم. الانم باز شرایط شون خیلی بده. اگر خودتون یا دوستان تون مایل بودید، برای کمک بهشون، مبلغی به این شماره کارت واریز کنید. نیازی هم به اطلاع دادن نیست.

6037691614550531

زهراسلطانی

مادر دردای مختلف دارن، بچه ها هم کوچیکن. مدتی هم بچهِ ی کار بودن. پسر بزرگ شون هم دستمزدش دائمی نیست و مشکلات زیادی دارند. دوتا از بچه ها یتیم اند. 

۴ نظر ۱۲ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۰

بسم الله الرحمن الرحیم

+ دیشب بعد نوشتن مطلب، اضطرابم روی هزار رفت. قشنگ حالات شدید روحی و جسممممیم را میفهمیدم. قدرت آرام کردن خودم را نداشتم. بچه گریان شد. پریدم توی اتاق تا بغلش کنم، مبادا بیدار بشود و تا صبح بی خوابی به سرش بیافتد. حسابی خودم را بهش چسباندم و تلاش کردم برای اینکه آرام بشود، استرس را ذره ذره از وجودم دور کنم. خدا از برکت وجودش آرامم کرد. بیخیال مسواک و ... شدم و خوابیدم. در واقع او توی بغل من خوابیده بود. اما در حقیقت من توی بغلش خواب بودم. بعد از ماجرای نوشتن دیشب،قشنگ فهمیدم چرا مشاورم بهم گفت بی زحمت برای آرام شدنت به نوشتن رو نیاور. وقتت را صرف تمرینت کن. :) دلم برایشان تنگ شده.

 

+ از نیمه های شب تا صبح هزاربار با مشت و لگد و دست و پاهای کوچولوی بی قرارش بیدار شدم. عملا خوابم زهر شد. :)) سر ساعت ٥ صبح هم چشمهایش برق خاصی داشت و دلش میخواست نخوابد. گفتم: «میای بریم بیرون توی هال مامان نماز بخونه؟» از خدا خواسته سرحال و خندان پاشد و گفت:«بله مامان بریم بیرون. خوابم نمیاد.».

شاکی و گریان شد که چرا قرار است نماز بخوانم چون او میخواسته بغلش کنم. گرا دادم حین نماز که بغلم بیاید. اما دلخور بود. راضی نشد و گریه کرد. بعد نماز خواستم ببرم پوشکش را تعویض کنم. جلوی زیردکمه اش خیس بود. اوه. طفلک نم داده بود. آماجی از حسهای بد و بی کفایتی آمد سراغم که: «ببین طفلی نمیخوابیده، مال این بوده.» خلاصه که تر و تمیز و دسته گلش کردم و بغلش کردم. شکایت داشت و گریان بود. وسط بل بشوهای اجتماعی، طفلی او هم دارد سوگ و جدایی را تجربه میکند. قرار است با شیر مامان خداحافظی کند. خیلی بی قرار و کلافه است. عصبی ست و دلش همدلی و بغلللللل میخواهد. تلافی شیر نخوردن و ناراحتیش را جای دیگر خالی میکند. :)) طفلک. خیلی فشار عصبی و روحی بدی را دو سه شب پیش متحمل شدم. برای هردو، مادر و بچه، واقعاً پروسه ی خاصی ست. امشب هم کلی کتک حواله ام کرد که چرا ادکلن بابایی را به او نمیدهم و آنها مال خودش هستند، باید دست خودش باشند. :)) دلم برایش میسوخت. صورتم هم از چنگهاش جز جز میکرد. همدلی هم فایده نداشت. یک بغل انتحاری و خفت گیری و به شیرش رسیدن دست آخر مرهمش شد. واقعا امیدوارم که در پس این داستانها، به لحاظ روحی فشار منفی متوجهش نشود. خدا کم و کاستی های ما را برایش جبران کند.

 

+ صبح بعد از آن همه نخوابیدن و از هم پاچیدگی مامان، آخرش باز هم خواب انتخابش نبود. با خواهرم بیرون زدیم. همسر بعد از شیفت شب به خانه رسیده بودند. حالم جا آمد که قرار است در سکوت و آرامش استراحت کنند. از شدت خستگی چشمهایشان قورباغه ای شده بود. 

از دم در به نام دختر و به میل مامان دختر :)) آش سبزی گرفتم و به طرف مطب دکترم، راه افتادیم. از آش استقبال کرد و مقداری خورد. واقعا چه خنگی کردم که خودم هم از آن نخوردم.😐🙄 گفتم کارم توی مطب زود تمام میشود و میرم میخورم. به همان نام و نشان تا ده و نیم دم مطب دکتر بودیم. خانم دکتر خیلی دیر آمدند. بیمارستان بیمار داشتند. 

دختر عمه ام بالاخره به سمت خانه خواهرم راه افتاده بود. خواهرم و دخترم راهی شدند بروند خانه که دختر عمه پشت در نماند. منم کاملا حواسم پرت بود که مثقالی شارژ ندارم و عن قریب گوشیم خاموش میشود.😑 این در حالی بود که آدرس خانه خواهرم را هم دقیق بلد نبودم. به منشی گفتم که اگر دلش راضی ست شارژش را به من میدهد؟! گفت: «این چه حرفیه.» ولی حیف شارژش به گوشی من نمیخورد. خلاصه که گفت وقتی کارت تمام شد، بیا از تلفن مطب زنگ بزن. هنوز پیش خانم دکتر بودم که منشی آمد داخل و گفت: «خانم فلانی، خواهرت اومد. :)) » من هم همزمان شرمنده و خوشحال بودم. طفلک رفته بود خانه، پیامکم را دیده بود که گفتم آدرس بفرست، شونصد بار زنگ زده بود، گوشی خاموش بوده، نگران سه تایی دنبالم آمده بودند.

از بعد مهمونی دخترونه سه تایی که اومدم خونه حالم خیلی بهتره. ولی الان که دقیق شدم، از انرژی خانم دکتره. دیدنشون به من حال خوبی میده. امشب یه آرامش عجیبی دارم. هم اثر دعای خیر صاحب نفسیه. هم اثر دیدن دکتر. در مرتبه بعدی هم اون جمع کوچولوی باحال. کلی هم تلاش کردم سر چیزای کوچیک بخندیم. :)) خیلی مزه داد. کاش از هم دور نبودیم.

از حساب کاربری ایتا و بله بیرون آمدم. باید چند روز ورودی هایم را خیلی محدود کنم. اخبار هم که غالباً نمی بینم. 

ولی ته تهش میدانم سر اینکه احساس طرد شدن بهم دست داد، حساب کاربری بله را خروج زدم. آن سری سر نقدهایی که من به ساز و کارهای اجتماعی، برای حمایت از یک مادر، برای ادامه فعالیت هایش داشتم، دوستم یک مدلی من را طرد کرد. جالب است چند روز بعد خود نماینده ها و دولت طرح و لایحه ای را در دستور کار قرار دادند که یکی دوتا از مؤلفه های مورد نقد من را پوشش میداد. یک مادر برای امور اولیه اش، حمایتی از طرف جامعه دریافت نمیکند. اگر هم باشد بسیار محدود است. برای یک نوبت دکتر یا وقت مشاوره، با هزار مکافات باید بچه را بسپری. یک مهد برای اماکن این چنینی در نظر گرفته نمیشود.

من مادر، در دوران شیردهی، کمبودهایی متوجهم میشود، اما مکملها همه خارج از پوشش بیمه هستند. منی که نرم غضروف زانو دارم و باید چندین ماه تحت درمان و دارو باشم، هر ماه حدود ٦٠٠-٧٠٠ تومن فقط خرج داروهایم میشود. داروهایی که هیچ کدام تحت پوشش بیمه نیستند. با دستمزد همسری که یک کارگر ساده است.

برای جلوگیری از پوسیدگی در خانه اگر یک کلاس ثبت نام کنی، باید با هزار و یک نفر هماهنگ کنی. آخر سر هم ترجیح میدهی بچه را با خودت ببری. حالا یا اعضای کلاس تو و شرایطتت را میپذیرند، یا نه! یک مکانی برای سرگرمی و نگه داری بچه ها، باز در نظر گرفته نشده است.

خلاصه که ما اینها را گفتیم، فردا دوستم از گروه دورهمی خانه من بیرون رفت و چند وضعیت واتساپی گذاشت که چه قدر بعضی ها غر میزنند و رسیدن به جامعه آرمانی زحمت میخواهد و راحت طلب نباشیم و چنین و چنان. مدتی گذشته است. از اینکه طرد شده ام حالم بد است. به چتهای من واکنشی نشان نمیدهد. اما برای باقی بچه ها نظر میگذارد. اگر چه که کلاً به خاطر مشغله دو فرزندی، عضو کمرنگ گروه است. اما میدانم که تک تک پیامها را میخواند.

 

وای چه قدر نوشتم :))

۸ نظر ۰۸ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۷

بسم اللّه الرحمن الرحیم

+ میفهمم که حال همه مان خراب است. اما فکر میکنم بیشترمان به آینده امیدواریم. عده ای با آرامش این روزها را سپری میکنند و کمتر تلاطمی را میچشند. ما تجربه نکرده ها و مبتدی ها روزی هزاربار دلمان آشوب میشود. 

این روزها کمتر کسی را میشود پیدا کرد به وضعیت جاری کشور، اعتراضی نداشته باشد. اکثرمان با شرایط نابسامان اقتصادی و فرهنگی دست و پنجه نرم میکنیم. گروهی لای چرخ های فشار اقتصادی لِه میشویم و تعدادی هم این وسط با این که دستشان به دهنشان میرسد و اوضاع رفاه شان خوب است، دلنگران حال غمزده مردم کشورشان هستند.

بعد از دیدن تصاویر ترور منقلب شدم. فشارم افتاده بود. موقعیت گریه کردن نداشتم. من یک مادر بودم که با دیدن به عزا نشستن برای بچه ی خردسال دیگه توان و رمق از جانم رفت. 

+ وسط کشمکش های خیابانی عدّه ای از هموطنان مان آسیب دیدند و گروهی به عزا نشستند. ما هر روز پای اخبار لرزیدیم و ترسیدیم و گریستیم. هر روز کلی دلهره بابت جان و مال و ناموس مردم توی خیابان ها به جانمان افتاد. ما که یک ته تغاری دانشجو تهران داشتیم، هر روز تلفن به دست بودیم و چند وعده حالش را جویا میشدیم. بابت اعتراضاتش باهاش همدلی میکردیم و از اون خواهش میکردیم که جانش را کف دستش نگذارد و توی خیابان نرود. چه گریه ها که نکردیم. چه غصه ها که نخوردیم.

ماها خیلی هایمان معترض بودیم، اما وقتی اعتراضها به ابتذال کشیده شد، به هتک حرمت کشیده شد، باید آنها که واقعاً معترض بودند و قصد اغتشاش نداشتند کنار میکشیدند. معلوم است که بابت هتک حرمتها و توهین به مقدسات و الفاظ رکیکی که به نیروهای امنیتی و نظامی و بسیج مردمی بیان میشد، دیگر گوش شنوایی برای شنیدن نبود. این که دیگر اسمش اعتراض نیست. فحاشی و بدزبانی و توهین به مقدسات را توقع دلسوزی و تیمار داشتند؟ 

هر روز یک دروغ جدید عَلَم می شود و عده ای با آن فریب میخورند و آن را پی میگیرند. فیلم و کلیپ هایی که منبع شان نا معلوم است‌. میگویند با مریم رجوی و فلان و بهمان زاویه داریم. ولی در مقام سخن و عمل، دوگانه ای میان این دو مشاهده نمیکنی. 

مطالبات اول آزادی و حجاب و ... بود. حالا اما ورق برگشته و حرف اصلی  حجاب و مقدسات و فلان نبوده و داعیه ی معیشت و اقتصاد مردم را دارند. 

 

+ برای نوشتن مطلب قبلی، تردید داشتم. چون مقصود آن اعتراض کننده های بدبخت نیستند. مراد اغتشاشگر است.

+ حالم روحی ام حسابی بهم ریخته است. من عزیزانم را دوست دارم. تلاشم را میکنم تا آنها را فارغ از نگاه سیاسی و خشمی که بابت دیگر چیزها بهشان هجوم آورده ببینم. اما واقعاً هتک حرمت و توهین به مقدسات آدم را تا پای مرگ میکشاند. دیشب موقع خواب باز هم حال مرگ داشتم. دوباره نزدیک به یک حمله تنفسی بودم. تصاویر دلخراش آن ترور، آن بچه ها ... آن میدان جنگ هر روز این چهله میان خیابان، همه شان درون من مرگ و حیرت و نا امنی را بارها و بارها زنده میکنند. 

 

+ فکر میکردم بیشتر از یک هفته بدون اتاق مشاوره دوام بیاورم. ولی حاشا و کلا. حالم دوباره زیر و رو شده. 

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۴

بسم الله الرحمن الرحیم

اوف بر شما

بابت تک تک قطرات خون شهدای شیراز خودتون رو مقصر بدونید. 

همه چیز رو دستاویز رسیدن به آرمان شهر پوچ تون کردید.

کاش این روزای نکبت زودتر تموم میشدن.

خدایا به دل مولا و رهبرمون صبر بده 

به دل مردم مون صبر بده

 

و الی الله ترجع الامور ...

۸ نظر ۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۰