متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۱۱ مطلب با موضوع «زن» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

 

گفته بودم خانه آدم مامن است، محلی که همه ی رسوبات و تلاطم های درونیت ته نشین می شوند. حتی اگر تمام مدت را تنها باشی و غم و غصه به خودت بپیچی و زار بزنی. باز هم نظرم همان است. آرامش و آرامش ...

فردا سالگرد عقدمان است، من تنها توی خانه مشغولم با سابیدن و رفت و روب و لباس شستن. همزمان از غم و غصه های دورنیم زار میزنم، گریه های بلند و گریه های صاااامت. مطمئنا کسی خاطرش نیست و اصلا اهمیتی ندارد. فشار این روزهای نبودن پدر و مادرها دارد بیشتر میشود، اگرچه فشار جسمی روی دوشم آنچنان سوار نشده و میم(خواهرم) تمام مدت پابه پای من بلکه بیشتر زحمت میکشد. اما واقعا کشش روحی ام دارد رو به صفر میل میکند. شاید هم در حال سقوط است. این چند روز که ته تقاری نبود، من و میم خانه ما بودیم و ماشین بابا استارت نخورده بود. نتیجه این که باتری خوابیده بود. امروز ته تقاری حالش بهم خورد و بعد از بستری و دکتر و این ها رفتیم تا ماشین بابا را راه بیاندازیم، اما تلاش ها بی نتیجه ماند و در این اوضاع وخیم مالی بابا، بی تدبیری من یک باطری چند صدتومانی را گذاشت روی دستشان. میم از دستم عصبانی بود. واقعا کلافه کننده بود. اگر بابا متوجه شوند لابد خیلی ناراحت میشوند. خیلی از این بابت دلگیر شدم، حقیقتا زشت شد.

حالا کمی خرید کردم و برگشتم خانه، آن قدر فشار رویم بود که با باز کردن گره روسری ام گره اشکهایم هم باز شد. فردا یک امتحان دارم. هنوز فرصت نشده هیچ بخوانم. همه جا را دستمال کشیدم، اما جارو هنوز مانده است. برای فردا باید به اندازه هفت هشت نفر سالاد شیرازی درست کنم، دست هایم میسوزند، جلز و ولزشان در آمده، از داروی ظهر به این طرف فقط چندتا شیرینی تر خورده ام و داروی عصر با یک کف دست نان خشکه. دیشب داشتم با خودم میگفتم ببین باید دیگر با مشکلات حاصل از بیماری ات کنار بیایی. شاید هرگز خوب نشدی، نمیشود که عزا بگیری. :/ بعد کمی دقیق شدم و کمی فکر کردم. سوزش و التهاب سر انگشتانم گفت زکی بچه جان، حیف نیست تو عذاب نکشی و درد نداشته باشی. علائم اصلی دیگر هم که بماند. آن دفعه از مطب دکتر و اضطراب و نگرانی و حال بدم که نوشتم چند نفر آمدید گفتید سخت نگیر زندگی سخت میگیرد و این ها. ولی والا ما به هیچ جایمان نیست این زندگی، اما بیماری و درد است که ول کن ماجرا نیست. به هر حال چیزی نیست که بگویم میگذارمش توی طاقچه تا چشمم بهش نیافتد و نبینمش و ... خودش دائما دهن کجی می کند. 

[لطفا از گفتن این که برو پیش فلان دکتر و ... هم خودداری کنید. چون تحت درمان هستم و حقیقتا خداست که باید شفا را در دست پزشکم قرار دهد.این ها هم صرفا درد و دل اند که از فرط بی کسی این جا بازگو میشوند.]

خانم دکتر جدیدا یک دستگاه سم زدایی دتاکس به مطب آورده اند، با تجویزشان برای بعضی هایمان نوبت میدهند و میرویم توی صف سم زدایی. جست و جو هایم نشان داد که این روش سم زدایی یونی یک روش در طب هندی ست که به روند درمان کمک می کند اما خودش درمان محسوب نشده و قدرت بهبود مقطعی و تکمیل کننده دارد. روش با مزه ای ست و به نظرم برای بعضی علائم من مؤثر بوده است اما برای بعضی هم نه! این بار نوبت سوم زدایی م را باید بروم، امیدوارم که شفا را در پی داشته باشد این راه ها. الحمدلله هر جور حساب میکنم حال و روز روحی ام خیلی بهتر از قبل است. اگر چه اگزمای انگشت اشاره دست راست و انگشت بغلی اش تبدیل به اگزمای کل انگشتهای دست چپ و راستم شده است. حتی پوشیدن دستکش نخی هم عذاب مسلم است و پوسته پوسته های خشک و خشن دستم به دستکش آویزان می شود و پوسته ی داخلی که ناخن ها را به دست وصل میکند و موقع مانیکور ناخن ها آن را میچینند توی اغلب انگشت هایم از بین رفته، اما باز هم حالم بهتر از قبل است. 

خیلی برنامه ها برای تابستان توی ذهنم چیده بودم، امید به خدا بابا مامان ها که بیایند به باقی شان هم فکر میکنم. هنوز یک عالمه از آن ها روی زمین مانده اند.

 

ما هفت دانشجوی ارشد بودیم که شامل چهارتا دختر و سه پسر میشدیم. همه به جز من مجرد بودند. با یکی از همکلاسی هایم در باره ی موضوعی صحبت میکردیم که نمیدانم چه شد بحث رسید به این جا که من از دیده نشدن حلقه ازدواج صحبت کردم و این که زیاد پیش می آید که آدم بعد از ازدواج اشتباها مورد پسند مادرهای توی کوچه و خیابان قرار میگیرد. دوستم آن موقع خنده ای کرد و کمی صحبت کردیم و از بحث رد شدیم. بعدا به من گفت که توی خوابگاه داشتم به سین میگفتم که ببین چه قدر بعضی ها خرشانس اند و با این که ازدواج کرده اند خواستگار برایشان پیدا میشود، اما ما مجرد مانده ایم هنوز و کمتر کسی از ما سراغ میگیرد. بهت زده و نگران شدم از این که بی ملاحظگی من توی صحبت کردنم موجب دلشکستگی و ناراحتی درونی دوستم شده، اگرچه همه حرفهایش را با خنده های مخصوص به خودش گفت. اما چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرده این ها نیست. اگرچه مسئله ی مهمی ست و باید دقت بیشتری بکنم منتهی یک چیزهایی هست که قدرت بیانش را برای او نداشتم. این جا ولی دلم میخواست از آن ها صحبت کنم.

اول این که خیلی از مواردی که توی کوچه و خیابان از دختر خانم شماره میگیرند، صرفا یک شماره گرفتن است و بیشتر اوقات منجر به اتفاق نهایی و مهم ازدواج نمی شود. دلیلش هم این است که صرفا بر مبنای یکسری ویژگی های کلی ظاهری این پسندیدن بوسیله اقوام آقا پسر انجام می گیرد.

مهم تر از اولی به نظرم چیز دیگری ست که باز به ظاهر دختر خانم بر می گردد. خیلی های مان هستیم که اگرچه ازدواج کرده ایم اما سر و وضع ظاهری و قیافه مان را به گونه ای تغییر نداده ایم که دیگران خیلی از آن بویی ببرند که شما متاهل هستی یا نه! مگر این که چشم شان به حلقه درون دستمان بیافتد و متوجه بشوند، در این صورت کسی که خیلی ریز نشود متوجه این مورد نمی شود. بنابراین به عنوان یک خانم مجرد دیده می شویم. اما کسانی مثل دوست من که ظاهرشان آن ها را مجرد نشان نمی دهد و در نگاه اول و حتی دوم دیگران متوجه این مسئله نمیشوند، پس خودش می تواند عاملی باشد برای از دست دادن یکسری کیس هایی که ظاهر شخص را میبینند و بنابه گمانه زنی شان عبور می کنند یا می مانند. البته این هایی که گفتم منافاتی با آراستگی و این ها ندارد، اما به نظرم باید تفاوتی میان یک خانم مجرد و یک خانم متاهل حداقل در نگاه اول باشد. 

مسئله ی مهم بعدی این که خیلی اوقات شده که دوستان ابراز کردند که خوشبحال شما که ازدواج کردید و شما که فلان و شما که بیسار. و صحبت های دیگری مبنی بر این که ما خواستگار نداریم مثل شما، ما فلان نداریم مثل شما و ...! خب ولی چیزی که هست اینه که من به شخصه مطمئن هستم که اگر موارد مثل همسرنوعی من نوعی می اومد برای اون دوستانم با شرایطی که داشتند، قطعا ردشان می کردند. چه خودشان چه خانواده های ایشان. زمانی که ما قرار شد ازدواج کنیم، همسرم هنوز امتحانات پایانی دوران کارشناسی شان چندتاییش مانده بود و بعد از جلسه اول رفتند شهر تحصیل شان تا بعد از گذراندن امتحانات و با فراغ بال تشریف بیارند. آن موقع ایشان به جز رخت لباس تنشان و گوشی دستشان هیچ چیز دیگری نداشتند. هیچ چیز شامل شغل و کار و پس انداز هم می شود. یعنی حتی هنوز سربازی شان هم تمام نشده بود و وقتی رفته بودند با پدر مادرشان در میان گذاشته بودند که برایشان قدم پیش بگذارند برای ازدواج آن ها گفته بودند: "آخه شما که هیچی نداری کی بهت دختر میده" خلاصه که با همان شرایط و تکیه ای که به ایمان خودشان و خانواده شان بود و حس وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری که از جمع صحبت های دونفره و مهمتر از همه تحقیق و جست و جوهای بابای نازنینم حاصل شده بود قبول کردیم. بابا آماده ایستاده بودند تا من لب تر کنم که چه کسی آری! و بروند زیر و بمش را در بیاورند و اگر از خط قرمزهایشان عبور کرد قبول کنند و پشتم بایستند. همه یکصدا میگفتند که چشمت را باز کن او هیچ ندارد و فردا روزی پشیمان نشوی ها. امروز بگویی خدا هست و توکل کردم و فلان و بهمان. فردا زندگی و سختی هایش نزد زیر دلت و پشیمان بشوی بگویی جو زده بودم. مشاور هم گوشزد کرد که عقدتان طولانی خواهد شد، اما حواسم به همه این ها بود. اگرچه روزهای سختی داشتیم بواسطه ی امتحان های هم زمان الهی و غربالی که خدا برای آمادگی من برای روزهای سخت من را و ما را از آن رد کرد، ولی الحمدلله. 

خلاصه این که اگر میگوییم شرایط ازدواج و خواستگار و ... خوب نیست، کنارش این ها هم هست. (اگرچه منکر این مشکل نیستم.)

 

+ فردا قراره برم یه جایی و توی یه جمعی که الان واقعا حوصله اش رو ندارم. نمیدونم بازخوردهایی که قراره بگیرم چیه? پریروز خونه مامان جون ترکش های حسادت یه نفر از تغییر نگاه و لحنش مشخص شد. منم فوق العاده حساس، کاملا مؤدبانه جوابش رو دادم. ولی بعدش همش مثل خوره توی جونم بود که چرا باید فلانی حسودی کنه?! بعد یاد حرفها و رفتارهای زننده دم رفتن بابا اینا بوسیله ی اطرافیان افتادم و گفتم واقعا چرا من قبول کردم پاشم برم مهمونی? واقعا بعضی حرکتا نفرت انگیزه. دیروزم پشت تلفن یه بنده خدا بعد احوال پرسی یه چی راجع به مادرشوهرجان جانانم گفت. که خب باز جوابشون و دادم. کاملا مؤدبانه. اگرچه یه حالت دلسوزانه و مقایسه ای و اینا بود ولی خب میدونم ممکنه چشم زخم بشه بعضی صحبت ها. برای همینم تو شوخی و خنده حرفم و زدم و اون بنده خدا معذرت خواهی کرد و حرفش و پس گرفت و از خدا برای خودش طلب بخشش کرد. میم میگه وای چه قدر حساس شدی جدیدا. نمیدونم والا. به خاطر غلبه ی سوداست یا واقعا جای محافظت و برخورد داره این حرفها. آدم قبل ازدواج خیلی راحت تر از کنار حرفها عبور میکنه، ولی الان میبینم که انگار اون نگاه آهو وار من در مورد همه صدق نمیکنه. :|

 

و الی الله ترجع الامور ...

*محمود دولت آبادی

۱۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۳۳

379

خیلی وقت ها آدم دلش می خواهد به جای بیان کلمات زار بزند و آن قدر گریه کند و گریه کند و این گریه تمام نشود. گریه برای نفهمی بعضی ها. برای بد فهمی بعضی چیزها! برای بی تربیتی ها! برای نامردی ها! برای زخمی ها! برای دل های شکسته! برای ...

برای او دعا کنید. خیلی دعا ...

ان شاءالله درباره ی بعضی حرف های مانده در گلو می نویسم. نه برای این که سبک شوم، که سبک شدن هدف شایسته ای نمی تواند باشد. می نویسم تا بخوانیم و فکر کنیم و به دیگران بگوییم و بلکه هم پا به میدان عمل بگذاریم اگر تا حالا بیرون از میدان بوده ایم. 

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۷

379

زمانی که هنوز مجردی، به این فکر می کنی که وقتی ازدواج کنم، دیگه مثل الان تنها نیستم، عمق غم هام مثل حالا نیست دیگه و کسی رو کنارم دارم، آرامش همه وجودم و می گیره و از همیشه خوشحال تر خواهم بود. 
امّا آدما وقتی ازدواج می کنن تنهاتر میشن، غمگین تر میشن، غم هاشون عمیق تر میشه، آرامششون یه جور خیلی بدی هی بهم میریزه، گاهی غم اون قدر از سرو کولشون بالا میره که نمی دونن چه طور میشه از دستش راحت شد.
می دونید، همه اینا برای چیه؟ البته حتما به ذهن شما می رسه این ها قبل از این که تجربه شون کنید، نه مثل من ...
ما دنبال آرامش هستیم در کنار همسرمون، دنبال این هستیم که تنهایی هامون رو با بودن شون پُر کنیم، لحظات مون رو با باهم بودن مون غرق شادی کنیم، یه جوری که از شدّت خوشبختی خفه بشیم مثلاً :) ولی در واقع بعد از ازدواج با گوشت و پوستت لمس می کنی که چیزایی که دنبالشون بودی از یه منبع خیلی خیلی بالاتر باید دریافت بشه. وگرنه بهت نمی چسبه، وگرنه دوام نداره و روحت رو اغناء نمی کنه. آرامش رو باید از خدا طلب کرد، اون وقته که بودن کنار همسر هم می تونه آرامش داشته باشه، پر شدن تنهایی ها باید با بندگی خدا پر بشه، اون وقته که دیگه حس نمی کنی کسی و نداری و تنهایی، اون وقته که وقتی غصه، کل وجودت رو گرفته، با اشک ریختن توی دامن خدا، حرف زدن و اعتراف کردن واسش، کل غم عالمم که توی دلت شعله بکشه، مثل نسیم بهاری حال دلت خنک و مطبوع می شه.

آدم وقتی ازدواج می کنه با هرکسی نمی تونه درد و دل کنه، هر درد و دلی هم نمی تونه بکنه، و کلاً اون قدر همه حرفای کوچیک و ریز و شاید چیزایی که قبلاً واست بی اهمیت و مهم نبودن میشن حریم شخصی که به خودت اجازه نمی دی در موردشون حرف بزنی. حتی چیزای خیلی خیلی جزئی و مسخره. برای همینه که دوستی و دوست هات هم برات باز تعریف میشن و مجبوری غربال کنی همه چیز رو. دوستاتو، حرفاتو ... این واسه خانوما خیلی سخته، از اونجایی که حرف زدن براشون تخلیه عاطفی حساب میشه و اگر با کسی هم صحبت نشن به جز همسرشون، حس غم باد بهشون دست میده. چون بالاخره آدم بخش های مختلفی که برای محبت دیدن توی وجودش هست و از اون طریق به آرامش عاطفی می رسه، همش که با همسر پر نمیشه. اون وقته که معنای محبت پدر و مادر و دوست و خواهر و بردار برات برجسته تر میشن، پر رنگ تر میشن، به بودن اون محبته از طرف همه اینا بیشتر احساس نیاز می کنی. اون وقته که می فهمی چه قدر به خانواده ات دلبستگی و علاقه داری. و همین طور به دوستات. برای همینه که احساس تنهایی بیشتری می کنی. انگار که روحت طلب بیشتری می کنه و تو نمی تونی قانعش کنی. برای همینه که طلب ش از وجود مطلق و بی نیاز خداست که فقط می تونه مرهم باشه واست.

 
غمت عمیق تر میشه، دلیلش و الان نمی تونم واسه خودم تحلیل کنم. چون علت های مختلفی می تونه داشته باشه.
غم، وای از غم. 
همه اینا نه به خاطر این که عیب و اشکالی توی همسرت باشه، به خاطر دوری از خداست که اتفاق میافته :( همش! محاسبه و مراقبه و اهتمام به بندگی خدا و خواستن معرفت حقیقی درباره امام از امام ... خیلییییی نیازه. خیلییی. 
اگر کسی این جا رو خوند، از پیشنهاداتش استقبال می کنم. 
پ.ن: این جا هم خیلی خوب بود.
و الی الله ترجع الامور ...
۴ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۵

379

باید چندین بار از روی هر کدوم از این ها برای خودم بنویسم. اون قدری که ملکه بشه واسم.

خدایا من و ببخش اگر بلد نیستم خوب نقشمو ایفا کنم. خودت کمکم کن

این جا :)

وَ الی الله تُرجَعُ الامور ...

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۲

 379

ما زن ها موجوداتی هستیم دوست داشتنی و مشتاق دوست داشته شدن. از همان صبحی که برای بستن قامت نماز صبح به عشق اوستا کریم چشم باز می کنیم تا خود شب که در رخت خواب گرم و نرم مان آرام می گیریم، هر لحظه در حال دلتنگ شدن هستیم. دلتنگی همیشه هست، تنها چیزی که این وسط تغییر می کند، حجم دلتنگی ست و دیگری علّت دلتنگی ها. ما دائماً دلتنگ دوست داشتنی هایمان هستیم. مادر، پدر، خواهر، برادر، دوست ... و همسر [البته به ترتیب گفته شده دقت نکنید ;p] 

یک زن در حالی که نمک و ادویه غذایش را اضافه می کند، لباس جدیدش را می دوزد، کتاب می خواند، خانه را جارو می زند، با مادرش صحبت می کند و یا هر کاری که فکرش را بکنید، هم چنان مشغول دلتنگ شدن است، لابه لای همه این ها همیشه فرصت کافی دارد برای دلتنگ شدن و فکر کردن به آن هایی که دوست شان دارد. یعنی این دلتنگی و دوست داشتن قابل تفکیک از لحظاتش نیستند، در واقع تو دلتنگی و غذا می پزی، تو دلتنگی و لباست را می دوزی، تو دلتنگی و خانه را جارو می زنی... حتّی یک وقت هایی هست که طرفت کنار دستت نشسته امّا باز هم دلتنگش می شوی، و این خلق و خوی زنانه یک وقت هایی هست که اساسی کار دستت می دهد. :)

مردها امّا وقتی مشغول کار و بارشان هستند یا با هیجان غیرقابل وصفی نگاه شان به اخبار شبکه های سیما و یا فوتبال کوک زده شده و یا هر فعالیّت دیگری، نمی توانند درگیر این دلتنگ شدن ها باشند، مگر این که فراغت بالی برای شان فراهم شود و بتوانند آن قلب های کوچک و سلول های عزیز خاکستری مغزشان را درگیر دلتنگی ها و ... کنند. ;p و این وسط گاهی ابراز دلتنگی های پی درپی به ایشان، برای خودت می شود یک حس نا خوشایند، انگار که وسط امر مهمی مزاحم دیگری شده باشی و تمرکزش را به هم ریخته باشی. البته که برای بخش مردانه حرف های م و این حسی که دارم باید خود آقایان تایید یا تکذیب کنند.

پ.ن : حالم از گیر افتادن میان روزمرگی ها بهم می خورد، دعا بفرمایید.

و الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۱۴ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۴

بسم الله الرحمن الرحیم 

پست اینجا حذف شد ... کلافه بودم از وضعیت حجاب و غیرت جاری ...

بیش تر حرصم گرفته بود از این که با کوه کوه ادعایی که با خودم حمل می کنم هیچ تذکری ندادم یا نتوانستم بدهم. پارسال همین موقع بود علی خلیلی پرکشید نه؟! چندتای دیگه؟!

و الی الله ترجعُ الاُمور ...

۳۴ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۷
۴ نظر ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۳

بِسم اللهِ الرَّحمن الرّحیم 

بابا ...

بابا ...

جانم عزیزدل بابایی ...

۱۲ نظر ۲۷ آذر ۹۳ ، ۰۰:۵۲

[ بسم الله الرحمن الرحیم ]

ضرب المثلی است که می گوید:"مار از پونه بدش میاد، در خونه اش سبز میشه" حالا شده نقل من و اتفاقات اطرافم. 

۸ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۵