متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۴۶ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

مطلب طولانی ست، اگر میبینید کار واجبتری دارید نخوانیدش. 🤗

۱۲ نظر ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۴

379

 دارم برایش وضعیتم را شرح می دهم. مو شکافانه در حال آسیب شناسی حال و هوایم هستم.

می گوید:  «این قدر دنبال راه حل نگرد. وقت عمله. باید به چیزایی که میدونی و بلدی عمل کنی. همین. شخم زدن و تشویش واسه رسیدن به یه جواب رو تمومش کن.»

 

*محمدعلی بهمنی

۶ نظر ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۳۳

بسم الله الرحمن الرحیم

چایی تازه دم را میریزیم  توی استکان شیشه ای و تا از داغی بیافتد سرمان را به کاری گرم می کنیم. زمان زیادی گذشته و یکهو وسط کار و بارت یادت می آید که ای دل غافل چایی. میروی سراغش و میبینی از دما افتاده و دیگر آش دهنسوزی برای خوردن نیست. یا پشیمان میشوی از خوردن یا این که میریزی داخل قوری و دوباره گرم می کنی. در هر دو حالت دیگر آن مزه دلچسب را نخواهد داشت. حالا کار روزگار هم با من و ایده هایم همین است. شاید هم دقیقترش این باشد: بلایی که من سر ایده های نوشتنم می آورم از همین قرار است. از سر تعمد و ادب کردن آن ایده پرداز درونی که میل زیادی به نوشته شدن و به دنبالش خوانده شدن دارد، بی محلی میکنم و نمی نویسم. نتیجه این که یا از دهن می افتد و ایده دست خورده و مخدوش میشود یا این که به کلی پاک میشود. 

 

یک جایی، زمانی حوالی همین روزهای اخیر میان پرسه هایم به متن و عکسی برخوردم. یک دوستی از دارایی ها و نعمت های زندگی اش گفته بود، نا خودآگاه لبخند روی لبم نشست و گفتم شکرخدا. به واکنش خودم تاملی نشان دادم و فکرم را به خودش مشغول کرد. ته ته دلم خوشحال بودم و درپس اتفاقات و ناگواری های دور و برم انگار یک التیام کوچکی برای قلبم بود. با تمام وجود حس کردم که چه قدر بابت خوشحالی، لبخند و نعمت های دیگران باید وجودم مالامال از خوشی و شکر باشد. چون دیدن این حس رضایت آدم ها از زندگی شان به نظرم دیگر خیلی آسان تر و شیرین تر از غصه خوردن برای فقر و نیازمندی ومشکلات شان آمد. با خودم مرور کردم که چه قدر می تواند این احساس لذت بخش و دلکش باشد و چه قدر حسرت زندگی بقیه را خوردن و حسادت کردن در چشمم کثیف آمد. لذت و آسانی که روحم وجدان کرده بود بسیار لذت بخش بود. ای کاش که خداوند لحظه ای به حال خودم واگذارم نکند که این نکته شیرین را فراموش کنم.

الحمدلله علی کل حال ...

 

به یاد برادر شهید احمد سپهر --> و الی الله ترجع الامور ...

 

*صائب 

۶ نظر ۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۸

بسم الله الرحمن الرحیم 

توی زندگی بعضی هایمان پر است از چیزهایی که باید از یک جایی به بعد کنار گذاشته می شدند. دوستی ها، دلبستگی ها، شغل ها، علاقه مندی ها، لوازم و وسایل شخصی، عقاید و تفکرات و هزاران چیز دیگر که از آن ها به وقتش دل نکندیم و مدام خودمان را راضی کردیم که کج دار و مریض با آن ها طی کنیم. انگار که جزئی از عادات روزمره مان شده بودند و دلش را نداشتیم خودمان را در وضعیت جدیدی با عادت جدیدی ببینیم. 

نه آبان که بیاید، دو ماه و خرده ای می شود که ندیدم شان. من دلم برایشان تنگ شده، اما نمیدانم او چه احساسی می تواند داشته باشد?! شاید نگران شده از نرفتنم? شاید هم خوشحال شده!! اصلا بین آن همه آدم یعنی مرا یادش مانده است?

دو ماهی می شود که دیگر مطب پزشک گیاه درمانم  نرفته ام و بالاخره خودم را مجبور کردم دل بکنم. تصمیم سختی که باید مدتی قبل میگرفتمش. ولی به هر حال هر جا جلوی ضرر را بگیری منفعت است. الحق و الانصاف که پزشک بسیار مهربان و با اخلاقی بودند و برای درمان بیمار وقت زیادی می گذاشتند. در طول این مدت همیشه با لبخند از بیمار استقبال می کردند و تو با آرامشی که از ایشان دریافت میکردی احساس خوبی می گرفتی. آرام، صبور و با حوصله. کامل به شرح حالت گوش میدادن. یکهو ته دلت را خالی نمیکردند و میدانستند چه طوری گزارش حال و هوایت را بدهند. خانم دکتر مهربانم امیدوارم که با تن سالم و لب خندان تان سال های سال به مردم خدمت کنید.

حالا مدتی ست که به طبیبی مراجعه کرده ام و علاوه بر دارو رکن مهم و مهم و مهم درمانم تدبیر غذایی و سبک زندگی ست. آقای طبیب و همسرشان بسیار انسان های شریف و دلسوزی هستند و حقیقتا از دل و جان برایت انرژی میگذارند. بار اولی که ویزیت شدم، شرح حالم را که گرفتند خیلی رک و مستقیم گفتند که اگر با همین فرمان پیش بروم فلان میشود و چنان. من که از سوزش انگشتهایم کل بدنم گر گرفته بود یکهو از تو احساس مور مور کردم و مغز استخوانم یخ کرده بود، لذا :| در طی یک اقدام کاملا انعکاسی رو به طبیب گفتم: " من این جا هستم که این اتفاقات نیافته." خلاصه که شد آنچه شد و درمانم را با کمک ایشان و همسرشان دارم ادامه میدهم.

بحث از روند درمانی قبلی ام شد که ایشان گفتند برای درمان، داروهای گیاهی به تنهایی پروسه بسیار زمان بری هستند. بنابر این باید حتما و حتما تدبیر غذایی و سبک زندگی داشته باشی. و این دقیقا تکه گمشده پازل من در نیمه اول داستان درمانم بود. 

اگرچه عمل به دستورات درمانی دشوار و زمان بر هستند چون باید عادت بشود، اما نتایج دلچسبی دارند. یادتان هست چند تا پست قبل درباره پیاده روی و زمان مناسبش صحبت کردم? طبق چیزهایی که چند روز پیش خواندم، توصیه ی دکترم احتمالا ناظر به حال من بوده و مشکل من. احتمالا زمان مناسب پیاده روی برای افراد مختلف متفاوت است. من غلبه سردی دارم و کمبود ویتامین دی، بنابراین برایم پیاده روی در بازه زمانی ساعت  یازده تا اذان ظهر تجویز شده که احتمالا برای افراد دیگر با مشکلات دیگر متفاوت باشد. ولی در مدح پیاده روی این که خون رسانی را تقویت کرده و موجب بیرون رفتن سردی و کرختی از بدن میشود. به پاکسازی بدن کمک می کند و اگر احتمالا از شدت توی خانه ماندن مثل من زانو درد داشته باشید، با پیاده روی تسکین پیدا میکند. پیاده روی در زمان آفتاب صبحگاهی در فصول سرد باعث رفع افسردگی و بیماری های روحی می شود. 

از توفیقات بدمزه تدبیر غذایی این که باید دو مدل غذا بعضی روزها بپزم. یکی با رب گوجه و سیب زمینی و مخلفات. یکی دیگر بی رنگ و چیزهای جور واجور مثل ادویه و رب و سیب زمینی و ...! البته الحمدلله که خیلی مشکلات با همین رعایت ها حل می شوند و خب باید راضی بود دیگر. 

 

+ الحمدلله که خدا هوامون رو داره. الحمدلله که اهل بیت رو داریم. الحمدلله که توی این دار فانی تنها نیستیم.

پ.ن: بیماری سخته، درد و رنج هاش غیر قابل تحمل اند. ولی فقط امیده که آدم و زنده نگه میداره. ممنون از همه تون که این مدت بارها خنده رو آوردید به لبم. ان شاءالله حمد شفا بخونیم برای کل مردم خوب جهان 

این دو لینک خواندنی: 

پ.ن۲: فاصله ما تا فلسفه

پ.ن۳: The great maneuver

والی الله ترجع الامور ...

 

*هلالی جغتایی

۸ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۶:۱۴

بسم الله الرحمن الرحیم

میم چند وقت پیش رفته بود نمیدانم از کجا خریده بودش. می گفت که آن را در وقتهای اضافه اش توی سرویس دانشگاه خوانده و یک هفته ای تمامش کرده است. تعریفش را کرد و ترقیبم کرد تا ببرم و بخوانمش. کتاب را بردم و مدت زیادی پیشم بود تا این که اواخر تیر ماه صبح ها دست گرفتم تا بخوانمش. خیلی اوایلش سریع پیش نمی رفت تا وقتی که شب های تنهایی در خانه ام شروع شد. شب ها بعد از این که همه کارهایم را انجام میدادم قبل از خواب می خواندمش. تند تند جلو می رفت ولی لابه لابه های توصیف ها و تعریف ها ثانیه هایی یک کسی تو گوشم میخواند: "عجب. چه شانسی داشته. چه کارا می کرده شوهرش" ، "همسرم من که این طوری نیست ..."، "خوشبحالش همسر من که اون طوری رفتار نمی کنه" و گاهی این فکرها و زمزمه های درونی آن قدر ظریف بود که خیلی واضح متوجهشان نمیشدم. یکهو به خودم آمدم و کتاب را بستم. 

یکه خوردم که چه شده?! با خودت چه فکری می کنی? چه خیال کردی? خواندن کتاب خاطرات شهدا برایت چه هدفی پشتش بود? نفست کجا سیر می کند? کمی تأمل کردم. واقعا فایده ی حاصل از این کتاب برایم چه چیزی ست? از وقتی دست گرفتمش احساسات خاصی دچارم شده است. چیزهایی که هر چه هستند تعالی پشت شان نبوده. دارم فکر می کنم که فقط من این طورم? فقط نفس من چنین بازی درآورد? 

جدا آن چه از شخصیت یک شهید و زندگی شخصی و خصوصی اش با کلمات به تصویر کشیده می شود چه قدر به حقیقت نزدیک است? چه قدر از حقیقت را پوشش می دهد? مخاطب این سنخ نوشته ها چه کسانی هستند? احتمالا دخترها و پسرهای جوان و زوج های تازه یا پخته.

چند درصد از مردان ما چنین خصوصیاتی را با هم در وجودشان می شود بالفعل پیدا کرد? این خط و خط کشی که از دل این داستان های واقعی بیرون می آید، چه اثری از خود به جای می گذارد? زندگی همه زوج های جوان همین قدر گل و بلبل است? واقعیت زندگی های مشترک با این خط و خط کش چه قدر فاصله دارد? اگر یک دختر جوان دم بخت این ها را بخواند ...

 

والی الله ترجع الامور ...

۱۰ نظر ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۵:۳۸

بسم الله الرحمن الرحیم

 

گفته بودم خانه آدم مامن است، محلی که همه ی رسوبات و تلاطم های درونیت ته نشین می شوند. حتی اگر تمام مدت را تنها باشی و غم و غصه به خودت بپیچی و زار بزنی. باز هم نظرم همان است. آرامش و آرامش ...

فردا سالگرد عقدمان است، من تنها توی خانه مشغولم با سابیدن و رفت و روب و لباس شستن. همزمان از غم و غصه های دورنیم زار میزنم، گریه های بلند و گریه های صاااامت. مطمئنا کسی خاطرش نیست و اصلا اهمیتی ندارد. فشار این روزهای نبودن پدر و مادرها دارد بیشتر میشود، اگرچه فشار جسمی روی دوشم آنچنان سوار نشده و میم(خواهرم) تمام مدت پابه پای من بلکه بیشتر زحمت میکشد. اما واقعا کشش روحی ام دارد رو به صفر میل میکند. شاید هم در حال سقوط است. این چند روز که ته تقاری نبود، من و میم خانه ما بودیم و ماشین بابا استارت نخورده بود. نتیجه این که باتری خوابیده بود. امروز ته تقاری حالش بهم خورد و بعد از بستری و دکتر و این ها رفتیم تا ماشین بابا را راه بیاندازیم، اما تلاش ها بی نتیجه ماند و در این اوضاع وخیم مالی بابا، بی تدبیری من یک باطری چند صدتومانی را گذاشت روی دستشان. میم از دستم عصبانی بود. واقعا کلافه کننده بود. اگر بابا متوجه شوند لابد خیلی ناراحت میشوند. خیلی از این بابت دلگیر شدم، حقیقتا زشت شد.

حالا کمی خرید کردم و برگشتم خانه، آن قدر فشار رویم بود که با باز کردن گره روسری ام گره اشکهایم هم باز شد. فردا یک امتحان دارم. هنوز فرصت نشده هیچ بخوانم. همه جا را دستمال کشیدم، اما جارو هنوز مانده است. برای فردا باید به اندازه هفت هشت نفر سالاد شیرازی درست کنم، دست هایم میسوزند، جلز و ولزشان در آمده، از داروی ظهر به این طرف فقط چندتا شیرینی تر خورده ام و داروی عصر با یک کف دست نان خشکه. دیشب داشتم با خودم میگفتم ببین باید دیگر با مشکلات حاصل از بیماری ات کنار بیایی. شاید هرگز خوب نشدی، نمیشود که عزا بگیری. :/ بعد کمی دقیق شدم و کمی فکر کردم. سوزش و التهاب سر انگشتانم گفت زکی بچه جان، حیف نیست تو عذاب نکشی و درد نداشته باشی. علائم اصلی دیگر هم که بماند. آن دفعه از مطب دکتر و اضطراب و نگرانی و حال بدم که نوشتم چند نفر آمدید گفتید سخت نگیر زندگی سخت میگیرد و این ها. ولی والا ما به هیچ جایمان نیست این زندگی، اما بیماری و درد است که ول کن ماجرا نیست. به هر حال چیزی نیست که بگویم میگذارمش توی طاقچه تا چشمم بهش نیافتد و نبینمش و ... خودش دائما دهن کجی می کند. 

[لطفا از گفتن این که برو پیش فلان دکتر و ... هم خودداری کنید. چون تحت درمان هستم و حقیقتا خداست که باید شفا را در دست پزشکم قرار دهد.این ها هم صرفا درد و دل اند که از فرط بی کسی این جا بازگو میشوند.]

خانم دکتر جدیدا یک دستگاه سم زدایی دتاکس به مطب آورده اند، با تجویزشان برای بعضی هایمان نوبت میدهند و میرویم توی صف سم زدایی. جست و جو هایم نشان داد که این روش سم زدایی یونی یک روش در طب هندی ست که به روند درمان کمک می کند اما خودش درمان محسوب نشده و قدرت بهبود مقطعی و تکمیل کننده دارد. روش با مزه ای ست و به نظرم برای بعضی علائم من مؤثر بوده است اما برای بعضی هم نه! این بار نوبت سوم زدایی م را باید بروم، امیدوارم که شفا را در پی داشته باشد این راه ها. الحمدلله هر جور حساب میکنم حال و روز روحی ام خیلی بهتر از قبل است. اگر چه اگزمای انگشت اشاره دست راست و انگشت بغلی اش تبدیل به اگزمای کل انگشتهای دست چپ و راستم شده است. حتی پوشیدن دستکش نخی هم عذاب مسلم است و پوسته پوسته های خشک و خشن دستم به دستکش آویزان می شود و پوسته ی داخلی که ناخن ها را به دست وصل میکند و موقع مانیکور ناخن ها آن را میچینند توی اغلب انگشت هایم از بین رفته، اما باز هم حالم بهتر از قبل است. 

خیلی برنامه ها برای تابستان توی ذهنم چیده بودم، امید به خدا بابا مامان ها که بیایند به باقی شان هم فکر میکنم. هنوز یک عالمه از آن ها روی زمین مانده اند.

 

ما هفت دانشجوی ارشد بودیم که شامل چهارتا دختر و سه پسر میشدیم. همه به جز من مجرد بودند. با یکی از همکلاسی هایم در باره ی موضوعی صحبت میکردیم که نمیدانم چه شد بحث رسید به این جا که من از دیده نشدن حلقه ازدواج صحبت کردم و این که زیاد پیش می آید که آدم بعد از ازدواج اشتباها مورد پسند مادرهای توی کوچه و خیابان قرار میگیرد. دوستم آن موقع خنده ای کرد و کمی صحبت کردیم و از بحث رد شدیم. بعدا به من گفت که توی خوابگاه داشتم به سین میگفتم که ببین چه قدر بعضی ها خرشانس اند و با این که ازدواج کرده اند خواستگار برایشان پیدا میشود، اما ما مجرد مانده ایم هنوز و کمتر کسی از ما سراغ میگیرد. بهت زده و نگران شدم از این که بی ملاحظگی من توی صحبت کردنم موجب دلشکستگی و ناراحتی درونی دوستم شده، اگرچه همه حرفهایش را با خنده های مخصوص به خودش گفت. اما چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرده این ها نیست. اگرچه مسئله ی مهمی ست و باید دقت بیشتری بکنم منتهی یک چیزهایی هست که قدرت بیانش را برای او نداشتم. این جا ولی دلم میخواست از آن ها صحبت کنم.

اول این که خیلی از مواردی که توی کوچه و خیابان از دختر خانم شماره میگیرند، صرفا یک شماره گرفتن است و بیشتر اوقات منجر به اتفاق نهایی و مهم ازدواج نمی شود. دلیلش هم این است که صرفا بر مبنای یکسری ویژگی های کلی ظاهری این پسندیدن بوسیله اقوام آقا پسر انجام می گیرد.

مهم تر از اولی به نظرم چیز دیگری ست که باز به ظاهر دختر خانم بر می گردد. خیلی های مان هستیم که اگرچه ازدواج کرده ایم اما سر و وضع ظاهری و قیافه مان را به گونه ای تغییر نداده ایم که دیگران خیلی از آن بویی ببرند که شما متاهل هستی یا نه! مگر این که چشم شان به حلقه درون دستمان بیافتد و متوجه بشوند، در این صورت کسی که خیلی ریز نشود متوجه این مورد نمی شود. بنابراین به عنوان یک خانم مجرد دیده می شویم. اما کسانی مثل دوست من که ظاهرشان آن ها را مجرد نشان نمی دهد و در نگاه اول و حتی دوم دیگران متوجه این مسئله نمیشوند، پس خودش می تواند عاملی باشد برای از دست دادن یکسری کیس هایی که ظاهر شخص را میبینند و بنابه گمانه زنی شان عبور می کنند یا می مانند. البته این هایی که گفتم منافاتی با آراستگی و این ها ندارد، اما به نظرم باید تفاوتی میان یک خانم مجرد و یک خانم متاهل حداقل در نگاه اول باشد. 

مسئله ی مهم بعدی این که خیلی اوقات شده که دوستان ابراز کردند که خوشبحال شما که ازدواج کردید و شما که فلان و شما که بیسار. و صحبت های دیگری مبنی بر این که ما خواستگار نداریم مثل شما، ما فلان نداریم مثل شما و ...! خب ولی چیزی که هست اینه که من به شخصه مطمئن هستم که اگر موارد مثل همسرنوعی من نوعی می اومد برای اون دوستانم با شرایطی که داشتند، قطعا ردشان می کردند. چه خودشان چه خانواده های ایشان. زمانی که ما قرار شد ازدواج کنیم، همسرم هنوز امتحانات پایانی دوران کارشناسی شان چندتاییش مانده بود و بعد از جلسه اول رفتند شهر تحصیل شان تا بعد از گذراندن امتحانات و با فراغ بال تشریف بیارند. آن موقع ایشان به جز رخت لباس تنشان و گوشی دستشان هیچ چیز دیگری نداشتند. هیچ چیز شامل شغل و کار و پس انداز هم می شود. یعنی حتی هنوز سربازی شان هم تمام نشده بود و وقتی رفته بودند با پدر مادرشان در میان گذاشته بودند که برایشان قدم پیش بگذارند برای ازدواج آن ها گفته بودند: "آخه شما که هیچی نداری کی بهت دختر میده" خلاصه که با همان شرایط و تکیه ای که به ایمان خودشان و خانواده شان بود و حس وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری که از جمع صحبت های دونفره و مهمتر از همه تحقیق و جست و جوهای بابای نازنینم حاصل شده بود قبول کردیم. بابا آماده ایستاده بودند تا من لب تر کنم که چه کسی آری! و بروند زیر و بمش را در بیاورند و اگر از خط قرمزهایشان عبور کرد قبول کنند و پشتم بایستند. همه یکصدا میگفتند که چشمت را باز کن او هیچ ندارد و فردا روزی پشیمان نشوی ها. امروز بگویی خدا هست و توکل کردم و فلان و بهمان. فردا زندگی و سختی هایش نزد زیر دلت و پشیمان بشوی بگویی جو زده بودم. مشاور هم گوشزد کرد که عقدتان طولانی خواهد شد، اما حواسم به همه این ها بود. اگرچه روزهای سختی داشتیم بواسطه ی امتحان های هم زمان الهی و غربالی که خدا برای آمادگی من برای روزهای سخت من را و ما را از آن رد کرد، ولی الحمدلله. 

خلاصه این که اگر میگوییم شرایط ازدواج و خواستگار و ... خوب نیست، کنارش این ها هم هست. (اگرچه منکر این مشکل نیستم.)

 

+ فردا قراره برم یه جایی و توی یه جمعی که الان واقعا حوصله اش رو ندارم. نمیدونم بازخوردهایی که قراره بگیرم چیه? پریروز خونه مامان جون ترکش های حسادت یه نفر از تغییر نگاه و لحنش مشخص شد. منم فوق العاده حساس، کاملا مؤدبانه جوابش رو دادم. ولی بعدش همش مثل خوره توی جونم بود که چرا باید فلانی حسودی کنه?! بعد یاد حرفها و رفتارهای زننده دم رفتن بابا اینا بوسیله ی اطرافیان افتادم و گفتم واقعا چرا من قبول کردم پاشم برم مهمونی? واقعا بعضی حرکتا نفرت انگیزه. دیروزم پشت تلفن یه بنده خدا بعد احوال پرسی یه چی راجع به مادرشوهرجان جانانم گفت. که خب باز جوابشون و دادم. کاملا مؤدبانه. اگرچه یه حالت دلسوزانه و مقایسه ای و اینا بود ولی خب میدونم ممکنه چشم زخم بشه بعضی صحبت ها. برای همینم تو شوخی و خنده حرفم و زدم و اون بنده خدا معذرت خواهی کرد و حرفش و پس گرفت و از خدا برای خودش طلب بخشش کرد. میم میگه وای چه قدر حساس شدی جدیدا. نمیدونم والا. به خاطر غلبه ی سوداست یا واقعا جای محافظت و برخورد داره این حرفها. آدم قبل ازدواج خیلی راحت تر از کنار حرفها عبور میکنه، ولی الان میبینم که انگار اون نگاه آهو وار من در مورد همه صدق نمیکنه. :|

 

و الی الله ترجع الامور ...

*محمود دولت آبادی

۱۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۴

بسم الله الرحمن الرحیم


در این شهر بزرگ و دنیای پر از هیاهو، هر کجا که باشم پر پرش بتوانم یک روز یک جا ماندن را تاب بیاورم. بعد از آن دیگر پیمانه ام پر می شود و کلافگی از روح و روانم سر ریز می کند. 
و قسم به خانه مان، به این لانه کوچک وقتی که به آن می رسم. پا گذاشتن در آن همان و ته نشین شدن همه مرارت ها و کلافگی ها همان. انگار که آبی ست روی آتش. نمیدانم چه سری ست آرامش این چهاردیواری ... تنها و بی کس در پناه محبت خدا ... آرام آرام ...
دلم میخواهد چند روزی خانه خودم بمانم ...

و الی الله ترجع الامور ...

*عراقی

۶ نظر ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۳

بسم الله الرحمن الرحیم

لابد پست قبلی را خوانده اید، که اگر نخوانده اید، بی زحمت نگاهی بیاندازید. سوالی داشتم از شما، ان شاءالله که بی پاسخ نماند.


+شما به عنوان یک خانم متاهل، در زندگی مشترک تان، در چه اموری مستقل عمل می کنید? استقلال در زندگی مشترک را چگونه برای خودتان تعریف کرده اید?! آیا اصلا چنین چیزی برای شما پسندیده است؟

+ شما به عنوان یک آقای متاهل، ترجیح می دهید، خانم شما در چه اموری مستقل عمل کنند? به نظر شما تعریف یک خانم محکم و لطیف چیست? اصلا چنین ترکیبی را برای یک همسر می پسندید?! از نظر شما تکیه کردن به مرد توسط همسر، در چه جاهایی از زندگی مشترک، موجب خستگی و کلافگی مرد خواهد شد?!

پ.ن: احیانا اگر سوال ها خشک و دوست داشتنی نیستند، ببخشند دوستان. برای من خیلی مهم است پاسخ این سوال ها. دور و برم مدلهای مختلفی میبینم. تشخیص این که بعضی بواسطه مسیری که زندگی اجبارا برایشان تعیین کرده این طور عمل می کنند یا این که واقعا راضی هستند سخت است. اما در میان پست های وبلاگ های آقایان چند مورد دیده بودم که به این مسئله اشاره شده است. این مسئله منظورم این سوال "اگر من روزی دیگر در کنار خانمم نباشم، آیا او از عهده خودش و خانواده باقی مانده بر می آید؟" است. برایم پاسخ هر دو طرف جالب، خواندنی و حائز اهمیت است.


پ.ن۲: البته از همه دوستان و بزرگواران، اعم از مجرد و متاهل که زحمت می کشند و پاسخ می دهند سپاس گزارم.

بعدا نوشت:



و الی الله ترجع الامور ...

۳۳ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۲۴

بسم الله الرحمن الرحیم
همون طور که از عنوان حدس زدید، پست حاوی محتوی خاله زنکی و غرناکه، پس بی زحمت هر کسی میبیند وقتش تلف میشود نخواند.
در دنیای واقعی، برای هیچ کسی دیگر نمی توانم حرفاهایم را بزنم و واقعا دلم هم نمی خواهد اگر موقعیتش پیش آمد حرفی بزنم. برای همین این جا می نویسم بلکه آن سهم چند هزار کلمه ام جبران شود.

۹ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۶

379

1
ته تغاری به برفهایی که از آسمان پایین می ریزند چشم امیدش را بسته و صدایش را ریز و درشت میکند، یک طوری که مادر بشنود و میگوید: دارم میرم رو پشت بوم برف بخورم
مادر چشم هایشان را ریز و درشت میکنند و میگویند: برف اول مال کلاغه، برف دوم مال ...، برف سوم مال...، ...، برف هفتمه که مال ماست

چراغهای مجلس خاموش میشوند، همه چیز از دید محو شده و به جز مداح، باقی آدم های مجلس به سیاهه هایی میمانند که تمرکز از روی آنها برداشته شده. اولین قطرات گرم که روی صورتم میلغزند، دیگر همه چیز مات میشود. دستم میرود پی برداشتن دستمال اشک توی کیفم اما خیال دست و پا گیر میشود. برف اول مال کلاغه، برف دوم ... اشک اول مال چیست? اشک اول مال کیست? مدت زیادی ست این آسمان غبار گرفته دلم نباریده. حالا اشک اول را میشود توشه کنم لابه لای تار پود دستمال اشک? اشکی که مال ام ابیهاست کدام یکی اشک است? اشک دوم?اشک سوم? حکما باید اشک هفتم باشد? اشک برای آقاجانم چه طور? کدام یکی شان اجازه دارد بریزد لابه لای تار پود دستمال اشک?
خیال دست و پا گیر شده گفت که خبط است دستمال اشک را به این اشک ها آلوده کنم. من هم دل به دلش دادم و گذاشتم بریزند و ببارند، بلکه این آسمان غبار گرفته زلال بشود. بلکه ...

 

96/11/12

*مولوی

۴ نظر ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۰۰