379
روزهای اول دانشگاه وقتی چیزی از سال بالایی ها و عابران و جنبندگان سوال می کردی، میشنیدی که خنده کنان با دست نشانت می دهند و می گویند: "صفریه" بعد هم اگر خیلی تحویلت می گرفتند، دست آخر با یک آدرس اشتباه و راهنمایی های سربالا می فرستادندت رد کارت. یک جوری که از خجالت کز کنی توی خودت. البته ما بیدی نبودیم که با این بادها بلرزیم،از هیچ کس آدرسی نپرسیدم و راهنمایی نگرفتم.مگر موارد قلیل، آن هایی را هم که بعدا شناختم و از ایشان زخمی خورده بودم، خدمتشان اظهار دلخوری می کردم. بالاخره باید یکجوری گلیم مان را از آب بالا می کشیدیم تا کسی جرأت نکند صفری خطابمان کند. اما بعدها دلم برای همان روزهای اول تنگ شد. خامی و بی تجربگی اش خنده دار بود. همیشه به خاطر این که بعد از کوییزهای شبانه دانشگاه، بابا و مامان می آمدند دنبالم، بچه ها مسخره ام می کردند. ولی برایم ذره ای اهمیت نداشت. چون ترجیح میدادم آن وقت شب، با پدر و مادرم باشم، تا سر دروازه تهران برای اتوبوس های رهنان منتظر بایستم، بلکه علفی زیر پایم سبز شد و اتوبوسی قصد مقصد ما را بنماید.
از آن سال ها تقریبا هفت هشت سالی گذشته و اولین های زیادی را چشیدم و در خیلی زمینه ها صفر کیلومتر بودنم گذشته و حالا دیگر لقب قشنگ صفری را ندارم. اما امشب دوباره اینجا من یک صفری هستم، صفری که قرار است چیزی را برای اولین بار در تمام عمرش تجربه کند. قرار است امشب را به تنهایی صبح کنم و در این واحد نقلی مان شب را بگذرانم. در همه این سالها، حتی یک شب عم نبوده که من در خانه تنها مانده باشم و همیشه ترس از تاریکی و تنهایی در شب و البته مراقبت های همیشگی بابا و مامان نگذاشته تا این تجربه را داشته باشم. کما این که خودم هم جرأتش را نداشتم در خانه ی ویلایی بابا اینها، شب را تنها بمانم و حتی غروب ها و روزهای اول، تاب تنها ماندن در این چهار دیواری کوچک را نداشتم.
خدایا تاریکی و تنهایی خانه آخرت مان را با نور لطف و رحمتت روشن بگردان.
+ لطفا برای پدر بزرگ مرحوم ما و همه رفتگان خاک، شهدا و امام شهدا فاتحه ای بفرستید.
والی الله ترجع الامور...