متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

دوستات رنگ تو رو دارند ...

يكشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

+ دیشب بعد نوشتن مطلب، اضطرابم روی هزار رفت. قشنگ حالات شدید روحی و جسممممیم را میفهمیدم. قدرت آرام کردن خودم را نداشتم. بچه گریان شد. پریدم توی اتاق تا بغلش کنم، مبادا بیدار بشود و تا صبح بی خوابی به سرش بیافتد. حسابی خودم را بهش چسباندم و تلاش کردم برای اینکه آرام بشود، استرس را ذره ذره از وجودم دور کنم. خدا از برکت وجودش آرامم کرد. بیخیال مسواک و ... شدم و خوابیدم. در واقع او توی بغل من خوابیده بود. اما در حقیقت من توی بغلش خواب بودم. بعد از ماجرای نوشتن دیشب،قشنگ فهمیدم چرا مشاورم بهم گفت بی زحمت برای آرام شدنت به نوشتن رو نیاور. وقتت را صرف تمرینت کن. :) دلم برایشان تنگ شده.

 

+ از نیمه های شب تا صبح هزاربار با مشت و لگد و دست و پاهای کوچولوی بی قرارش بیدار شدم. عملا خوابم زهر شد. :)) سر ساعت ٥ صبح هم چشمهایش برق خاصی داشت و دلش میخواست نخوابد. گفتم: «میای بریم بیرون توی هال مامان نماز بخونه؟» از خدا خواسته سرحال و خندان پاشد و گفت:«بله مامان بریم بیرون. خوابم نمیاد.».

شاکی و گریان شد که چرا قرار است نماز بخوانم چون او میخواسته بغلش کنم. گرا دادم حین نماز که بغلم بیاید. اما دلخور بود. راضی نشد و گریه کرد. بعد نماز خواستم ببرم پوشکش را تعویض کنم. جلوی زیردکمه اش خیس بود. اوه. طفلک نم داده بود. آماجی از حسهای بد و بی کفایتی آمد سراغم که: «ببین طفلی نمیخوابیده، مال این بوده.» خلاصه که تر و تمیز و دسته گلش کردم و بغلش کردم. شکایت داشت و گریان بود. وسط بل بشوهای اجتماعی، طفلی او هم دارد سوگ و جدایی را تجربه میکند. قرار است با شیر مامان خداحافظی کند. خیلی بی قرار و کلافه است. عصبی ست و دلش همدلی و بغلللللل میخواهد. تلافی شیر نخوردن و ناراحتیش را جای دیگر خالی میکند. :)) طفلک. خیلی فشار عصبی و روحی بدی را دو سه شب پیش متحمل شدم. برای هردو، مادر و بچه، واقعاً پروسه ی خاصی ست. امشب هم کلی کتک حواله ام کرد که چرا ادکلن بابایی را به او نمیدهم و آنها مال خودش هستند، باید دست خودش باشند. :)) دلم برایش میسوخت. صورتم هم از چنگهاش جز جز میکرد. همدلی هم فایده نداشت. یک بغل انتحاری و خفت گیری و به شیرش رسیدن دست آخر مرهمش شد. واقعا امیدوارم که در پس این داستانها، به لحاظ روحی فشار منفی متوجهش نشود. خدا کم و کاستی های ما را برایش جبران کند.

 

+ صبح بعد از آن همه نخوابیدن و از هم پاچیدگی مامان، آخرش باز هم خواب انتخابش نبود. با خواهرم بیرون زدیم. همسر بعد از شیفت شب به خانه رسیده بودند. حالم جا آمد که قرار است در سکوت و آرامش استراحت کنند. از شدت خستگی چشمهایشان قورباغه ای شده بود. 

از دم در به نام دختر و به میل مامان دختر :)) آش سبزی گرفتم و به طرف مطب دکترم، راه افتادیم. از آش استقبال کرد و مقداری خورد. واقعا چه خنگی کردم که خودم هم از آن نخوردم.😐🙄 گفتم کارم توی مطب زود تمام میشود و میرم میخورم. به همان نام و نشان تا ده و نیم دم مطب دکتر بودیم. خانم دکتر خیلی دیر آمدند. بیمارستان بیمار داشتند. 

دختر عمه ام بالاخره به سمت خانه خواهرم راه افتاده بود. خواهرم و دخترم راهی شدند بروند خانه که دختر عمه پشت در نماند. منم کاملا حواسم پرت بود که مثقالی شارژ ندارم و عن قریب گوشیم خاموش میشود.😑 این در حالی بود که آدرس خانه خواهرم را هم دقیق بلد نبودم. به منشی گفتم که اگر دلش راضی ست شارژش را به من میدهد؟! گفت: «این چه حرفیه.» ولی حیف شارژش به گوشی من نمیخورد. خلاصه که گفت وقتی کارت تمام شد، بیا از تلفن مطب زنگ بزن. هنوز پیش خانم دکتر بودم که منشی آمد داخل و گفت: «خانم فلانی، خواهرت اومد. :)) » من هم همزمان شرمنده و خوشحال بودم. طفلک رفته بود خانه، پیامکم را دیده بود که گفتم آدرس بفرست، شونصد بار زنگ زده بود، گوشی خاموش بوده، نگران سه تایی دنبالم آمده بودند.

از بعد مهمونی دخترونه سه تایی که اومدم خونه حالم خیلی بهتره. ولی الان که دقیق شدم، از انرژی خانم دکتره. دیدنشون به من حال خوبی میده. امشب یه آرامش عجیبی دارم. هم اثر دعای خیر صاحب نفسیه. هم اثر دیدن دکتر. در مرتبه بعدی هم اون جمع کوچولوی باحال. کلی هم تلاش کردم سر چیزای کوچیک بخندیم. :)) خیلی مزه داد. کاش از هم دور نبودیم.

از حساب کاربری ایتا و بله بیرون آمدم. باید چند روز ورودی هایم را خیلی محدود کنم. اخبار هم که غالباً نمی بینم. 

ولی ته تهش میدانم سر اینکه احساس طرد شدن بهم دست داد، حساب کاربری بله را خروج زدم. آن سری سر نقدهایی که من به ساز و کارهای اجتماعی، برای حمایت از یک مادر، برای ادامه فعالیت هایش داشتم، دوستم یک مدلی من را طرد کرد. جالب است چند روز بعد خود نماینده ها و دولت طرح و لایحه ای را در دستور کار قرار دادند که یکی دوتا از مؤلفه های مورد نقد من را پوشش میداد. یک مادر برای امور اولیه اش، حمایتی از طرف جامعه دریافت نمیکند. اگر هم باشد بسیار محدود است. برای یک نوبت دکتر یا وقت مشاوره، با هزار مکافات باید بچه را بسپری. یک مهد برای اماکن این چنینی در نظر گرفته نمیشود.

من مادر، در دوران شیردهی، کمبودهایی متوجهم میشود، اما مکملها همه خارج از پوشش بیمه هستند. منی که نرم غضروف زانو دارم و باید چندین ماه تحت درمان و دارو باشم، هر ماه حدود ٦٠٠-٧٠٠ تومن فقط خرج داروهایم میشود. داروهایی که هیچ کدام تحت پوشش بیمه نیستند. با دستمزد همسری که یک کارگر ساده است.

برای جلوگیری از پوسیدگی در خانه اگر یک کلاس ثبت نام کنی، باید با هزار و یک نفر هماهنگ کنی. آخر سر هم ترجیح میدهی بچه را با خودت ببری. حالا یا اعضای کلاس تو و شرایطتت را میپذیرند، یا نه! یک مکانی برای سرگرمی و نگه داری بچه ها، باز در نظر گرفته نشده است.

خلاصه که ما اینها را گفتیم، فردا دوستم از گروه دورهمی خانه من بیرون رفت و چند وضعیت واتساپی گذاشت که چه قدر بعضی ها غر میزنند و رسیدن به جامعه آرمانی زحمت میخواهد و راحت طلب نباشیم و چنین و چنان. مدتی گذشته است. از اینکه طرد شده ام حالم بد است. به چتهای من واکنشی نشان نمیدهد. اما برای باقی بچه ها نظر میگذارد. اگر چه که کلاً به خاطر مشغله دو فرزندی، عضو کمرنگ گروه است. اما میدانم که تک تک پیامها را میخواند.

 

وای چه قدر نوشتم :))

۰۱/۰۸/۰۸

شما بگو  (۸)

۰۶ آذر ۰۱ ، ۲۰:۵۹ آقای فِلینت
ببخشید :)
منظورم دومین فرزندتون هست ؟
:)
پاسخ:
آهان. خیر. یک فرزند داریم.
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۸:۴۹ آقای فِلینت
من چند سال پیش وبلاگ شما رو دیدم ، و فکر میکنم این دومی باشه؟!
ان شالله که به خیر و خوشی و سعادت .
پاسخ:
خیر. بنده همین یک وبلاگ رو داشتم.
یکی دوتا وبلاگ بلاگفا داشتم که اصلا توی یه فضای دیگری بودند.
سپاس گزارم از دعای خیرتون
خودتو درگیر نکن😉
پاسخ:
:)) 
درگیر نکردم. در راستای تمرینمه. دیدن احساس و نیازم. به رسمیت شناختن احساسات مختلفم. :) 
اون که ماجرا رو از بعد کمالگرایانه نبینم و نخوام که همه رو راضی نگه دارم و ... اون تازه مرتبه بعدیه :)) 
سلام... می بینید من تصمیم گرفتم از خاموشی دربیام، برمیدارین ده متر پست میذارین که ندونم واسه کجاش کامنت بدم:)) )

فعلا علی الحساب بچه ی نازت رو از طرف من ببوس 😍😘😘 تا ببینیم خدا چی میخواد:)))
پاسخ:
:)) عزیزم
بر من ببخشای :))
عزیزید. ممنون. چشم :*
😹
دیگه خیلی قاطی پاتی شد :))))
پاسخ:
خیلی :))
ذهن قاطی پاتی من
سلام
خوبه که امتیاز دهی به مطلب هم فعال باشه تا تگر نتونستم با نظر دادن ابراز وجود کنم با امتیاز دادن ابرازی داشته باشم
البته ممکنه امتیاز دهی برای خود شما مشغله هایی ایجاد کنه که اگر اینطوره اصلا توصیه نمیکنم فعالش کنید

در مورد مطلب هم تمام مسائلی که نوشتید حکایت از قرار داشتن شما در بستر رشد میکنه...
برای همه انسانها هست...
خدا یاورتون باشه
پاسخ:
سلام علیکم
بنده تا بحال دقت نظری به آن نداشتم.
صرفاً به دلیل حظ بصری ظاهر وبلاگ و ساده تر به نظر آمدن چارچوب کلی پست ها، آن نظردهی را برداشتم.
چشم. فعالش میکنم.
حقیقتا بنده راضی نیستم برای نظر دهی در معذورت قرار بگیرید.

چه جالب
خودم همیشه احساس سقوط و پس رفت دارم.
سطر بعدی اما مبهم و سکوت برانگیز است. همین طبیعی بودن امور مرا میترساند.
به لحاظ ذهنی و فکری بسیار تحلیل رفته ام.
سپاس گزارم.
ان شاءالله از دعای خیرتان
ان شاءالله که در کمال صحت و سلامت روحی و جسمی، در کنار خانواده عاقبت بخیر باشید
سلام
دیشب برای پست قبلت نظر گذاشتم ولی صفحه پرید و خوابیدم :)) چیز خاصی نبود فقط گفتم امیدوارم روزهای بهتری برای همه رقم بخوره …
+من معروفم به ریلکسی ولی اتفاقات اخیر استرس زیادی بهم وارد میکنه با این حال فعالم و پیگیر اما اغلب میتونم استرسم رو مدیریت کنم … اگر اینجوری استرست بالاس رها کن واقعا ، آسیب میبینی
+داشتم به این فکر میکردم که اگر اشتباه نکنم پیج اینستات رو داشتم و یادمه دوران بارداری سختی داشتی، بعد حالا این جزغله اینقدر بزرگ شده که حرف میزنه ماشالا
+حس طرد شدن از بدترین حس های دنیاست
معتقدم تو این شرایط دوست ها و افرادی که با هم آشنان ، فارغ از هر نوع تفکری باید کنار هم بمونن و این طرد کردن ها آسیب بزرگی میزنه به جامعه …
+من اغلب میرم کتابخونه ملی ، اونجا دیدم بچه هاشون رو میارن هم مهد داره هم قسمت مخصوص کودکان ،
کلا در همه ی ابعاد دچار ضعف های شدیدی هستیم ، در ممالک پیشرفته مادرها به شدت از همه نظر حمایت میشن …
ولی اینجا از بستر فرهنگ مشکل داره چون زن و مادر رو معادل خونه نشینی میدونن ، اغلب مکان ها به گونه ای که مادر ها بتونن با خیال راحت زمانی رو اسوده سپری کنن ندارن ، کمترین نمونه اش ارایشگاه های زنانه ، حداقل باید قسمتی رو اختصاص بدن به کودکان تا مادر با خیال راحت بتونه یک نیاز ساده ابتداییش رو برطرف کنه…
دیگه بماند که چقدر میتونن برای مادرها برنامه های فرهنگی و تفریحی بذارن و خب … این هم مثل هر مساله ی دیگری در کشور ما دچار نقصان زیادیه …
+چقدر حرف زدم
پست طولانی کامنت طولانی :دی
پاسخ:
:))

الان خیلی کوفته و لِه هستم.
بعد میام با دقت پاسخ میدم.
ممنون که وقت گذاشتی.

ممنون. امید بخدا

+ بله شدیداً اذیتم. ورودی هامو محدود کردم. فردا جلسه بعدی مشاوره امه، امیدوارم اوضاع خوب پیش بره

+ :)) آخ آخ یادته. اصلا فوبیا دارم نسبت به بارداری. فسقل خانم بزززززرگ شده. چنان با زبون شیرینش از همه آفاق مخصوصاً پدر مادرش دلبری میکنه. 

+ واقعا حس بدیه. ... اصلا از من بعیده. چند روزه توی گروه ساکت مطلقم.


+ ای والله چه حرکت خوب و پسندیده ای. اصفهان معمولا فقط یه سری جلسات مذهبی تدارک مهد و اسباب سرگرمی بچه رو میبینند.

+ بقیه جاها رو که نمیدونم ولی واقعا خیلی جاش خالیه. خیلییی ... 

+ امیدوارم که توی این داستانها زنها تصمیم ساز بشن، تا امکان این چیزها دیده بشه. برنامه ریزی ها و طراحی های مردانه، همین جاهاست که مشکل پیدا میکنه.
واقعا یه هیئت هم نمیشه با بچه رفت :)) چه برسه به مکانهای دیگه

ممنون از بابت وقتی که گذاشتی


۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝
۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝
هم میهن ارجمند! درود فراوان!
با هدف توانمند سازی فرهنگ ملی و پاسداری از یکپارچگی ایران کهن
"وب بر شاخسار سخن "
هر ماه دو یادداشت ملی – میهنی را به هموطنان عزیز پیشکش می کند.
خواهشمنداست ضمن مطالعه، آن را به ده نفر از هم میهنان ارسال نمایید.

آدرس ها:

http://payam-ghanoun.ir/
http://payam-chanoun.blogfa.com/

[گل]
۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝
۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

پاسخ:
وبلاگ جالبی بود.
منتهی آدرس دات آی آرتون رو برای من باز نمیکنه

شکرپاره

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">