متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۱۶۰ مطلب با موضوع «زندگی شیشه ای» ثبت شده است

 بسم الله الرحمن الرحیم


1
اول از هر چیزی ممنونم از تک تک شما دوستان و بزرگواران که به بنده محبت داشتید. اجر شما با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
2
اصلا نمی دانم گفتن از حال و هوای روحی و جسمی ام آن هم این قدر روشن و واضح، این جا میان دید مردان و زنان کار درستی بود یا نه! اما امیدوارم که کار اشتباهی را مرتکب نشده باشم. 
3
دوشنبه هفته قبل به خاطر ادامه پیدا کردن بیماری با مطب تماس گرفتم و از منشی سوال کردم که مراجعه کنم یا نیازی نیست، که منشی گفت بله حتما تشریف ببرم. 
چند دقیقه بعد یادم افتاد فراموش کردم نوبت بگیرم، تماس گرفتم و گفتم نوبتی می خواهم، گفت نوبتی نداریم، برای همین دوباره به حال بدم اشاره ای کردم. خلاصه که گفت حتما بروم. 
رسیدم مطب اما بر خلاف انتظارم آنچنان شلوغ نبود. به عنوان آخرین نفر برایم نوبت زد.
آن قدر منتظر ماندم تا به جز دو سه نفر دیگر کسی توی مطب نبود. از نشستن روی صندلی کلافه و خسته بلند شدم که منشی اشاره کرد بروم داخل. 
وقتی مقابل دکتر نشستم، سندرم پاهای بی قرارم شدیدتر شده بود و با عجز و لابه شرح حال می دادم. دکتر هم از وضعیتم تعجب کرد و پرسید که تا به حال سابقه داشته این طور باشم یا نه و بعد از آن طبق احتمالی که می داد گفت که باید برایم چکاپی بنویسد. کلماتش مثل اسیدی بودند که توی معده ام غل غل بزند و باعث شود دست و پایم را گم کنم. اما خب می دانستم که احتمالی که می دهد زیر صفر است و از دادن یک پول چکاپ بی خود دیگر منصرفش کردم. اما جالب این جاست که از همان چند کلمه حرف و آن احتمال رد شده کاملا متلاطم شدم و انگار پاهایم را به زور باخودم می کشیدم. 
دارو را از عطاری طبقه پایین گرفتم و موقع حساب کردن مسئول داروخانه پرسید که چرا آن قدر مضطربم؟! او از دلم خبر نداشت اما من فقط به گفتن "حالم خوب نیست" بسنده کردم و رفتم بالا. گوشه ای ایستاده بودم تا نوبت نشان دادن داروهای من برسد و تلاشم را می کردم تا گلوله های داغ آماده شلیک از چشم هایم پایین نریزند. وارد اتاق دکتر شدم، من و منشی و آن خانم و آقا و دخترشان. به منشی گفتم که اگر بشود من بعد ان ها بروم داخل و دارویم را نشان بدهم، اما گفت که خانم دکتر اصرار دارند. داروها را بردم سر میز دکتر و همین که شروع کردند به توضیح دادن صورتم گلوله باران شد. دکتر که انتظار چنین واکنشی را نداشت سریع خودش را جمع و جور کرد و دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت با این دارو حل می شود. حل می شود. و من خجالت زده از خانواده ای بودم که آنجا توی اتاق دکتر نشسته بودند ولی خب دیگر این چیزها مهم نبود. خدا حافظی کردم و بیرون آمدم. به خاطر همان چند کلمه و استمرار این حال های لعنتی تا خانه گریه کردم ...

به حول و قوه الهی از جمعه صبح حالم کاملا خوب شده تا الان و این را مدیون دعاهایتان هستم و امیدوارم که خداوند این امتحان را برایم به پایان برساند چرا که خواب های مدام این هفته ام حاکی از نفس نداشته و نای از جان رفته است. الحمدلله انگشت هایم هم با وجود بهتر شدن بیماری حالشان بهتر است و ترکهایشان خوب تر شده و تلاشم را می کنم که دستکش هایم را مرتب دست کنم و دست به آب نزنم ... ان شاءالله که خداوند هیچ کس را گرفتار بیماری نکند ...
5
از صالحه جان ممنونم بابت دعاهای خوبی که توصیه کرد و مرهم بر بی قراری قلبم گذاشت. واقعا حالم را بهتر کرده و روحیه ام بالاتر آمده است. 
6
یک دختری دارم که به حرف زدن با من نیاز دارد ولی حقیقتا روح و روانم کششش را ندارد و نمی دانم باید چه کار کنم؟ وقتی یادش می افتم حسابی دمق می شوم. میم پدرش را از دست داده و با تهدید های خانواده پدری اش مبنی بر این که اگر مادرش با عمویش ازدواج نکند او را از مادرش می گیرند، حالا خیلی وقت است دختر عمویش شده. اما داستان از این قرار است که عمو بسیار بد خلق و دست کج است و تمام عمرش را توی زندان سپری می کند و حضورش چیزی جز کتک زدن بچه ها و بد رفتاری با آن ها به همراه ندارد. این خانواده واقعا به کمک نیاز دارند و الان تا جایی که اطلاع دارم مادر در حال جدا شدن از این عموست و پسر خانواده هم دارد به راه های خلاف کشیده می شود. فقر و تنگدستی شان بی داد می کند و خرجی که خیریه و کمیته امداد برایشان در نظر گرفته کفاف زندگی این بانوی بزرگوار و چهار بچه کوچکش را نمی دهد. میم از شاگردهای من توی خیریه بود و مرتب اقدام به خودکشی می کند. واقعا نمی دانم چه طور می شود کمک شان کنم. گاهی از خودم متنفر می شوم از این حجم از رفاه و بی عرضگی و حقیقتا برایم سوال است که چه طور می گذرانند و روزها را شب می کنند. بسیار به دعای خیرتان نیاز مندیم. این خانواده همان خانواده ای هستند که پارسال معرفی کردم و گروهی از دوستان لطف کردند و مبالغی را برایشان به کارت بنده واریز کردند. الان ایدهی دیگری دارم در راستای کمک مالی به آن ها که با همکاری شما دوستان امکان پذیر است. ان شاءالله در پست های بعدی به اطلاع علاقه مندان می رسانم.

 

پ.ن: حالا فهمیده ام که علی رغم این که همه می گویند دل گنده امّا صبرم بسیار کم است و تازه میان این امتحانات الهی ست که معلوم شده چه قدر دست و بالم خالی ست. ان شاءالله 

و الی الله ترجع الامور ...

 

*بهرام سیاره

۱۰ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۳

 بسم الله الرحمن الرحیم


+ جا داره از دوستم به خاطر معرفی فضای وب اون روز برای سمیرا تشکر کنم. می پرسید چرا? چون باعث شد کنجکاوی کنم و برم تو فاز وبلاگ نوشتن و آشنا شدن با این فضاها. ممنونم ازت نسیم جان. اگرچه که فکر نمی کنم اینجا رو بخونی.
از همه شما ممنونم که لطف کردید و بنده حقیر را دعا نمودید. واقعا اثر معجزه آسای دعاهای شما را بارها در زندگی ام دیده ام و خداوند را شاکرم که بواسطه ی این جا بودن، از همنشینی با خوبانی چون شما متنعمم کرد. نعمت های پربرکتی که همیشه خیر به من رساندید. امام عصر عج الله پاسخگوی محبت های شما باشند ان شاءالله.

 


دیروز نوبت داشتم برای چکاپ دوم، برای همین با وجود حال درب و داغانم به هر نکبتی بود خودم را به مطب دکتر رساندم. اما موقع تحویل دفترچه متوجه شدم منشی علی رغم آن همه تاکید من برای نوبت گرفتن با پزشک خانم، برداشته و برای شیفت پزشک آقا به من نوبت داده است. یکهو احساس کردم تمام بدنم عرق سردی کرد و جا خوردم. به منشی می گویم که واقعا حالم خراب است و به زحمت تا آنجا رفته ام و چرا باید این اتفاق بیافتد? می گوید همکار دیگرش نوبت داده و او بی خبر است و نوبتی برای امروز برایم نوشت. از مطب بیرون می آیم و دم آسانسور پق می زنم زیر گریه. دکمه را می زنم تا بیاید بالا و به این فکر می کنم که واقعا چرا گریه؟ خب برای این که با مکافات رفته بودم و حالا دست خالی باید بر میگشتم، درحالی که نا نداشتم. اشکهایم را توی شیشه آسانسور پاک می کنم و پیاده می شوم. دم مجتمع یک آبمیوه فروشی ست. می روم و یک آب هویج سفارش می دهم تا بلکه مرهمی باشد و حالم را جا بیاورد. مرد مغازه دار می گوید که با یخ باشد یا بدون یخ؟ هوا گرم است و آفتاب جزت را در می آورد. اما من بدون یخ را انتخاب کردم. چون انگار تا مغز استخوانم یخ زده است. آب هویج را بر می دارم و با چند قدم فاتحه اش را می خوانم.
تا ایستگاه بی آرتی چیزی نمانده است و همه خوشی ام به این است که فرت می رسم دم طرب انگیز غربی. آخر از ایستگاه تا خانه باید دوتا طرب انگیزها را پیاده گز کنم. اما راه رفتن کنار مادی توی زل آفتاب زیر سایه ی خنک درختان می چسبد، به شرطی که دل و دماغ کافی داشته باشی. :)
+ الان حالم بهتر است، اگرچه هنوز داروها اثر بزرگی نکرده اند و عمده شان را مصرف نکرده ام. ولی چیزی که تغییر کرده حرف زدن با آن خانم مهربان امروز عصری توی مطب بود.
از خانه که بیرون زدم یادم افتاد کارتم را جا گذاشته ام، برای همین برگشتم بالا و برش داشتم. اما از این بدتر این که رفتم توی ایستگاه بی آرتی و خدا خدا می کردم اتوبوس زود برسد، :| و عاقبت از هول حلیم افتادم توی دیگ. :/ بله. درستوقتی اتوبوس پیچید توی خیابان صغیر، به خودم آمدم که چرا از این مسیر می رود؟ و توجیه آوردم که شاید مسیر ولیعصر به خاطر عزاداری شلوغ بوده و از این دست اراجیفی که خودم را با آن ها آرام کردم. :/ ولی خب انکار بی فایده بود. بر اثر بی حواسی اتوبوس را اشتباه سوار شده بودم. چیزی که به کل عمرم سابقه نداشت. :| نتیجه هم این شد که ساعت شش و چهل و شش دقیقه رفتم نشستم روی صندلی انتظار مطب و مفتخر شدم که اسمم به عنوان آخر بیمر برود داخل دفتر منشی. اما خب به همین سادگی هم نبود، به نظرم ماجرا قشنگتر از این حرفها بود. :) روی صندلی های انتظار همیشگی جا نبود، برای همین در اتاق اضافی را باز گذاشته بودند تا روی آن دوتا سه تا صندلی هم بشود نشست و منتظر بود. من هم با یک خانم دیگر رفتیم آنجا. چند دقیقه ای که گذشت کلمات اولیه از طرف من رد و بدل شد. آخر من عشق ارتباط گرفتن با آدم ها هستم. سکوت و صم بکم بودن برایم سنگین و زجر آور است. :| ترجیح می دهم با کسی صحبت کنم. خانم بغل دستی دستش بند بود، اما وسط پیامک هایش هر بار نگاه مهربانی به من می کرد و چیزی می گفتیم. من هم که در یک حرکت خیلی عجیب حوصله کتاب خواندن فقط داشتم، به کتاب الکترونیکم مشغول بودم. ب ای همین از خدایم بود که آخرین نفر چراغ مطب را خاموش کنم و بروم. 
خانم بغل دستی مهربان برای استرس به خانم دکتر مراجعه کرده بود، ولی باید بگویم که یک دنیا آرامش با خودش داشت. آن قدر مهربان و آرام که با لبخند و از نهایت احساسش به حرفهایم گوش کرد و برایم صحبت کرد. به گرمی صحبت کردن مامان اما با یک دریایی از آرامش. انگار که برای دخترش حرف می زد. ^__^ من درونش اضطرابی نمی دیدم. به نظرم خیلی متین و آرام می آمد. 
بیمارها یکی یکی رفتند و جا باز شد و ما دوتا آمدیم بیرون روی صندلی های انتظار سالن نشستیم. برایم از توی گوشی اش عکس دخترش را نشان داد و باهم درباره او صحبت کردیم. :) اما چیزی که تعجبم را بر انگیخت این بود که خانم مهربان و آرام چند دقیقه پیش، وقتی از دخترش حرف می زد کاملا مضطرب و نگران
بود. انگار چهره ی جدیدی از او برایم نمایان شد. این بار من تلاشم را کردم تا آرامش کنم. ;) البته خودش سرچشمه آرامش بود. آن قدر که همه چیزش را سپرده بود به خدا.
به من گفت که امشب در تنهایی ام برای خدا نامه ی بلند بالایی بنویسم و فقط از او بخواهم و بگویم که قدرتش را ندارم و ضعیف و رنجور و خسته ام. :) از شما خانم مهربان ممنونم. خانم مهربان، شما رزق امشب من از طرف خدا بودید. امام عصر عزیزم، من از شما ممنونم. از شما و دعاهای خوبتان هم باز تشکر می کنم. حال من خوب است. بهتر هم می شود.

امشب تجربه دوم تنها در خانه را دارم سپری می کنم. می شد بروم خانه بابا و کمی استراحت کنم، اما طاقت استرس دادن به مامان را ندارم. از حالم بی خبر اند و فکر می کنند خوبم و حتی از تنهایی ام هم چیزی نگفته ام. همین مرا بس که دیگر وسط مشکلات روزانه زندگی شان غم مرا نداشته باشند. اما امیدوارم دوستان عزیز گذشته ام را دوباره به دست بیاورم. تحمل این دنیا بدون داشتن هم صحبت برایم مرارت آور است. آن هم من که با حرف زدن آرام می شوم. 


و الی الله ترجع الامور ...

۱۳ نظر ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۳۲

 
بسم الله الرحمن الرحیم


وارد مطب که شدم منشی رفته بود آبدار خانه برای همین هم راحت توی دفتر نوبت دهی اش ریز شدم. آن خانم منشی دیگری که یک پسر بچه دارد، آن روز قرار شد نوبتی برای دوازده شهریور برایم بزند، گویا یادش رفته بود. اسمی توی دفتر از من نبود. البته یک اسمی بود که فامیلش شبیه من بود، خب لابد حدسی نوشته، برای همین اشتباه کرده است. نیست من مشتری ثابت خانم دکتر هستم! ریز و درشت مطب من را میشناسند. از اهالی سالن ماساژ گرفته تا این طرف توی مطب، هر سه تا منشی. خلاصه که منشی آمد و گفتم نوبت داشتم ولی نوشته نشده، چیزی نگفت و پولم را حساب کردم رفتم نشستم.

۵ نظر ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۴۵

379
روزهای اول دانشگاه وقتی چیزی از سال بالایی ها و عابران و جنبندگان سوال می کردی، میشنیدی که خنده کنان با دست نشانت می دهند و می گویند: "صفریه" بعد هم اگر خیلی تحویلت می گرفتند، دست آخر با یک آدرس اشتباه و راهنمایی های سربالا می فرستادندت رد کارت. یک جوری که از خجالت کز کنی توی خودت. البته ما بیدی نبودیم که با این بادها بلرزیم،از هیچ کس آدرسی نپرسیدم و راهنمایی نگرفتم.مگر موارد قلیل، آن هایی را هم که بعدا شناختم و از ایشان زخمی خورده بودم، خدمتشان اظهار دلخوری می کردم. بالاخره باید یکجوری گلیم مان را از آب بالا می کشیدیم تا کسی جرأت نکند صفری خطابمان کند. اما بعدها دلم برای همان روزهای اول تنگ شد. خامی و بی تجربگی اش خنده دار بود. همیشه به خاطر این که بعد از کوییزهای شبانه دانشگاه، بابا و مامان می آمدند دنبالم، بچه ها مسخره ام می کردند. ولی برایم ذره ای اهمیت نداشت. چون ترجیح میدادم آن وقت شب، با پدر و مادرم باشم، تا سر دروازه تهران برای اتوبوس های رهنان منتظر بایستم، بلکه علفی زیر پایم سبز شد و اتوبوسی قصد مقصد ما را بنماید.
از آن سال ها تقریبا هفت هشت سالی گذشته و اولین های زیادی را چشیدم و در خیلی زمینه ها صفر کیلومتر بودنم گذشته و حالا دیگر لقب قشنگ صفری را ندارم. اما امشب دوباره اینجا من یک صفری هستم، صفری که قرار است چیزی را برای اولین بار در تمام عمرش تجربه کند. قرار است امشب را به تنهایی صبح کنم و در این واحد نقلی مان شب را بگذرانم. در همه این سالها، حتی یک شب عم نبوده که من در خانه تنها مانده باشم و همیشه ترس از تاریکی و تنهایی در شب و البته مراقبت های همیشگی بابا و مامان نگذاشته تا این تجربه را داشته باشم. کما این که خودم هم جرأتش را نداشتم در خانه ی ویلایی بابا اینها، شب را تنها بمانم و حتی غروب ها و روزهای اول، تاب تنها ماندن در این چهار دیواری کوچک را نداشتم.
خدایا تاریکی و تنهایی خانه آخرت مان را با نور لطف و رحمتت روشن بگردان.

+ لطفا برای پدر بزرگ مرحوم ما و همه رفتگان خاک، شهدا و امام شهدا فاتحه ای بفرستید.

والی الله ترجع الامور...

۱۱ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۰۰:۵۰

379

1
ته تغاری به برفهایی که از آسمان پایین می ریزند چشم امیدش را بسته و صدایش را ریز و درشت میکند، یک طوری که مادر بشنود و میگوید: دارم میرم رو پشت بوم برف بخورم
مادر چشم هایشان را ریز و درشت میکنند و میگویند: برف اول مال کلاغه، برف دوم مال ...، برف سوم مال...، ...، برف هفتمه که مال ماست

چراغهای مجلس خاموش میشوند، همه چیز از دید محو شده و به جز مداح، باقی آدم های مجلس به سیاهه هایی میمانند که تمرکز از روی آنها برداشته شده. اولین قطرات گرم که روی صورتم میلغزند، دیگر همه چیز مات میشود. دستم میرود پی برداشتن دستمال اشک توی کیفم اما خیال دست و پا گیر میشود. برف اول مال کلاغه، برف دوم ... اشک اول مال چیست? اشک اول مال کیست? مدت زیادی ست این آسمان غبار گرفته دلم نباریده. حالا اشک اول را میشود توشه کنم لابه لای تار پود دستمال اشک? اشکی که مال ام ابیهاست کدام یکی اشک است? اشک دوم?اشک سوم? حکما باید اشک هفتم باشد? اشک برای آقاجانم چه طور? کدام یکی شان اجازه دارد بریزد لابه لای تار پود دستمال اشک?
خیال دست و پا گیر شده گفت که خبط است دستمال اشک را به این اشک ها آلوده کنم. من هم دل به دلش دادم و گذاشتم بریزند و ببارند، بلکه این آسمان غبار گرفته زلال بشود. بلکه ...

 

96/11/12

*مولوی

۴ نظر ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۰۰

379

خیلی وقت ها آدم دلش می خواهد به جای بیان کلمات زار بزند و آن قدر گریه کند و گریه کند و این گریه تمام نشود. گریه برای نفهمی بعضی ها. برای بد فهمی بعضی چیزها! برای بی تربیتی ها! برای نامردی ها! برای زخمی ها! برای دل های شکسته! برای ...

برای او دعا کنید. خیلی دعا ...

ان شاءالله درباره ی بعضی حرف های مانده در گلو می نویسم. نه برای این که سبک شوم، که سبک شدن هدف شایسته ای نمی تواند باشد. می نویسم تا بخوانیم و فکر کنیم و به دیگران بگوییم و بلکه هم پا به میدان عمل بگذاریم اگر تا حالا بیرون از میدان بوده ایم. 

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۷

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام. عزاداری هایتان مقبول درگاه حق تعالی. ان شاءالله که حال همه تان خوب باشد.

آن قدر این خانه گرد و غبار گرفته که گمان نمی کنم هنوز هم کسی این جا را بخواند. دلم هوای بعضی روزهای گذشته وبلاگ نویسی را کرده. مدت زیادی ست که هیچ چیز حسابی ننوشته ام. شاید یک سالی بشود. شاید بشود گفت حتی نه چیز حسابی که هیچ ننوشته ام. مدت هاست. یادش خوش. آن موقع ها پائیز وبلاگ و شب های بلند زمستان، ایّامی بود برای خودش، پای این سیستم و بیداری تا صبح و درد گردن و ...!

 به گمانم سال 92 بود، آمدم توی مدیریت وب و با همان اینترنت دایال آپ ذغالی یک متنی نوشتم و ارسال کردم. نمی دانم کسی یادش هست یا نه؟ آن شب در آن خانه جدید اولین پست خانه جدیدانه را نوشتم. حتی بعضی کامنت های پای آن پست را هم خوب خاطرم هست. یادش خوش. امّا حالا بعد از پنج ماه نابودی سیستم، بالاخره کامپیوتر به لطف باباجان سرپا شده و نتی مهیا گردیده. حالا این جا که می نویسم، دوماهی می شود که آن خانه خوب و خیال انگیز اجاره ای را ترک کرده ایم و به یاری خدا آمده ایم نشسته ایم سر جایمان. توی خانه ی خودمان. خانه ای که شده بود یک آرزوی دور و دراز که بالاخره به لطف خدا و دوندگی ها و بنایی های شدید بابای جان سرپا شده. جدا چه قدر پدر و مادرها از جان شان مایه ی می گذارند تا ما بچه ها با خیال آسوده و آبی که مبادا توی دلمان تکان بخورد، اوقات را سپری کنیم. ای کاش که قدردان باشیم و نمک شناس. 

 زندگی هرچه پیشتر می رود انگار بی روح تر و سردتر می شود. سبک زندگی ملال آوری که دلزده ام می کند و دوست دارم گریزی داشتم از این نکبت خانه دنیا. این روزها مرکبم برای رفتن به دانشگاه، مترو شده است. چیزی که برای ما اصفهانی ها خیالی بیش نبود و حالا همه ذوق می کنیم از این که راه افتاده. البته مسئله ای که این وسط پیش آمده این است که انگار دنیای زیر زمین بی روح و سرد است. گویی از جریان عادی زندگی روی زمین دورت می کند و به جایی خفه تر می کشاندت. با وجود نظم و سرعتی که برای رفت و آمدم حاصل کرده، جدیداً احساس مرارت باری نسبت به آن پیدا کرده ام. البته که مغز و اعصاب این طرف و آن طرف رفتن با اتوبوس و شلوغی و زمان طولانی اش را هم ندارم. امّا خب باز توی خیابان آدم چهارتا گیاه و مغازه و ماشین و ... می بیند و کمی روحیه اش  تغییر می کند. البته اگر بی حجابی خانم ها اعصابی برای آدم باقی بگذارد. خدا می داند که قرار است این وضعیت اسف بار تا کجا سیر پیش رونده داشته باشد.

 این مدت بواسطه ی مشغولیت آقای پلاک، به خدمت مقدّس سربازی و همچنین تر خدمت در نیروی مقدس انتظامی، چیزهایی شنیده ایم و دیده اند که داد وا اسلاما وا دینا و از این حرف های آدم نه تنها بیرون نمی آید، که گویی به مرحله خفگی درون خود رسیده ایم. از این حس نا امیدی و دید سیاه متنفرم امّا واقعاً باور بعضی بی حیایی ها و دریدگی ها برایم ناممکن و خیالی بود. ما داریم سر به کدام ... عجب! ای کاش می شد یک اتفاق خوبی بیافتد تا این طور نشود. تا این قدر بعضی ها را نخواهیم از کف خیابان جمع کنیم. تا ...! دلم به حال خانم والده ی کسانی که کادری نیروی انتظامی اند می سوزد، اصلاً این روزها حفظ زندگی ها هیچ کار آسانی نیست. فقط خدا به دادمان برسد و امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف در حق مان دعایی بکنند، وگرنه سر از نا کجا آباد در می آوریم. 

 آخ که چه قدر دلم هوای جمع های دوستانه مان را کرده است. دیدار با مادرهای شهیدی که بچه های بزرگتر ترتیب می دادند و ما را هم دنبال خودشان راهی می کردند. آخ که چه قدر دلم هوای اردوهای تشکیلاتی مشهد را کرده و خوابیدن مثل مداد رنگی در فضای حسینه ای که کوچک بود و امکانات تر و تمییز و مرتبی نداشت. هوای حرم امام رضا علیه السلام توی برف و سوز زمستان. هوای خندیدن های ممتد من و زهرا که حالا شده خانم خانه ی خودش. هوای جلسات شورا و نا بلدی من. هوای درس ها و روزهای طاقت فرسای دانشگاه صنعتی. هوای روزهایی که کشت داشتیم روی زمین و بابت سنگلاخی زمین و سنگینی بیل ها به جان مهندس غر می زدیم. هوای دوستانی که اگر نبودند این جا نبودم. اما خوبی این روزها این است که به دل خانواده برگشتم و خواهر میم شده ام. خواهری که زمان کارشناسی کنارش نبودم و از هم دور شده بودیم. حالا این جا دوباره دل هایمان بهم نزدیک شده. دیگر کله اش بوی قورمه سبزی نمی دهد و حرف گوش کن تر شده و خودش مستقلا با عقل و درایت فکر می کند و تصمیم می گیرد. این روزها ته تغاری بزرگ شده و حالا آن طفل صغیر پر جنب و جوش، سلامتی اش را باز به دست آورده و یک دانش آموز دبیرستانی مدرسه استعدادهای درخشان شده. با همان جنب و جوش. پسری که دغدغه های این سنش، شده چیزی شبیه دوران دانشجویی من. بچه ی منظمی که سبک و سیاق خودش را دارد و هدف گذاری های مخصوص به خودش. جالب است که سطح درکش نسبت به اطرافش از همه حیث با هم سن و سال های خودش و قبلی ها و بعدی ها فرق می کند. البته بچه های این نسل عموما هر کدام برای خودشان عالمی دارند متفاوت. 

 این مقطع تحصیلی هم کم کم دارد به نقطه های اوج و پایانی خودش نزدیک می شود. البته امیدوارم خیلی طولانی و جان فرسا نباشد. چون از این دورها که نگاه می کنم وحشت خاصی نسبت به نوشتن پایان نامه جان دارم. الحمدلله استاد راهنمای خوبی برایم فراهم شده که بسیار دلسوز و فرهیخته هستند. امید به این که قدر بدانم و تلاشم را بکنم. موضوع پایان نامه ام را دوست دارم. البته هنوز دقیقا مشخصش نکرده ام و خدا کند هرچه زودتر این کتاب در دست خواندن برای یافتن مسأله اصلی را تمام کنم. اگر خوب وقت و دل پایش بگذارم، ان شاءالله در نوع خودش، موضوع جنجالی خواهد بود . [از تجربیات ارزشمند شما هم در زمینه پایان نامه استقبال می کنم. خلاصه اگر نکته ای به نظرتون رسید بفرمایید.]

چیزی که توجه ام را جلب کرده این است که میان نحوه دین داری ها و اسلام هایی که قبول داریم و بینش و نگرش سیاسی مان گویی همبستگی هست. از دست اساتید دانشکده دوره کارشناسی و طرز تفکرشان می نالیدم، که این جا به مراتب اوضاع وخیم تر است. آن هم یک مدل عمیق تر و تا لایه های زیرین اعتقادی. البته که هر سطحی یک عمقی دارد و آن قبلی ها هم شاید همین طور باشند. این جا به راحتی هر حرفی را بر زبان شان جاری می کنند و می زنند و حرص آدم را در می آورند. بعد هم شاکی اند که چرا هر حرفی آدم می زند از آن برداشت سیاسی می شود. :| بنده هم رسماً لال بودن را کمی تا قسمتی پیشه کرده ام و کلاً اظهار نظری نمی کنم، به جز ترم قبل که یک چشمه رفتم و بعد هم خیلی حس خوبی نداشتم. حالا هم بعضی از هم گروهی ها هر چه دلش می خواهد ضد دین و اسلام می گوید و استدلال می آورد و من سکوت :| . آخر آدم می ترسد با جماعت فلسفه خوانده دهن به دهن شود و از طرفی خوش ندارم میان من و آقایان گروه دیالوگی برقرار شود. حالا خدا می داند که کارم درست است یا نه. همین چند روز پیش دوستم تشری زد بهم مبنی بر این که حرف هایت را بزن، پس گذاشته ای برای چه موقع؟ که همین ها را تحویلش دادم. البته که هر چه پیش می رود بیشتر به نادانسته هایم آگاه می شوم و ترجیح می دهم اظهار نظری نکنم. 

میبخشد اگر کسی این جا را خواند و وقت ارزشمندش به هدر رفت. خواستم شروع دوباره ای داشته باشم. اگر یادتان بود دعایمان کنید. 

 

و الی الله ترجع الامور ...

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۹
بسم الله الرحمن الرحیم
 
قبل از رفتن، جابه جایشان کردم تا آفتاب تیز توی سر و صورت نازکشان نخورد. خب سن و سال شان که زیاد نیست، برای همین هنوز هم ناز و ادایشان را باید به جان بخرم تا تن نازکشان را بالاتر بکشند. آخر همین چند ماه پیش بود که از نمایشگاه طبقه همکف دانشکده، با اجازه آن خانم مهربان دستشان را گرفتم و آوردم این جا پیش خودم. گذاشته بودم شان روی میز مبل پشت پنجره اما حالا چون باید از خانه فاصله می گرفتم، آن جا حتما گرمشان می شد و سوختگی روی شاخش بود. برای همین هم بود که قبل از رفتن نوازششان کردم و بردم گذاشتمان زیر میز مبل دیگر دور از آفتاب.بعد هم کمی آب به خوردشان دادم. خب در نبود من بقیه هم می توانستند تیمارشان کنند و آب شان را بدهند، اما چون همه خبر دارند که ناز و ادایشان زیاد است و من رنجور، کسی جرات رسیدگی به آن ها را به خودش نمی داد.
عصر آن روز وقتی برگشتم، فورا پا تیز کردم سمت شان تا حال و احوالشان را جویا شوم، اما همین که نشستم پای میز غم های عالم وجودم را تسخیر کرد.[خب لابد مبالغه به نظرتان بیاید، ولی باید بگویم اگر گلکی داشته باشید حسم را با جانتان تجربه خواهید کرد.] از میان قلمه های کالانکوآ دقیقا همان تپل- گل قشنگه یک وری خم شده بود روی خاک. فکرهای بی قواره بودند که به مغزم حمله ور شدند. به میم گفتم که احیانا وقتی داشته آن دور و برها کار می کرده دستش ناخواسته به گل نخورده؟ جواب منفی اش که گوشم را پر کرد، پرسیدم یادش هست صبح وقتی مامان خانه را جارو می زدند احیانا گلدان چپه شده باشد؟ 
اما هیچ کدام از فکرهای بی قواره ام به تن گل پژمرده ام ننشست. حسابی گر گرفته بودم. مگر می شود گل به این شادابی در عرض یک روز این طور بی جان شود؟!  رفتم و چاقو آوردم و از کمی بالاتر از ساقه ی جمع شده گل را بریدم و به خیال قلمه زدن داخل ظرف آبی گذاشتمش. اما دو سه روز بعد وقت پرسیدن حال بقیه گل های گلدان  حس کردم گربه ای از روی گل ها روی صورتم پرید و چنگه مالم کرد. طفلی بقیه شان هم همان طور شده بودند. کاتر میم را آوردم و تند تند بخش های تازه گیاه را جدا کردم و توی خاک گلدان فرو کرد. آن قدر برای آوردن کاتر به دلم هول افتاد که انگار کن گل های من ماهی های در حال تلظی بودند و باید آب بهشان می رساندم. همین شد که بدون دیدن حال و هوای توی خاک گلدان قلمه را توی خاک فرو کردم. کمی که حالم جا آمد دست انداختم گردن ساقه ی مچاله شده و از خاک بیرون کشیدمش. چند دقیقه فقط نگاهش می کردم. درست مثل کسی که دستش را می کند توی لانه مرغ ها و به جای تخم مرغ، چیز دیگری به چنگش می افتد که انتظارش را ندارد. =| 
طوقه، ریشه و ساقه ی گیاه کاملا پوسیده بود و چیزی بیشتر از یک آبکش بد قواره ی بد رنگ به چشم نمی امد. تازه فهمیدم که چه ساده لوحانه این طور به ورطه مرگ کشاندمشان. قضیه از این قرار بود که قبلا یک سیخ چوبی بزرگ داخل خاک گلدان فروکرده بودم تا نشانه ای باشد برای این که بگوید خاک خیس است یا خشک. در واقع به من می گفت به گل ها آب بدهم یا نه. اما چند روز قبل یکی از گل ها یکهو پژمرده و بی حال شد، من هم به صرافت افتادم که هی بهش آب بدهم. پیش خودم فکر می کردم لابد هوا گرم شده و گیاه بی آبی کشیده. اما مسله این نبود. ریشه و طوقه پوسیده بودند و بافتشان چوبی شده بود، برای همین آوندهای چوب و آبکش مسدود شده بودند و پوسیده، خب لابد بقیه اش را هم می توانید خودتان حدس بزنید. این شد که هر چه آبش داده بودم صرفا باعث گسترش و توسعه بیماری اش شده بود نه خرج خورد و خوراک تن تشنه اش. نمی دانم چرا به سیخ چوبی اعتنا نکردم و بی هوا هی آب ریختم, آب ریختم ...
حالا قلمه ها گرفته اند و حال گل نرم نرم دارد بهتر می شود، اما از آن موقع این من هستم که از پا افتاده ام. در آینه گل، برای چند لحظه حال درونی خودم را وجدان کردم. حال خودم و زندگی ام. روزگاری که بر من می گذرد و من در این خیال به سر می برم که همه چیز خوب است. اما ظاهرا همه چیز در ظاهر خوب می نماید، ولی در واقع حقیقت درون این من و زندگی چیز دیگری ست. از درون تهی شده ایم. حال من خوب نیست. بی برنامه گی هایم روز به روز بیشتر مرا از پا می اندازد. تازگی ها فهمیده ام که خیلی گرفتاری هایم را باید بیاندازم گردن کمال گرایی ام. آخر دوست مشاورم می گفت که اغلب مشکلاتم مال همین است که گفتم. قبل تر حداقل پا می زدم و تلاش و تقلایی می کردم و بلند میشدم. ولی حالا نه جسمم یاری می کند و نه ... ! خوب غذا نمی خورم. نه جسمم سیر می شود و نه روحم. تمام مدت عذاب وجدان داشتم که چرا این قدر می خوابم. اما فهمیده ام که آن چنان هم ساعت خوابی ندارم، البته این را از خواندن آن کتاب نظم به ذهنم رساندم وگرنه زیر بار عذاب وجدان شماتت های مادر برای این که چرا این قدر می خوابم له می شدم. آخر مسله این است که وقتی به موقع نخوابی، دیرتر هم بیدار می شوی، پس این به معنای بیشتر خوابیدنت نیست!!!! تازه بعد از یک سال و اندی این جسم بی جان داردبه داروها واکنش خوبی نشان می دهد و ظاهرا دارم بهبود پیدا می کنم، اما مسله این است که دیگر نا ونفسی برای این جسم نمانده. حتی از وقتی ارشد قبول شده ام، هیچ رمق و ذوقی برای درس خواندن و پیشرفت ندارم. نمی دانم چه ام شد؟ یک روزی فوق العاده پر از انرژی و شوق بودم برای یاد گرفتن، برای خواندن، برای کشف چیزهای تازه. اما حالا ساکت شده ام و بی حوصله. آدمی که پرخاشگری اش خودش را هم دلزده می کند. مدتی بود که رنجور بودنم را دور ریخته بودم و زده بودم پس کله زود رنجی، اما حالا دست و پای جسم و روحم را ...
"وقتی توفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در برد. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت."
موراکامی، کافکا در ساحل
من از درون طوفانی عبور کرده ام که متلاشی ام کرده، دغدغه ها و انرژی ها و حال های خوبم را پیش از طوفان گویی جا گذاشته ام.
(از پیشنهادات شما جهت خوب شدن حال استقبال می کنم.)
و الی الله ترجع الامور ...
*نظامی
۴ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۹


                                       بسم الله الرحمن الرحیم


 ای کاش میشد این ها را بدهم به تمام مرد های دنیا تا بخوانند، تا کمی از اندوه قلب مچاله ام کاسته شود. هنوز رعشه های درونی بدنم فروکش نکرده اند. 


1) آن روز خسته از روزمرگی ها داشتم به خانه بر میگشتم که چشم به مرد و زنی افتاد که از گوشه های پیاده رو با غرولند به هم دیگر پیش می رفتند. همین که زن آمد با حرفی از خودش دفاع کند، مرد با غلط کردی حرف را توی دهان زن کوبید و  میانه انگشت شصت و سبابه اش را گذاشت روی گلوی زن جوان و او را به شیشه ی لابی هتل چسابند. صدای گوش خراش آن نا مرد بالا و پایین میشد و دختر چادری را جلوی کاسب و توریست و عابرهای پیاده سکه یک پول کرد. نه میشد دخالتی بکنم، نه دلم رضایت می داد بی تفاوت بگذرم. فقط تمام انرژی ام را توی گردنم جمع کردم و چند لحظه نگاهشان کردم.صورتم را بر گردانم و با پاهای سنگینم، لاشه ی بی جانم را تا خانه کشیدم. تمام مسیر بد دهنی های مرد توی ذهنم وول می خورد. آخر  به چه حقی دست روی خانمش بلند می کرد و حرف های کثیف از دهانش بیرون می آمد.


2) تازه چشمم گرم شده که صدای التماس های زن همسایه که آپارتمانشان دیوار به دیوار اتاق ما بچه هاست، بالا می رود. هر چند لحظه به جز صدای دل ریش کن خانم بی پناه، صدای ضرب و زوری که مرد روی تن همسر بی دفاعش می زند بالا می رود. من روی تختم مچاله شده ام و بی اختیار مثل باران اشک می ریزم. بدنم می لرزد، پتو را به خودم می چسبانم و خودم را توی بغل می گیرم. دندان هایم به هم می خورند. هنوز صدای التماس زن برای کمک خواستن از همسایه ها می آید. صدای چند همسایه مبهم می آید. اما ... ساعت شش صبح است، من آن قدر خوابم سنگین است که بمب بترکد تازه دنده عوض خواهم کرد، اما الان بمبی نترکیده،صدای شیون زن همسایه بیدارم کرده. قلبم از جایش کنده شده و تکان هایش به جان کندن ماهی می ماند، نفسم بند آمده و اشک هایم می ریزند. می لرزم.پتو را محکم دور خودم می پیچم. تسبیحم را می گیرم توی دستم و صلوات می فرستم تا شاید دل مرد به رحم بیاید. صدایشان را نمی شنوم. ترس و لرزهای نصف شب سراغم می آید، نکند صدای زن برای همیشه ساکت شده باشد، چشم هایم شده اند ابرهای باران زای موسمی. تند و رگباری خیسم می کنند...


3) صدای مرد که بالا رفت تمام سلول های عصبی ام روانی شدند و مرا می لرزاندند، عصبانیت و ترس آگاهی ام را به وضعیت پر تنشم زدوده بود، نمی دانستم تا بن دندان توی استرس خودم را فرو کروه ام. همه چیز که تمام شد، درست وقتی که آمدم روی صندلیم آرام بگیرم، فهمیدم که چه بلایی سرم آمده، بی اختیار من عصبی چند دقیقه پیش گریه می کردم، نفسم بند آمده بود، پاهایم از بی قراری روی تنم سنگینی می کرد، رعشه ی مرگباری به تنم افتاده بود. 
لطفا به همه ی مردها بگویید داد نزنند، فریاد شما جز برای دادخواهی بابت برقراری عدالت و امثال این ها،.نباید بالا برود. دور و بر تان هستند کسانی که تاب این صداها را ندارند، تحمل این بی رحمی ها را ندارند، روحشان نازک است، حتی اگر به روی خودشان نیاورند. شما را به خدا داد نزنید. من از صدای بلند مردانه وحشت دارم. شما را به خدا مهربان باشید. همسر مهربان، بابای مهربان و حتی مرد همسایه ی مهربانی باشید که همه از خوبی و خوش خلقی شما با خانواده تان عمیقا لذت ببرند. 

و الی الله ترجع الامور ...
  ‌                         

۱۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۲

379
سلام خدمت دوستان.
خانواده ی مستحق و آبرومندی هستند که چهار فرزند دارند و پدر در حال حاضر زندانی هستند.گذران زندگی شان تنها هزینه اندکی ست که یک خیریه در اختیارشان قرار می دهد.
میخواستیم از شما یاری بطلبیم در این شب های عزیز، تا بلکه بشود هزینه ای برای کمک به این خانواده تهیه کرد.
ان شاءالله اگر کسی مایل به کمک بود به بنده اطلاع بدهد.

 

سلام مجدد :)

عرضم به خدمت شما که اگر کسی مایل به کمک بود، و کمکی جز بحث مالی و نقدی از دستش بر می آمد، کمکش را به روی چشم می گذاریم. 

از تهیه ارزاق گرفته تا معرفی فرزند پسر خانواده برای اشتغال در یک جای ثابت و  معرفی خیر برای تهیه مسکن و ...!

"در حال حاضر برای تهیه مایحتاج ضروری و اولیه شان هم مشکل دارند."

 

بنده از طریق خیریه ای با این خانواده آشنا شدم، لذا اطلاعات را صرفاً از خود ایشان نگرفتم. وضعیت زندگی شان بسیار دردناک است امّا خب گفتنش هم لزومی ندارد.

اجرتان با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف

 

این هم شماره کارت بنده

6037694026642367

۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۲