متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

نمیدانم در دوره عمرتان تجربه رفت و آمد در خانه های قدیمی اتاق دورچین حیاط را داشته اید یا نه ؟! پیش از اینکه در مکان کنونی بزیییم، همسایه دیوار به دیوار نه همسایه بغل گوش خانه مادر بزگ - پدربزرگم بودیم. بین روز چندباری روی مبارک مادربزرگ عزیز را می دیدیم. مرحمت شان بود که با همه درد زانو و سختی که داشت خودشان می آمدند سری می زدند و می رفتند. چه شب هایی که همدم و مونس تنهایی من و میم و ته تغاری می شدند تا نکند در غیاب بابا و مامان ترس برمان دارد یا بلایی سرمان بیاید.(یا اینکه بلایی سر هم بیاوریم) 

- زمان هایی که من توی خانه تنها بودم و ایشان می آمدند تا سری بهم بزنند، با اشاره من از گذشته و خاطرات عزیزشان صحبت می کردند از تجربیاتی که در متن هیچ کتابی آن ها را نخواهی یافت ... اگر از مادر بزرگ یا پدر بزرگ تان بخواهید تا شما را از شنیدن خاطرات شان بهره مند کنند برق رضایتی در چشمانشان خواهید دید که تا عمق جانتان را آرام خواهد کرد.

امّا حالا ... دور شده ایم و همان روزی چند بار آمدن مادربزرگ و دیدن بابا بزرگ توی کوچه وقت رفت و آمد به دانشگاه هم نصیبمان نمی شود. البته مادربزرگ به رسم وفا و معرفت همیشگی شان روزی حداقل یک بار زنگ می زنند و احوال پرسی می کنند. چند روز پیش به رسم وظیفه تماس گرفتم تا صدای گرمشان را بشنوم و دلجویی بکنم بابت بی معرفتی هایی که مشغله های موهوم ایجاد کرده اند. 

نیم ساعتی به اذان ظهر مانده بود. تلفن زنگ خورد. برخلاف تصورم بابا بزرگ گوشی را برداشتند. سلام و حال و احوال تمام شد. پرسیدم :«مامان جون کجا هستند؟ گوشی بدید بهشون احوال شون رو بپرسیم.» البته جواب پدربزرگ برایم قابل پیش بینی بود. " ایشان مشغول خواندن نمازهای مستحبی پیش از اذان شان بودند. " 

بابابزرگ برایم آرزوی موفقیت کردند و دعاکردند که ان شاءالله عاقبت همه مان ختم به خیر شود و خادم اسلام باشیم. لبخند رضایتی زدم و از ایشان تشکر کردم. بهشان گفتم :«دعا کنید برامون آقاجون. زیاد دعا کنید. ان شاءالله مثل همیشه با دعای شما به جایی برسیم.» واکنش شان دلم را ریخت ... بابا بزرگ زدند زیر گریه و با اشک و بغض گفتند :« من همیشه دعاگوتونم.خدانگردارتون باشه.خوب باشین همیشه.تنتون سالم باشه.خوش باشین ...» 

نمیدانستم باید چه بکنم. با بغض تمام خداحافظی کردم و با تشکری گوشی قطع شد ...

+ مبهوت بودم تا چند دقیقه ... واکنش بعدی هم قابل پیش بینی است ... بغض ترکید

پ.ن : هزاربار با خودم قرار گذاشتم روزی یک بار تماس گرفتن برای حال و احوال پرسی از ایشان ضروری است و واجب ... باشد که عمل کنیم!

و الی الله ترجع الامور ...

* صائب

۹ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰