متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

چهارشنبه ای با بوی شقایق

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۵۱ ق.ظ

" بسم الله الرحمن الرحیم "

 

 

 

 

 

روز سه شنبه رفتم سراغ پدر

 

ازشون خواستم بهم اجازه بدهند تا

 

بادوستان برم برای دیدن مادر شهید

 

اما چون توی هفته گذشته سرم خیلی شلوغ بود و درست حسابی

 

استراحت نکرده بود

 

واینکه امتحانات نزدیکه

 

باباجون اجازه ندادند و

 

گفتند که باید زود برگردم واستراحت کنم

 

وبیشتر به درس هام برسم

 

بنده هم با اینکه از ته دل راضی نشده بودم

 

ولی قبول کردم و گفتم چشم

 

 

 

 

خلاصه اینکه ماروز چهارشنبه امتحان هم داشتیم

 

ساعت 16

 

و اینکه دوستان میخواستند ساعت 16:30

 

حرکت کنند وبرند واسه خونه شهید

 

.

.

.

 

صبح کلاس اخلاق داشتم

 

کلاس که تموم شد بدو بدو رفتم پیش دوستان

 

وکلی صحبت کردیم

 

گفتند امروز میای دیگه

 

گفتم : نه پدرجان اجازه ندادند

 

خلاصه حال هممون گرفته شد

 

دوستم گفت

برو سعی کن تاعصری

دوباره بگو ببین بهت اجازه میدن یا نه


گفتم باشه ولی میدونم فایده ای نداره


.
.
.

تازه جالب اینکه من هنوز جزوه امتحانم رو تموم نکرده بودم

به این ترتیب تا نزدیک امتحان مشغول درس خوندن بودیم

وفرصت نشد با پدرم تلفنی صحبت کنم

ولی براشون پیام فرستادم

دم امتحان که شد

پدرم تماس گرفتند...

سلام پلک شیشه ای جان

کاری داشتی باباجان

+ من : سلام باباجان ، میدونید برای ...برای ...

+پدر: برای چی زنگ زده بودی

+ من : برای همون جایی که میخواستم برم دیروز بهتون گفتم....

+ پدر : کجا ؟ من که یادم نیست ....

+ من : همون جایی که گفتم ؟؟ با دوستان .دیروز .اجازه ندادید

+ پدر : آهان خوب شما که گفتی ساعت 4 امتحان داری پس چه جوری میخوای بری؟

+ من : حالا یه جوری خودمو میرسونم...زودی امتحانم رو میدم...

+ پدر : شما خسته نیستی؟؟ درس نداری ؟؟

+ من : بعد میام خونه استراحت میکنم ودرس هم میخونم

+ پدر: باشه میتونی بری

+ من : در حال ذوق مرگ شدن ..ممنون باباجان

دقایقی بعد دسته جمعی رفتیم برای امتحان

به هر صورتی بود سریع همه سوالا رو جواب دادم

ساعت رو نگاه کردم دیدم ای دل غافل

ساعت 4:45 ست

خدای من یعنی بچه ها رفتن

یعنی دیگه بهشون نمیرسم

چه قد حیف شد

برگه امتحان و دادم به استاد و

حالابدو کی ندو

با دوستم تماس گرفتم

ازش سوال کردم راه افتادند یانه

گفت که سریع خودمو بهشون برسونم هنوز راه نیافتادند...

منم با دوتا پایی که داشتم دو تا پای دیگه هم

غرض کردم و زدم تو جاده خاکی میون بر و

بدو بدو

اوه اوه چنان نفسی برد که نگو ونپرس

جونم براتون بگه بالاخره به موقع رسیدن

چن دقیقه بعد اتوبوس اومدو....


الهی چه خونه تمییز ومرتبی چه مادر ماهی

چه صفایی چه محبتی چه قد دلش جوونه

رفتیم و شدیم مهمان مادر شهید

زیر زمین محل پذیرایی از مهمان هاشون بود

باسلیقه تمام ، همه سقف پر شده بود از آویزهای تزئینی

و ریسه های چراغ های رنگی.....

در ودیوار مشخص نبود از بس عکس وقب عکس به این طرف اون طرف بود

اونجا اتاق نبود انگار که نمایشگاه عکس دفاع مقدس بود

با این همه تفاسیر نشستیم و....

مادر شهید که میدونستند ماقرار بریم خدمت شون

از همسر شهید یزدانپناه دعوت کرده بودند

تا قبول زحمت کنند برامون صحبت کنند

ایشون از مراسم ساده عروسی شون با وجود پول دار بودن همسرشون

صداقت وصمیمیت بین همسرشون وبرادر همسرشون

از شکنجه ها و سختی هایی که این دو کشیده بودن توی اسارت

دست کمله ها و دموکرات ها برامون

صحبت کردند

بسیار ناراحت کنند بود وجگرت پاره میشد

گوشت قسمتی از بازوی همسرشون رو تراشیده بودند

و توش رو بانمک پرکرده بودند

خلاصه خیلی وحشتناک بود

همسرشون شهید شده بودن در حالی که ایشون 18 سال بیشتر نداشته

بودن وتاامروز هم دیگه ازدواج نکرده بودن و

همواره مشغول تلاش برای خدمت به گوشه ای از نظام بودند

...

بعد از اینکه صحبت های خانم یزدان پناه تموم شد

مادرشهید عزیز مشغول صحبت شدند..


ادامه در مطلب بعدی

 

 

 

۹۲/۰۲/۰۶

شما بگو  (۶)

سلام
زیارت قبول
ایشالا اون دنیا شفیع مون باشن
پاسخ:
سلام

قبول حق...ممنون ..............جات خیلی خالی

انشاالله...:))
وقتی این جور نوشت ها رو میخونم از خودم شرمنده میشم
خدا کنه مدیون خون شهدا نشیم امین
پاسخ:
انشاالله.....خدا به هممون کمک کنه.....

انشاالله خودشون دستگیرمون باشند
سلام آفرین به تو دختر حرف گوش کن عزیزم خوش به حال پدری که همچین دختری داره
احستنم باریکلا
پاسخ:
سلام سلماجان

دیگه خجالت زده ام نکن.......

خوشبحال من که همچین پدری دارم....

قربانت

دعاکنید همیشه در برابرشون متواضع باشم
سلام.
ممنونم.
پاسخ:
سلام دوستم

خواهش میکنم 

خوش اومدی

خیلی کم پیدایی اینجا
سلام گرامی
قبول باشد این کارهای خیر!
گرچه حتی اگر هم نمی رفتید احرتان محفوظ بود که عبودیت پدر بزرگوار را بجا آورده بودید. تمرینی برای ولایت پذیری حضرت صاحب!!!
در پناهش...
پاسخ:
سلام 
ممنون از اظهار لطفتون.....

خدا دوستانمون رو حفظ کنه که همیشه سبب خیر میشن...


دست خدا همراهتان
 عالی بود... سایه پدر بر سرت، مستدام باد...
پاسخ:
قربانت.......انشاالله برای هممون.....بسیار ممنونم

شکرپاره

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">