چهارشنبه بابوی شقایق با مادر
جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۰۷ ق.ظ
" بسم الله الرحمن الرحیم "
مادرشهید عزیز شروع کردن صحبت کنند.
.
.
.
پسرم همش توی راه رفت وآمد جبهه بود
بهش گفتم بچه جان شما چرا زن نمیگیری
شما یکی رو بگو من برات برم صحبت کنم
میگفت نه کسی که جبهه میره که احتمال داره برنگرده
بیخودی چرا یه نفر دیگه رو بدبخت خودم کنم
.
.
.
خلاصه باهر ترفندی بود
باهاش صحبت کردم تا راضی شد
یه دختر خانم مد نظر داشتیم
که خمین زندگی میکردند
رفتیم وصحبت کردیم و همه چی جور شد
پسرم اصرار کرد مادر جان بهشون بگو من حتما میرم جبهه
واینکه بعدا مانع من نشوند که بی فایده است
دختر هم که با حاجی هم عقیده بود قبول کرد
خلاصه اینکه باهم ازدواج کردند
بعد از چند ماه اومدند سر خونه زندگیشون
.
.
.
بهش گفتم پسرم حواست رو جمع کن زنت و
زیباییش و ...
حواست رو پرت نکنه ودلت رو این جا گیر کنه
شما باید حواست به هدفت باشه
حاج علی لبخندی زد وگفت
من دلم پیش اونی گیره که این
زیبایی ظاهری رو آفرید
خیالتون راحت مادرجان
.
.
.
حاج علی با شهید خرازی میرفتن منطقه و
دوماه بعد میومدند
هردفعه که میومد 5 روز میموند
اما یک بار که برگشته بودند
شهید خرازی زودتر رفت
وحاج علی همین جاموند
یه روز صبح بعد از نماز که داشتم
مثل همیشه قرآن میخوندم
حاج علی اومد ونشست جلوم
زل زده بود بهم
از بس چهرش زیبا بود قرآن وبستم ومحو تماشاش شدم
گفت مامان چی شده انگار یه چیزایی
دست گیرت شده
گفتم نه الکی نگو من هیچی نمیدونم
فقط محو تماشای زیبایی چهره نورانیت شدم
.
.
.
ادامه در مطلب بعد
۹۲/۰۲/۰۶