متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم

دل من لک زده بازم / برای همون دقایق

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۹ ب.ظ

" بسم الله الرحمن الرحیم "

سلام خدمت عمه مهربان عزیزتر از جان! ***

السلام علیک یا فاطمه معصومه سلام الله علیها

اینجا یک عدد طفل که معصوم هم نیست دلش برایتان بال بال که چ عرض کنم پَرپَر میزند!

غم فاطمیه نشسته بر دلم فقط با بودن کنار مادر آرام میگیرد امّا لیاقت چیزی نیست که نصیب و قسمت هر کسی مثل من بشود که بلکه خدا بزند پس سرش و ببردش مدینه کنار بقیع غم و غصه های تلنبار شده اش را یکجا خالی کند ، ای وای کنار بقیع! آنجا که جای گریه کردن و مرثیه خواندن نیست پس حرامیان آنجا چه کاره اند که بگذارند یک دل سیر با مادر بی نشانی ات خلوت کنی و یاحتّی زمزمه آهسته ای بر لبت جاری کنی!

البته آن همه غربت نیاز به مرثیه زبانی ندارد             [که زبان هم الکن است]! ایستادن پشت مشبک های بقیع خودش کافی است تا اشک از دیده ات جاری شده و دلت را تَر کند!

دلم عجیب هوایی مدینهـ و قبرستان بقیع شده، هوایی غربت نجمه خاتون مادر امام رئوف ... قاچاقی رفتن و برگشتن که مبادا ... لعنت الله ...

 

 

 

 

 

 

 

 

+ وقت طلوع مثل طفلی که صورت به شیشه مغازه میچسباند و با حسرت به محتویات ویترین چشم میدوزد دست در مشبک های غربت زده بقیع برده بودیم و با حسرت به چند روزی که گذشت در غصه خداحافظی از مدینهـ و مــــــــــادر و بقیع فرورفته بودیم! بعضی لحظات باید کش دار شوند هی کش بیایند و تمام نشوند!

+ اوّلش که میری انتظار داری قلبت از حس های معنوی کنده بشه ولی وقتی با یک حس معمولی مواجه میشوی دلت میخواهد سرت را بکوبی به عمری که گمان میکنی بیهوده گذشت! ولی از ناآشنا نباید انتظار برخورد عاشقانه و پر احساس داشت! دل ناآشنا را که ببری مدینه دم ورودی مسجد نبی روبه روی گنبد خضرا حتّی نباید انتظار غرق شدن در حس معنوی خاصی را داشته باشی! چند روزی که باشی ، بروی بیایی ، درآن حریم قدسی قدم بگذاری خودشان میدانند چ گونه تو را عاشق کنند! چنان دلت به دل مادر گره بخورد که با بردن نامش زین پس بند دلت پاره شود! که هر بار سلام میدهی حس تازه تری را تجربه کنی و آرامش مطلق باشد که در قلبت ساکن شود!

 

 

 

 

 

 

 

+ دیوار چوبی جدا کننده ، فرش های پشت دیوار ، سقف متحرک بالاسر ... هر روز همان جا بغل گوش ان دیوار مشغول میشدم به قرآن خواندن ، در آن لحظات کار دیگری نیست که بتواند روحت را ارضاء کند! بگذریم! روز دوم بود به گمانم طبق معمول روی فرش ها پشت دیوار نشسته بودیم! نزدیک ساعت9:00 بود ول وله ای به پا شد، از مادربزرگ پرسیدم چی شده؟! گفتند:«قراره دسته بندی بشیم و هر کشوری توی یک ساعت خاصی برای زیارت به سمت روضه رضوان هدایت بشود!» تا آن وقت از پشت دیوار و این ماجراها چیزی نشنیده بودم! زمان میگذشت! ساعت 9:30 وقت گذر ایرانی ها بود!

مادرجان:« این بی شرفا به ایرانیا به چشم نفرت و کینه نگاه میکنند! باید حواستون باشه وقتی پاکستانی ها نوبت بهشون رسید ما هم پاشیم و بریم وگرنه من میدونم چ میکنند!»

من:«چرا؟! کار درستی نیست! منتظر میمونیم تا نوبت مون بشه!»

مادرجان:« اینا خیلی بدجنسی میکنند ایرانی ها رو به عنوان آخرین گروه میفرستند تا وقت تنگ باشه و فرصت زیارت محدود از اون طرفم سریع بیرونشون میکنند!»

همه آماده شدیم به محض کنار رفتن مانع ها همه به سمت در حرکت که نه دویدیم! البته ناخواسته با جمعیت مجبور شدیم ... کنار در مفتی بد هیئت بدهیبتی روی منبری نشسته بود ... نگاه هرزه اش آزار دهنده بود و ترس به جانت می افتاد! پائین منبر سربازی ایستاده بود! حس وحشتناکی داشتم! روبه مادرجان کردم دیدم با سرعت هرچه تمام تر دارند میروند از ترس جاماندن خودم رو رساندم به جمعیّـت! صحنه مثل محشر بود! هر کسی میدوید تا خودش رو به گذر دوم برسونه توی محوطه حرم گله به گله سرباز ایستاده بودن باید حواسم رو جمع میکردم که مبادا مادرجان رو گم بکنم!

ناخودآگاه همه از شوق زیارت و محدودیت هایی که بود مثل باران اشک میریختند! اوضاع منقلب کننده ای بود آنقدر که هنوزم بعد گذشت این همه مدّت بافکر کردن به آن لحظات تمام حس هایش برایم زنده میشوند! میدویدند تا به مادرشان برسند، دلتنگی ها به لحظات بحران که برسند دیگه طاقت ات تاق میشود! گذر دوم دیوانه کننده بود در چند قدمی روضه جمعیت را فرونشاندند تا گروه قبلی از زیارت فارغ شوند! هرکس به کاری مشغول بود آن هایی که خیال شان راحت تر بود قرآن به دست مشغول جزء خوانی شدند، تعدادی از زیر دست و بال مامورین گریخته روانه روضه شدند! حس بدی داشتم انگار که به اسیری گرفته بودنمان! از شوق بخواهد قلبت از جا کنده شود و بی معناست که در جوابش بگویی صبر کن ... صبر ...! نیم ساعتی به همان حال گذشت همه خسته و کلافه بودند تا اینکه بالاخره اجازه رسید! مامورین کنار رفتند هیچ کس حال عادی نداشت فقط فکر رسیدن به روضه توی سر همه چرخ میخورد! با فشار،جمعیت به سمت در خانه مادر سرازیر شد! از آن لحظات چیزی که خوب خاطرم هست این که ، لب به خواسته هایم گشودم آمدم اول از همه ،از التماس دعاهای بقیه شروع کنم نمیدانم چه شد ولی گریه ناخودآگاه امانم را بریده بود! انگار خالی از هر طلبی شده بودم! زبانم لمس شده بود! کلامی از آن بیرون نمی آمد! همه به جداکننده کنار در خشکشان زده بود و جدا نمیشدند خادم های حاضر سعی در هدایت جمعیت داشتند ولی هیچ کس قدمی جابه جا نمیشد!

+ جایی برای نماز یافت نمیشد! کلی این طرف اون طرف به زور از میان جمعیت گشتم تا یک جای دنجی پیداکردم! یک بخشی از فرش سبز را اختصاص داده بودند به افراد معلول، رفتم و خودم را میان ولیچیرها جادادم! نمازهایی که آنجا میخونی زنده اند! میتونی معنای تمام لفظ به لفظ نمازت را با گوشت و پوستت حس کنی! دو رکعت نماز عشق ...

 

دل من لک زده بازم

برای همون دقایق

اشکای پشت بقیع و

مرثیه واسه ی عاشق

 

* این لینک دیدنی و خوندنیه ****

وَالی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

شما بگو  (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است

شکرپاره

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">