یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ*
ثبت نام اردوی مشهد از خیلی وقت پیش شروع شده بود! منم که با اشاره ای میتونستم ثبت نام کنم و جزء اولویت های اوّل راهی بشم. خنده دارتر از این جمله و خودخواهانه تر از این نمیشه نوشت! زهی خیال باطل که تو اراده کنی و بری،باید دعوت کنند وگرنه ...
برای اردو ثبت نام کردم امّا بعدن در جریان مسائل روزمره ای که اتفاق افتاد مادرم ازم خواست که بمونم و کنارش توی کارای خونه کمکش کنم! چون بدون رضایتشون رفتن مزه ای نداشت اسمم رو خط زدم! گذشت تا روز قبل اردو! خبر رسید که باید برید تهران ی کاری پیش اومده! با پدرم صحبت کردم تا اجازه بگیرم ک گفتند مگه شما نمیری مشهد؟! o0 گفتم نه دیگه میمونم خونه ... که گفتن جفتش رو برو!! ذوق زده شدم ولی بلافاصله یادم اومد ظرفیت تکمیل شده و دیگه جایی برای من نیست! در همین لحظه دونفر انصراف دادند!!
چند لحظه قبلش خبری دردناک بهم داده بودند و توی شُکِش بودم که با پیش آمد این قضیه خوب پی بردم به اینکه این سفر صرفاً و صرفاً جهت نازکشیدن و آروم کردن من هست ... بین این همه شلوغی یک سفرِ یک روزه به مشهد ...
توی تمام مسیر آروم قرار نداشتم ... اولین باری بود که برای رسیدن به آقا این همه پَرپَر میزدم ... بیچاره دوستم اون قدر بهم خیره شد و غصّه خورد ک وقتی رسیدیم مشهد غم توی چهره اش مشهود بود ... طفلی :`(
ساعت 17 یکشنبه اصفهان رو به مقصد مشهد ترک کردیم! ساعت 11 روز دوشنبه رسیدیم حسینیه اتفاقیون(خاطره های بسیاری با این حسینیه پیدا کردم.)! یک ساعت بعد بهم خبر دادن که باید سه شنبه ساعت 18:00 مشهد رو به مقصد تهران ترک کنم! قرار بود برام بلیطی گرفته بشه تا با قطار برگردم !سه تا همسفر دیگه ام قبلاً براشون بلیط گرفته شده بود ولی من ... همش دعا دعا میکردم توی همون ساعت برام بلیط پیدا بشه ... لطف امام رضا شامل حالمون شد و همه چیز فراهم شد با چاشنی کوپه ویژه خواهران ...
کل سفر رو کِز کرده بودم توی خودم ،کسی هم کاری به کارم نداشت! ی اتاق تدارکات داشتیم که من ب عنوان طفیلی پشت در وسایلم رو گذاشته بودم و اونجا ساکن بودم ،آخر سر که از بچه ها حلالیت گرفتم نامردا گفتن :« از اوّل تا الان همش پشت در بودی ما که تو رو ندیدیم ! :) »
روز دوم مادر عزیزمون تماس گرفتن احوال مون رو بپرسن و بگن و سفارش کنن که گریه نکنیم و آرامش خودمان را حفظ کنیم ک خودشان کلی آبغوره گرفتند پشت تلفن ... آماده شدم برم حرم ،دوست گران قدرم اومد جلو و سرم رو گذاشت توی بغلش و گفت آروم باش! منم دیگه دومم نیاوردم و هق هق ... خداحافظی و حرکت به سمت حرم
عینک آفتابی رو زدم و توی بازار راه افتادم از گریه شونه هام میلرزید ... خیلی ضایع بود وسط جمعیت،ولی نمیتونستم خودم و کنترل کنم! از جمله وقتهایی بود که آرزو میکنم برای هیچ کسی اتفاق نیافته! وقتی رسیدم به بازرسی دم در خانومه زودی ردم کرد ک برم داخل و بنده خدا کلی نگران شد ... جالبیش به اینِ که وقتی اذن دخول خواستم بخونم اشکم بند اومد ... حرصم گرفته بود ... دلم اونقدر شکست که چند قدمی آبخوریا بازم سیل روانه شد ... اصلاً نفهمیدم چ جوری خودم و رسوندم کنار آقا ...
حاج آقای طباطبایی :
توصیه اکید داشتند به غسل زیارت، خیلی تاثیر گذار بود توی حالات و حظ معنوی که آقا عنایت میکنند! دیگر اینکه فرمودند از جانب حضرت معصومه سلام الله علیها نائب الزیاره باشید ایشون داغ دل زیارت برادرشون به دلشون موند! خواندن نماز بالای سر آقا:«نماز دو رکعتی رکعت اول بعد حمد ،یس! و رکعت دوم بعد از حمد الرحمن خونده بشه! حاجت در قنوت نماز طلب بشه!»
چیزی گفتند که اشک سنگ رو هم در می آورد! فرمودند اگر که امدید اینجا همه رو قدر بدونید و کم به حساب نیارید! وقتی پدری میخواد جگر گوشه اش رو بفرسته خونه بخت میگه خدایا در مورد امانتی که بهم دادی تا الان رسم امانت داری رو به جا آوردم و الان دارم میفرستمش خونه بخت! خودت مواظبش باش! الان امام زمان میگه اینها امانت من بودند من مواظبتشون کردند امام رضا سپردمشون به شما هواداری شون کن! زائرت شدند!
یاد ی صحنه و دیالوگی افتادم که جگرم رو سوزوند ... خدا پدر مادرامون رو برامون حفظ کنه،دیدن بغض پدر خیلی دردناکــِ
+ اگر لایق باشم نائب الزیاره همتون بودم! برای همه بزرگواران مجازی خاص دعاگو بودم!
+ جالب ترین بخش سفر رفتن به تهران و مسیر و محل اسکان دو روزه مون بود!
قطار سواری :
شکر شکر افتاده بودم کوپه ویژه خواهران! یک عالمه سوتی دادم در طول سفر به این علّت که برای بار اوّلی بود که سوار قطار میشدم و اینکه شکرخدا نهایتا منتج شد به خنده جمع زنانه خودمون! :))
هرکسی با پرسش دیگری خودش رو معرفی کرد! دوتا مون دانشجو بودیم و دو تا خانوم دیگه مامان گل دختراشون بودن! یکی شون اومده بود مشهد دخترش رو ببینه،اون یکی که آقاشونم توی حرم خادم بود میرفت دخترش رو تهران ببینه! بحث کشیده شد به رشته من و نظر کارشناسانه من در مورد سلامت محصولات کشاورزی تولید شده! من هم که در این زمینه ها با توجّه به اطلاعاتم دل پُری دارم کلی براشون روضه خونی کردم! تا اینکه نهایتا بندگان خدا دهنشون باز مونده بود و گفتند پَ ما چی بخوریم همه چی که اَخ و تُف شد ... خانوم مشهدیه کلی به خودش خندید! میگفت صبح توی رادیو میگفت که خیار گوجه گلخانه ای تا جایی که میشه نخورید منم هوس کردم برم ی املت با گوجه بزنم! از این رو گوجه ها رو با اسکاج شستم! خیلی بامزه بود وقتی حقیقت ماجرا رو گفتم همشون از خنده ریسه رفتند!
دختر دانشجو که حجاب درستی نداشت و از روابط بین نامحرم ها گله مند بود 24 سال داشت و دانشجوی رشته ی طراحی لباس بود! از 16 سالگی کار میکرد و ...
+ فیلمی پخش میشد که حالم از سر تا پاش بهم میخورد! فیلم آبکی ب دردنخور که قصد انتقال مفهوم دردناکی رو داشت (کل فیلم تقریباً سیاه سفید بود!)!! موضوع فیلم خیانت یک شوهر به همسرش و یک دختر به دوست پسرش بود! در جریان فیلم خانومی که روبه رو ی من نشسته بود و تهران منزل داشت در دلش باز شد و گفت :«ی دفعه سوار قطار شدم توی کوپه مون ی خانم مسنی بیوه ای بود + یک آقا پسر جوان که دوست اون خانمه بود! » بنده خدا کلی حرص میخورد و تعریف میکرد ... حسابی دلم گرفت!
+ خاطرات مسافرتشون با قطار همراه با غم و شادی بود! خودش راهی است برای کسب تجربه ...
+ حالم از تهران گرفته میشه! پشیمون بودم که این طور اومده بودم تهران و اون همه حظ رو ول کرده بودم که ... توی خود تهران نموندیم رفتیم آبعلی! فقط بگم جای همتون خالی اون قدر درخت میوه داشت که کلی صفا کردیم! تا چشم کار میکرد میوه بود و میوه! چاقاله ، آلوچه ، آلو ، گردو ، آلبالو ، گیلاس (دو سه نوع) ، گلابی ، سیب ، به! از همه جانانه تر هوای محشرش بود! جا داره بگم الحمدلله رب العالمین! و از همه مهمتر دوستانی که پیدا کردم! دوست خوب سرمایه ارزشمندیه ،مخصوصاً اگه امام رضایی باشه!
+ سعادت دیدار فاطمه بانو و سمیه بانو هم نصیب مون نشد!! حیف ...
+ آبجی فاطمه دوست جدیدمان نشان از شما و دوستی با شما داشت کلی از خاطرات تون خندیدیم! البته گوشه ایش بود صرفا ! آبجی " م.س "
+ این همه نوشتم و اون اوّلش ... خواستم بگم ی وقتایی برای به دست آوردن ی چیزایی اون قدر بی تابی میکنیم ولی هنوز نفهمیدیم اگر گوشه ای از این بی قراری رو برای اومدن آقا داشتیم دیگه وضع و اوضاعمون این نبود ... مخاطب اول و آخرش خودم
+ سمعی :
# غریبی بی قراری عصر جمعه (دل بی قرار میشود از این سوز ) +++
خواندنی :
# علاقه عاشقانه مهمترین راه جلوگیری از آسیب های علاقه عامیانه
وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...
* دعای هفتم صحیفه سجادیه
چرا خبر ندادی بیایم ببینیمت؟؟
کم سعادتیم دیگه
:)