بیهوده مخوان سکوتِ قبرستان را/صیاد همیشه در کمین، خاموش است*
بسم الله الرَّحمنِ الرَّحیم
روی تشک های کنار اتاق به آرامی خوابیده است. ما در آن یکی اتاق سه تایی نشسته ایم گل بگو و گل بشنو! صدای گریه اش بلند می شود. سراسیمه تمام قد می ایستد. عین مرغ پر کنده ای دور اتاق چرخ می زند. لحظه ای خودش را به کنار صندلی ها می رساند و ثانیه ای بعد می پرد توی آشپز خانه داد می کشد:« بابا کجاست ؟» . به پهنای صورتش اشک می ریزد و می لرزد. دوباره داد می زند :«بابام کوش ؟ » به کنار میز تلویزیون تکیه می دهد. مادر با عجله به سمتش می دود و او را در آغوش می گیرد. مهدی ... مهدی ... بیدار شو جانم داری خواب می بینی! جیغ می کشد، توی چشم های مادر زُل زده امّا صدایش را نمی شنود. مثل همیشه دستش را می برد پشت گردنش و محکم می خاراند. از خواب بیدار شده ... در آغوش مادر می لرزد و گریه می کند.
- مادر : چی شده؟! چه خوابی دیدی ؟!
+ مهدی : بابا ... [گریه نمی گذارد حرفش را تمام کند.]
- مادر : بابا چی ؟!
+ مهدی : بابا کجاست ؟ اونا بابام و بردند ... [اشک می ریزد]
- مادر : بابا بیرونه . کیا ؟! کیا بردنش؟
+ مهدی : سربازای اسرائیلی حمله کردند به خونمون و بابا رو با زور و تفنگ بردند. من گریه کردم داد زدم نبریدش ولی بردنش. می خواستند بکشنش ...[گریه می کند]
بی جان می افتد روی دامن مادر. مادر روی سرش دست می کشد، محکم بغلش می کند و می گوید که گریه نکند، بابا همین جاست می آید!
پ.ن 1 : وسط خروارها آوار و خاک و بمب و ...
چه کسی مانده که روی سر فرزندان مظلوم ... دست بکشد! کابوس شب و روز شان چیست؟رویای شان چه طور؟
پ.ن 2 : یک روزی یک دختری بهانه بابایش را گرفت ولی ...
پ.ن 3 : ما اینجا نشسته ایم گل و بلبل ... صلوات برای فرج
وَ اِلی اللهِ تُرجَعَ الاُمور ...
* میلاد عرفان پور