" بسم الله الرحمن الرحیم "
(سه تا برادر گمنامم)
دلم خون بود از دست شون حسابی دلم شکسته بود از دست شون ... گفتن حرف هایی که لایقش مَن نبودم ...
یعنی نامردی(نشونه جنسیت نیست ها) رو در حق خواهرشون تمام کردند ... شاید خودشون متوجه نبودند اما ... این قدر روحم تحت فشار بود که سر کلاس آز هیچ نفهمیدم خانم مهندس چی میگفت فقط الکی سر تکون میدادم و بعد هم با بی تفاوتی به عالم و آدم ملخ طفلکی رو گذاشتم زیر بینوکولر شروع کردم زیر و زبرش رو بررسی کنم ... موقعی که خانم مهندس داشت درس میداد برای اینکه بغضم وسط کلاس نشکنه دفترچه آبی کوچیک فنریم رو در آوردم شروع کردم نوشتن ... خدایا رسمش اینجوری بود،خیلی نامردن(نشونه چن تا آدم که قضاوت زود زود داشتن) ...!آقا تا دستم میرفت نوشتم! کلاس تموم شد یه خنده الکی برای اینکه حقیقت حسم مشخص نشه با یه خداقوت تحویل خانوم دکتر دادم وزدم از دانشکده بیرون! یک راست رفتم سر مزار سه تا داداش گمنامم ... من و دفترچه آبیم و اون کنج دنج همیشگیم ... خودکار فشاریم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن آقا شما سه تا برادر رو به همراه احمد جان قسمت تون میدم باید بهشون بگید بیان عذر خواهی وگرنه گناه حق الناسی که گردنشونه میمونه باهاشون ... هرچی بود رو خلاصه کردم توی دو صفحه نامه کوچیک ... آخر سر هر 4 تاشون رو قسم دادم و بهشون گفتم تا فردا مهلت دارید منتظر جواب نامه ام هستم...
گذشت نیمه های شب بود نمازم تموم شد از خستگی سر گذاشتم سجده خوابم برد بین خواب وبیداری یه خوابی دیدم ... جلسه بزرگی بود همه جمع بودن چهره هیچ کس قابل تشخیص نبود فقط یه دختری با لبخند از کنارم گذشت دستش رو گرفتم گفتم چه خبره گفت : اینجا جشن معذرت خواهیه ... جشن معذرت خواهی ... بیدار شدم خیلی ترسیدم ...
خدایا کی میگه صدامونو نمیشنوند ... برادرام زنده اند خوب هم میشنوند خوب هم جواب میدهند ...
حالا 4 تا برادر دارم سه تا گمنام یکی هم احمد
پ.ن : خیلی شک داشتم برای گذاشتن این پست