متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم

بنده رخت و لباست نباش ...

سه شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۴۰ ق.ظ

" بسم الله الرحمن الرحیم "

از نشستن روی زمین ابا داشتم!

نمی خواستم چادرم خاکی بشود!به فرم سختی کنارش نشستم!با لبخندی گفت:«چرا راحت نمی شینی روی زمین؟!»

گفتم:«چادرم، چادرم خاکی میشود!»

 

 

 

 

چهره اش جمع شد و گفت:« ازشما انتظار نداشتم! نقش لباست چیست؟! قرار است آن محافظ بدن تو باشد یا اینکه تو مواظبش باشی؟!»

از صحبتش بهت زده بودم!چی!! خُب!!

دوباره لبخند زد و گفت:«این ها همه هستند تا ما را حفظ کنند،دل مشغولیت این چیزها نباشه!»

این لینک ***

نائب الزیاره ***

خاطرات چادری شدنش** * (خیلی حسش نابه حتماً بخونید،پیشنهاد میکنم)

وَ اِلیَ اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

شما بگو  (۲۴)

۰۷ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۳۰ ...:: زرافه ::...
جالب بود و تامل برانگیز.
---
برای حمایت از شیخ عیسی آل قاسم اینجا را امضا کنید.
http://isa-bahrain.mihanblog.com
پاسخ:
+
چه خاطراتی داارد چادری شدن
پاسخ:
:`(
۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۲۱ خادم اهل بیت (ع) ارادتمند رزمنده ها
به نام خدا
سلام علیکم
چراغ چهارم رو روشن نمی کنی ان شاء الله؟؟
پاسخ:
سلام 

روشن میشه
روشن میشه
متن آخرین لینک
به جهت اینکه برای همه گوگل پلاس آزاد نیست
بفرمایید

تمام خواهران من خودشون با علاقه شون چادر سر کردند بدون هیچ اجباری اما من نه، تا قبل از دانشگاه رفتنم چادر نمی پوشیدم اما مادر گفته بودند سه جا باید چادر سرم کنم، هیئت،دانشگاه، سرکار
یعنی دقیقا سه جایی که اکثر اوقات میرفتم
گفتند و گفتم چشم ! اما به دلم نبود، به دیگران هم میگفتم
رفته بودم ختم همسر یکی از پلاسیون، مادر گفتند با چادر برو. رفتم
خانومی تمام مدت نگاهم میکرد، علت را که پرسیدم گفت این حجاب عجیب برازنده ی شماست، انشاء الله حضرت زهرا پشت و پناهت باشه... نگاهش کردم و آمدم بیرون
هیچ وقت به زیارت رفتن اعتقاد نداشتم اینکه پولتو بدی بری جایی که گریه کنی! به دیگران هم همینو میگفتم که بجای این کارها برن شهری تفریحی خوش بگذرونند.
اردیبهشت ماه امسال به محض تمام شدن کلاسهای دانشگاهم، کسی عجیب مرا شکست.
تهران که رسیدم خوابی تمام دلمو زیر و رو کرد...
خواب دیدم که میون بیابونی نشسته م و گنبد مقابلم، هرچه به سمتش میرفتم نمیرسیدم... این خواب همدم هر شب من شده بود تا اینکه دوباره خواب دیدم میون همون بیابون نشستم به گریه، دو نفر دستامو گرفتند و بردند. گفتم: کجا میبریدم؟!
گفتند: مقصدمان حرم شاه خراسان است و تو باید با ما بیایی... مقابل ضریح مرا نشاندند و رفتند...
از خواب بیدار شدم به پهنای صورت اشک میریختم...
سپیده که زد تاکسی گرفتم به سمت ترمینال، با خواهرم بلیط سفر یک روزه ی با اولین قطاری رو که به مقصد مشهد میرفت رو گرفتم.
ماشین که چرخید به خیابان هتل که منتهی به حَرَم میشد. گنبد جلوی چشمام روشن شد
پیاده شدم ....با تمام توانم می دویدم؛ گریه میکردم و میدویدم
بارون گرفت...
یکی از خادمین خانوم چادر رو سرم انداخت و با گفتن التماس دعا بوسیدم
قالیچه ی ورودی رو کنار زدم... سیل اشک نمیگذاشت اجازه ی ورود بگیرم.
دویدم سمت جنوب شرقی گوهرشاد... همون گوشه ی عاشقی...
رفتم زیارت ضریح، چشم به ضریح با زمزمه ی صلوات جلو میرفتم که نفسم بند امد و بین جمعیت از حال رفتم. چشم که باز کردم یه بانوی عرب صورتم رو به گلاب میشست و صلوات میفرستاد... خوب بودنم را که دید، لبخند زد و رفت
اونجا یادِ رضایی که میگن غریبه بیداد میکرد
ساعت به وقت رفتن بود، امام مهمان نواز خوبی بود که دل به تاراج برد
نه قرآن نه دعا نه نماز! نشسته م و زل زدم به گنبد
شب راهی بودم
بارها بر گشتم و نگاه کردم، یک لحظه همه ی وجودم ترسید، نکنه نیای؟! سرمو کج کردم تا به خواهش چیزی بخوام! لبخندش بهم فهموند که نا گفته میدونه!
عجیب آروم بودم، چادر رو محکم به خودم گرفته بودم از خادم خواستم که چادر رو یادگاری اولین زیارت باشعورم بردارم. دیدند التماس میکنم رضایت دادند... با چادر از باب الجواد اومدم بیرون...
بعد از اون زیارت خیلی اتفاقها افتاد، خیلی اتفاق های خوب...
با برادرم رفتم جنوب، اونجا خیلی حرفها زدم به خدا...
من با چادری که یادگار شماست برگشتم خانوم، سر قولی که به شما دادم می مونم...

بهشت
http://alagh.blog.ir/
پاسخ:
امام رئوفم 
من دلتنگ تون هستم ب شدت

هرکه گذرش به اینجا افتاد التماس دعای فراوون

۰۶ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۱۴ عباس الاسوند
سلام علیکم...
کاش قسمت ما هم بشه...

شهدانوشت:
شهیدعلی خلیلی
پاسخ:
سلام علیکم

ان شاءالله ب زودی زود

صلوات جهت شادی روح شان
سلام عزیزم عیدت مبارک :)
پاسخ:
سلام خواهر مهربونم

سال نو شما هم تبریک 
روزهات پربرکت و لحظه لحظه زندگیت تحت نگاه ویژه مادر 
۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۲ محمدصادق برجیان
نظافت از ایمان است:) بحث خاکی بودن جداست!
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند/ این بار می برند که زندانی ات کنند!
پاسخ:
به به یک نفر اینجا موافق من بالاخره پیدا شد!
البته توی این ماجرا به دلایل نامعلوم حق با بنده بودها، ولی بخش جالب توجه اش ذکر شد!

+
سلام
گاهی وقتها لباس هم تعلق میشه و موجب وابستگی و همین چیزهای کوچکه که پر ِ پرواز انسان و میگیره
یا علی
پاسخ:
سلام علیکم

همین طوره!!
خیلی چیزای دیگه هم ...

یاعلی مدد
سلام.
من دوباره رفتم جنوب!!!!!!!...
.
من تازه امروز متوجه شدم و خیلی . . .
چه قدر این نامه حرف داشت. . .
پاسخ:
سلام بانو

خیلی خیلی خوش به سعادتت!! لیاقت

:`(
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

۰۶ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۰۴ وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
...

دلم خیلی راهیان میخواست...
نشد...
دلیلش رو هم میدونم ولی...
:(

صوت و لینک عالی....

ممنون خواهر گلم
التماس دعا
پاسخ:
...
ان شاءالله ک ب زودی زود غم هجران پایان پذیرد!
:(

ممنون 

خواهش آبجی بامحبّت
محتاج بسیار
دعاگو هستم ان شاءالله
همین دل مشغولی هاست که از خستگی پاهات ذوق ذوق کنه ولی فکرت مشغول باشه نتونی بخوابی...
به قول یکی خواب=پرواز روح
پاسخ:
ک بسیار هم روی اعصابِ این مدلی ...
تعبیر خوبی بود ...
۰۵ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۷ خـــــادم الرضــــا
سلام قسمت نشد باهم بریم ... ان شاالله فردا عازمم

التماس دعا ... یاعلی
پاسخ:
سلام 
به به ...
ان شاءالله ب سلامتی ...
خیلی شدید التماس دعا
عکسای توپ بگیر بعداً بگیرمشون ازت 

سه "ن ق ط ه"
پاسخ:
...
+++

عاقبتتون بخیر
پاسخ:
سپاس
عاقبت بخیری خودتون ان شاءالله

از یه جایی به بعد دیگه از خاکی شدن چادرم ابایی نداشتم

این راهیان خیلی بهم چسبید! این خاکی شدن چادر!


پیام زیبایی داشت پستت

:)
پاسخ:
من ...
خاکی ... چ ا د ر ... چادر مادرم خاکی بود ... راستی ... یادته ...
:`(
...
...
...
...
...
...
لیلا
...
...
...
نمیدانم چه بگویم
ولی خوشحالم که دوستانی در اصل خواهر گلی مثل شما دارم
چقده قشنگ بود پستت
چقده زیبا نوشته بودی
ابا نداشته باش
دیروز رفته بودیم روستا
محله ای که پر از خاک بود
مزارشون مزار بود خاک و خاک و خاک
دختران عمه ام اه اوه و اوووووووووو چقه خاکه گفتن
در جوابشون گفتم ما هم از همین خاکیم فقط کمی اب داریم و قدر بزرگی از روح خدا
فک نمیکنم اه داشته باشد

لازم میدونم چند تا عکس ضمیمه شود از خاکی بودن روستا

http://salemanoto.blogfa.com/post/1888
پاسخ:
بعضی وقتا ...
لطف ... لطف ...
مرحبا به شما!!
روح بزرگت رو عشقه!!
با شوق فراوون میام میبینم خواهرم

خداحفظت کنهـ ...
۰۵ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۲۹ پلڪــــ شیشـہ اے
ولی دلم هوای حال و هوای رمضان را کرده است، هوای بیدار شدن سحرهای رمضان، هوای دمدمه‌های غروب رمضان، هوای بی حالی دم افطار را کرده‌ام. دلم بدجور برای جوشن کبیر تنگ شده است، دلم برای تلاوت‌های مسجد دانشگاه تنگ شده است، دلم برای صدا و نفس حاج آقا قاسمیان تنگ شده است. دلم برای شب‌های قدر تنگ شده است که در میان صدها نفر پیر و جوان قایم شوم، خودم را بین جمعیت گم کنم و بعد با خودم بگویم خدا کریم‌تر از آن است که وقتی می‌بخشد، وقتی می‌دهد، وقتی میخرد جدا نکند، همه را در هم بخرد، اصلا از او دور است که بگردد بین این همه جمعیت که مرا پیدا کند و کنار بگذارد. یک نفر به جایی بر نمی خورد، به چشم کسی نمی آید.
پاسخ:
دلم برای شب‌های قدر تنگ شده است که در میان صدها نفر پیر و جوان قایم شوم، خودم را بین جمعیت گم کنم و بعد با خودم بگویم خدا کریم‌تر از آن است که وقتی می‌بخشد، وقتی می‌دهد، وقتی میخرد جدا نکند، همه را در هم بخرد، اصلا از او دور است که بگردد بین این همه جمعیت که مرا پیدا کند و کنار بگذار

از وب الف لام میم - کسی ک ساکن سرزمین ژرمن هاست
http://alef-lam-mim.blogfa.com/post-329.aspx
سریال یوسف پیامبر بود! فرشته وحی بر حضرت یعقوب صلوات الله علیه وارد آمده بود و مشغول سخن گفتن بودند! به پیامبر گفت: «ابراهیم از اسماعیلش گذشت تا به خدا رسید امّا تو از اسماعیل هات هنوز دل نکنده ای.» پیامبر خدا محزون شدند و گفتند: «آری من هنوز از آن دو نگذشته ام! خدایا مرا ببخش از همین لحظه از آنان میگذرم!»
فرشته: «این نویدی خواهد بود شاید برای پایان هجران و آغاز وصل ...» ...
فرشته رفت! پیامبر با خداوند به خلوت نشست و گفت: «خدایا اگر تا به امروز در غم هجران یوسفم میسوختم از این رو بود که او برایم آیینه جمال و جلال تو بود وگرنه آیینه که خود چیزی نیست!اگر عاشقش بودم چون میخواستم به عشق حقیقی معشوق واقعی ام یعنی تو نائل شوم! خدایا یوسف با تو یوسف بود،وگرنه یوسف برایم بدون تو هیچ نبود!»
پاسخ:
دل بریدن و دل کندن!
این لینک رو بخوانید حتماً ....  لینک 
کلنا عباسک یا زینب ...
:`(
این نوا بدجوری میکشهـ

یاصاحب الزمان ...
دلتنگی ها رو داد میزنهـ
هنوز شب جمعهـ نشده ولی ...
ارباب من و دریاب ...
۰۵ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۵۳ چشم چشم دو ابرو
کاش فقط همین بود ...

امان از رخت و لباس هایی که بهانه‌ ایستادن دربرابر خدا شدند ...
پاسخ:
همین طوره ...
اون ک دیگه واویلا 
با سلام وعرض تبریک سال جدید
و تسلیت به مناسبت ایام فاطمیه
به روزم با مطلب" خودمان را حقیر نگیریم"
پاسخ:
سلام علیکم
تبریک و تسلیت خدمت شما نیز
سال پر برکت همراه با نگاه ویژه حضرت زهرا سلام الله علیها داشته باشید!
سلام؛ دانشجویی رفته بودین؟!
پاسخ:
سلام علیکم

بله!
با سلام:
سپاس از حضورتان در «اوج پرواز»
در صورت تمایل به تبادل لینک اطلاع دهید تا شما را با افتخار لینک نماییم.
پاسخ:
سلام علیکم
خواهش میکنم
لینک پیوندها اینجا نداره فعلن ولی سر میزنم ان شاءالله

شکرپاره

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی