چشمِ مرا به اشک چه تر می کنی؟ مکن!*
«بسم الله الرحمن الرحیم»
در ادامه این پست +
از یک طرف آزار آدم های رنگ و وا رنگی که می آمدند و می رفتند و از طرف دیگر مصلحت اندیشی های بابایِ جانم. از معیارهایی که پدرم با آنها خواستگارها را میزان می کرد بسیار دلم مچاله شده بود و نمی دانستم باید چه کار کنم. بابت روزهای دلگیری که داشتم تا حدودی افسرده شده بودم و حالم از هر کسی که در خانه را می زد بهم می خورد. انگار که زنگ هشدار درونم اعلام حریق می کرد و غم بود که از وجودم زبانه می کشید. مخالفت های پدر بزرگوارم با طلبه ها برای این بود که از اقبال خوب من و مصلحت خدا یا هرچه بشود اسمش را گذاشت، همه خواستگارهای طلبه ام یک قِر و فری می آمدند که در شان شان نبود و به طریقی مایه ی ناراحتی والدینم را فراهم می کردند و البته یک سری چیزهای دیگر. آن هایی هم که خدا دوست شان داشت و از فیلتر عبور کرده بودند به اصرار من بود که اجازه داده بودند بیایند و ..! که هر بار هم از اصرارم پشیمان تر از قبل می شدم! با این که بسیار علاقه داشتم همسرم را از بین آن هایی انتخاب کنم که وارد این مسیر شده اند یا فکرش را دارند. از یک جایی به بعد خودم هم تا حدودی مخالف این موضوع شدم. چون هر چه قدر بیشتر اصرار می کردم خدا بیش تر می گذاشت توی کاسه ام و شدت سرافکندگی ام جلوی بابا و مامان بیشتر می شد. نا گفته نماند که دو مورد شان هم بودند که انسان های شریف و بزرگواری بودند و جز عزت و احترام رفتار نکردند. این را داشته باشید تا همین جا.
موارد مختلفی بودند که در محیط دانشگاه بوسیله ی دوستانم معرفی می شدند که از دید پدر یک مشکل مشترک اساسی داشتند به نام "هم شهری نبودن" و همین باعث می شد که ااکثررررر موارد از خط قرمزهای ایشان عبور نکنند. بین بچه های مذهبی دانشگاه دهن به دهن چرخیده بود که بابای پلک بسی سخت گیرند و فلان و خلاصه خیلی ها منصرف می شدند که از آن به بعد کسی را معرفی کنند. من هم هیچ موقع از موضعم پایین نمی آمدم و پشت بابا را می گرفتم که این ها سخت گیری نیست و ...! آن قدر به من گفتند که دختر شنیده ایم پدرت سخت گیر است که گریه ام را در می آوردند. برایم بسیار سنگین بود که بعضی از بچه های مذهبی چه طور به خودشان اجازه داده بودند این طور آبروی من را ببرند و به زعم خودشان با حالت دایه ی دلسوز تر از مادر پشت سر من و خانواده ام حرف بزنند. نیش و کنایه و طعنه هایشان پوستم را تا حدودی کلفت کرده بود و یک جاهایی باعث شد اطرافیانم را بهتر بشناسم. نا گفته نماند که خودم از این موضوع دلم خون بود و با فکرهایی که توی ذهنم داشتم به این خیال بودم که مگر چه می شود آدم ها از شهرهای متفاوتی باشند. فرهنگ ما اسلام است و این چیزها باعث مشکل جدی نمی شود. هیچ جوره دختر درونم کنار نمی آمد که این دیگر چه مصلحت اندیشی ست. :| :( چرا که خیل عظیم همشهری های گرامی اغلب سیاهی لشکر بودند و آن هایی هم که تا حدودی به ما نزدیک بودند، هر کدام به طریقی دل مان را خون کرده بودند. بعضی آن قدر ظاهر بین و بی ادب بودند که مدام حواسشان به در و دیوار و پرده خانه بود و می شد مکدر شدن را از کهنه بودن در و دیوار خانه کاملا فهمید. بعضی هم آمده بودند یک مربی آشپزی و خیاطی و همه هنره برای پسر دست و پا بلوری شان بگیرند که طفلی ها تیرشان به سنگ می خورد. عدهّ ی قلیلی هم بودند که مثل انسان های با فرهنگ و با تربیت می آمدند و می رفتند و فقط عزّت و احترام بود که می گذاشتند. و آن غیر همشهری ها هم یک نفرشان آمده بود و رد شده بود و دقیقا همه رفتارهایشان همان چیزهایی شده بود که پدر قبل و بعد آن، بابتش اجازه ورود به احدی غیر هم شهری را نمی دادند.
بعد از بالا و پایین ها بسیااااااااااااااااااااااااااااااااار داشتم فکر ازدواج را از سرم بیرون می کردم و گفته بودم که اگر این مورد -آقای پلاک- نشد من ابداً دیگر هیچ احدی را نمی بینم و با او کلامی حرف نمی زنم. می نشینم ارشد می خوانم و می زنم یک شهر دور تا سرم حسابی گرم شود. به مو که رسید از همه که نا امید شدم، به درگاه خدا که بر گشتم، به قول راوی اسماعیلم را که ذبح کردم، خدا نگذاشت پاره شود. گشایش حاصل شد. البته که فضل خدا ربطی به بندگی های نصفه نیمه ما ندارد. و فقط معجزه شد.
آن قدر ازدواج گره گره شده بود که بعد از امتحان کردن انواع توسل ها، گفتم بیایم و به توصیه ی آقای صنوبری توسل به حضرت معصومه علیه السلام را که بسیار دل به دلم می دادند امتحان کنم. ایشان در وبلاگ بلاگفایی شان در مورد توسل شان به حضرت معصومه صحبت کرده بودند و بعد از مدت زمان زیادی من یاد آن افتادم و با خودم قرار گذاشتم 14 هزار صلوات به عمه جانم هدیه کنم تا نگاهی کنند و دست نوازشی بکشند بر سرم. از اردیبهشت یا خرداد ماه بود که زمان دقیقش یادم نیست، شروع کردم و در اوقاتی که سرم خلوت بود هر چندتا دور تسبیحی که می شد می فرستادم به گمانم بعد از یک ماه و خرده ای یا بیشتر نذرم را ادا کردم و یک اتفاق جالبی هم آن وسط ها افتاد که با واسطه عمه جان چشمکی به من زدند که حواسشان به من هست. آن قدر وضعیت روحی ام بد بود که این چیزها حتی اگر نشانه های واقعی هم نبود نقطه ی تاریکی را در وجودم روشن می کرد و قدرتی می داد که سر پا باشم هنوز. این ها گذشت و من یادم رفت این توسل تا این که در کماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال ناباوری چیزی که فکرش را هم نمی کردم اتفاق افتاد و خیلی سریع - البته دو ماه و خرده ای خیلی هم سریع نیست- آخر کار همه چیز مهیا شد و در حالی که خوابش را هم نمی دیدم روز میلاد عمه جان عقد کردیم. اولش هم قرار بود برای میلاد امام رضا علیه السلام عقد را برنامه ریزی کنیم امّا همه چیز یک جور دیگری اتفاق افتاد.
با همه بالا و پایین شدن ها خداوند لطفش را در حقم کامل کرد و نشانم داد که چههه قدر دوستم داشته و بهترررررین بال و همراه را برایم انتخاب کرد.
امّا حالا بعد از این همه مقدمه چینی چیزهایی که می خواستم بگویم:
با این که نباید همه را با یک چوب راند ولی بیشتر مراقب رفتارهایمان باشیم، مخصوصاً اگر نماینده یک قشر خاصی هستیم که همه انتظارات بیشتری از آن ها دارند. البته این ها فقط تجربیات من یک نفر هستند و من هم مشت نمونه خروار نیستم قطعاً. دیگر این که باز هم به نسبت باقی افراد جنابان طلبه بسیاااار بهتر و با شخصیت تر با خانواده دختر رفتار کردند.
بعد از ازدواجم کاااااملاً به مصلحتی که پدر عزیزتر از جانم برای رد کردن انسان های بزرگوار غیر همشهری در نظر داشتند پی بردم. به قول دوست فهیمم "آدم ها کو به کو هم فرهنگ شان فرق می کند. از این محله تا آن محله که فاصله بیشتر هم می شود." اختلاف فرهنگی یکی از چیزهایی ست که می تواند یک تنه یک رابطه عاشقانه بین زوجین را کاملاً پودر کند و تا مرز طلاق آن ها را بکشاند. در بین دوستانی که این مدل ازدواج را داشتند این مسئله را کاملا حس می کنم و خودم هم با وجود اختلاف فرهنگی اندک مان این را با پوست و گوشتم لمس کردم و از خوش شانسی من بود که والدین مان بسیار مومنانه در مورد سنت های بعضاً نادرست و دست و پا گیر رفتار کردند. حالا دست بوس پدرم هم هستم بابت این نکته سنجی شان و علاقه ای که من داشتند.
مومنانه برویم خواستگاری. به این فکر کنیم که خودمان هم دختر داریم. خودمان هم این چرخه را شاهد خواهیم بود. عزّت گذاشتن به مردم، عین عزّت گذاشتن به خودمان است. هر چه احترام قائل شویم برای دیگران، به خودمان و خانواده مان احترام گذاشته ایم و جایگاه مان را بالاتر برده ایم نزد خدا. بالاخره هر دختر و پسر یک زن یا شوهر بیش تر نمی خواهد ولی بیاییم یک خاطره خوب در ذهن مردم به جا بگذاریم تا مردم به هم بدبین و بی اعتماد نشوند و زیبایی دین را در رفتارمان بچشند.
در ازدواج به نظر والدین مان احترام بگذاریم و اگر راضی نیستند تلاشمان را برای راضی شدن شان بکنیم و به قول دوستم که همیشه به من گوش زد می کرد "مبادا با آن ها به جز نرمی رفتار کنیم." که می دانم ممکن است گاهی سخت باشد ولی مهمترین چیز است در وقوع خوشبختی. اگر هم راضی نشدند با حرف ما از مشاورهای دینی و بالاتر از همه دعا به درگاه خدا کمک بگیریم. یک طوری که آخر کار دلشان نرم باشد. اگر هم نشد که حتما مصلحتی بوده.
می دانم که بسیار روده درازی می کنم و این که حس چیز بلد بودن و من خوبم و به رخ کشیدن این ها ندارم، فقط یاد قبل از اینم که می افتم آن موقع بسیار احتیاج داشتم کسی این ها را برایم بگوید که دلم گرم شود و آرام شوم.
پ.ن: خداوند همه ی آن هایی که پدرهایشان هستند برای شان حفظ کند و آن هایی که نیستند مولای مان لحظه لحظه دست نوازششان بر سرشان باشد. فاتحه ای قرائت کنیم برای همه پدر های عزیزی که رو به آسمان پر کشیدند.
پ.ن: سلامت همه مدافعان حرم و پیروزی سربازان اسلام دو تا آیت الکرسی قرائت کنیم و صلواتی بفرستیم برای همه شهدای عزیز.
پ.ن: سلامتی همه مادرها به ویژه اون هایی که بیمار هستند صلوات و دعای ویژه. مخصوصاً مادر دوست عزیزم.
بعداً نوشت: پیشنهاد می کنم این جا را هم مطالعه کنید، بسی جالب بود. ***
به قول دوستم دعا می کنم همه مجردان عالم یک همسر گمنام خوب نصیب شان شود.
التماس دعای فرج
برای این بنده حقیر هم التماس دعا
* مولوی
و الی الله ترجع الامور ...
❤🎈🖇مبارکتون باشه خوشبخت باشید 😍
راستی اینطور که از وبلاگتون فهمیدم شما دانشگاه اصفهان درس خوندید
منم همونجا روانشناسی می خونم 🙃