وا کرده مشتم را زمان، جز صبر/ چیزی درون چنته ی من نیست!*
379
داشتیم از عروسی میم برمی گشتیم که در راه بابت خرما پزان مرداد، کلّه هایمان بوی دود می داد. هر کدام مان به یک جایی از بیابان تشنه چشم دوخته بودیم. صدایی از دل کسی بیرون نمی آمد و فقط هر چند دقیقه، میم و ته تغاری بودند که با هم گلاویز می شدند و ثانیه ای بعد باز در گرمای هوا، بی جان به صندلی تکیه می دادند. تا این که پدر طبق عادت همیشگی شان، نگاه شان را به آیینه دوختند. یک طوری که انگار چشم توی چشم داریم با هم صحبت می کنیم، پرسیدند: «شنیدم آقای پلاک (همسرم) قرار است طلبگی بخوانند؟!» وسط آن حجم گرمایی که از بیرون ماشین توی صورتم می خورد حس کردم یک ظرف پر از آب یخ روی سرم خالی شد. نمی دانستم چه کسی این را به پدر گفته و من باید چه واکنشی نشان بدهم! همان طور که چشمم به زمین خشک و ترک خورده بود، پرسیدم: «چه طور؟کی گفته؟» پدر که واکنشم را بی ادبی تلقی کردند، با تُن صدای خشک و محکم تری جواب دادند: «چه طور نداره! شما که می دونستی چرا چیزی نگفتی؟ جواب من منفیه. ردشون می کنیم.» بدنم گُر گرفته بود و تا پشت گوش های ندیده ام سرخ شده بود. باز هم خدا برای امتحان صبر، مرا با منطق های پدر عزیزتر از جانم داشت می سنجید. همان طور که بی اختیار اشک از چشم هایم بیرون می دوید گفتم: «باشه اصلاً هر طور دوست دارید. فقط جواب خدا بعداً با خودتون. به درک» تسبیحم را لابه لای انگشتانم لمس کردم و ساکت شدم. اشک های داغی که از چشم هایم بیرون می ریخت، منظره بیابان در حال تقلا را سوزان تر نشان می داد. یک جوری که سوز دلم بیشتر و بیشتر می شد. برای این که بیهوده احساساتم باز غل غل نکند و اعصاب خوردم لِه تر از آن نشود برای دلم مادری کردم و زیر لب تلاش می کردم با تلقین به ایمان آرامش کنم. «حتماً خدا خواسته دیگه. به من و تو ربطی نداره. یادت نره که بی اذن خدا برگ از درخت نمی افته. اگر خدا بخواد میشه، بدون این که بقیه بتونن دخالتی بکنند. بی اذن خدا برگ از درخت نمی افته. ...» تکرار این حرف ها برای دلم، مثل دادن یک شربت یخی خیار سنکنجبین بود، وسط تابستان. گرمایش فرونشست و تسبیح از زیر انگشت هایم به حرکت در آمد. ذکر استغاثه مادر بود که از دهانم بیرون می ریخت. 94/5/9
آن روز این پست را یادتان هست؟
وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور ...
*نفیسه سادات موسوی/حتا زلیخا هم در این مکتب/ آن قدر ها آلوده دامن نیست/ از جان خود شاید ولی از عشق/ ما را خیال دل بریدن نیست.
ببخشید واقعا این جمله رو به پدرتون گفتید???