متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم
بسم الله الرحمن الرحیم
 
قبل از رفتن، جابه جایشان کردم تا آفتاب تیز توی سر و صورت نازکشان نخورد. خب سن و سال شان که زیاد نیست، برای همین هنوز هم ناز و ادایشان را باید به جان بخرم تا تن نازکشان را بالاتر بکشند. آخر همین چند ماه پیش بود که از نمایشگاه طبقه همکف دانشکده، با اجازه آن خانم مهربان دستشان را گرفتم و آوردم این جا پیش خودم. گذاشته بودم شان روی میز مبل پشت پنجره اما حالا چون باید از خانه فاصله می گرفتم، آن جا حتما گرمشان می شد و سوختگی روی شاخش بود. برای همین هم بود که قبل از رفتن نوازششان کردم و بردم گذاشتمان زیر میز مبل دیگر دور از آفتاب.بعد هم کمی آب به خوردشان دادم. خب در نبود من بقیه هم می توانستند تیمارشان کنند و آب شان را بدهند، اما چون همه خبر دارند که ناز و ادایشان زیاد است و من رنجور، کسی جرات رسیدگی به آن ها را به خودش نمی داد.
عصر آن روز وقتی برگشتم، فورا پا تیز کردم سمت شان تا حال و احوالشان را جویا شوم، اما همین که نشستم پای میز غم های عالم وجودم را تسخیر کرد.[خب لابد مبالغه به نظرتان بیاید، ولی باید بگویم اگر گلکی داشته باشید حسم را با جانتان تجربه خواهید کرد.] از میان قلمه های کالانکوآ دقیقا همان تپل- گل قشنگه یک وری خم شده بود روی خاک. فکرهای بی قواره بودند که به مغزم حمله ور شدند. به میم گفتم که احیانا وقتی داشته آن دور و برها کار می کرده دستش ناخواسته به گل نخورده؟ جواب منفی اش که گوشم را پر کرد، پرسیدم یادش هست صبح وقتی مامان خانه را جارو می زدند احیانا گلدان چپه شده باشد؟ 
اما هیچ کدام از فکرهای بی قواره ام به تن گل پژمرده ام ننشست. حسابی گر گرفته بودم. مگر می شود گل به این شادابی در عرض یک روز این طور بی جان شود؟!  رفتم و چاقو آوردم و از کمی بالاتر از ساقه ی جمع شده گل را بریدم و به خیال قلمه زدن داخل ظرف آبی گذاشتمش. اما دو سه روز بعد وقت پرسیدن حال بقیه گل های گلدان  حس کردم گربه ای از روی گل ها روی صورتم پرید و چنگه مالم کرد. طفلی بقیه شان هم همان طور شده بودند. کاتر میم را آوردم و تند تند بخش های تازه گیاه را جدا کردم و توی خاک گلدان فرو کرد. آن قدر برای آوردن کاتر به دلم هول افتاد که انگار کن گل های من ماهی های در حال تلظی بودند و باید آب بهشان می رساندم. همین شد که بدون دیدن حال و هوای توی خاک گلدان قلمه را توی خاک فرو کردم. کمی که حالم جا آمد دست انداختم گردن ساقه ی مچاله شده و از خاک بیرون کشیدمش. چند دقیقه فقط نگاهش می کردم. درست مثل کسی که دستش را می کند توی لانه مرغ ها و به جای تخم مرغ، چیز دیگری به چنگش می افتد که انتظارش را ندارد. =| 
طوقه، ریشه و ساقه ی گیاه کاملا پوسیده بود و چیزی بیشتر از یک آبکش بد قواره ی بد رنگ به چشم نمی امد. تازه فهمیدم که چه ساده لوحانه این طور به ورطه مرگ کشاندمشان. قضیه از این قرار بود که قبلا یک سیخ چوبی بزرگ داخل خاک گلدان فروکرده بودم تا نشانه ای باشد برای این که بگوید خاک خیس است یا خشک. در واقع به من می گفت به گل ها آب بدهم یا نه. اما چند روز قبل یکی از گل ها یکهو پژمرده و بی حال شد، من هم به صرافت افتادم که هی بهش آب بدهم. پیش خودم فکر می کردم لابد هوا گرم شده و گیاه بی آبی کشیده. اما مسله این نبود. ریشه و طوقه پوسیده بودند و بافتشان چوبی شده بود، برای همین آوندهای چوب و آبکش مسدود شده بودند و پوسیده، خب لابد بقیه اش را هم می توانید خودتان حدس بزنید. این شد که هر چه آبش داده بودم صرفا باعث گسترش و توسعه بیماری اش شده بود نه خرج خورد و خوراک تن تشنه اش. نمی دانم چرا به سیخ چوبی اعتنا نکردم و بی هوا هی آب ریختم, آب ریختم ...
حالا قلمه ها گرفته اند و حال گل نرم نرم دارد بهتر می شود، اما از آن موقع این من هستم که از پا افتاده ام. در آینه گل، برای چند لحظه حال درونی خودم را وجدان کردم. حال خودم و زندگی ام. روزگاری که بر من می گذرد و من در این خیال به سر می برم که همه چیز خوب است. اما ظاهرا همه چیز در ظاهر خوب می نماید، ولی در واقع حقیقت درون این من و زندگی چیز دیگری ست. از درون تهی شده ایم. حال من خوب نیست. بی برنامه گی هایم روز به روز بیشتر مرا از پا می اندازد. تازگی ها فهمیده ام که خیلی گرفتاری هایم را باید بیاندازم گردن کمال گرایی ام. آخر دوست مشاورم می گفت که اغلب مشکلاتم مال همین است که گفتم. قبل تر حداقل پا می زدم و تلاش و تقلایی می کردم و بلند میشدم. ولی حالا نه جسمم یاری می کند و نه ... ! خوب غذا نمی خورم. نه جسمم سیر می شود و نه روحم. تمام مدت عذاب وجدان داشتم که چرا این قدر می خوابم. اما فهمیده ام که آن چنان هم ساعت خوابی ندارم، البته این را از خواندن آن کتاب نظم به ذهنم رساندم وگرنه زیر بار عذاب وجدان شماتت های مادر برای این که چرا این قدر می خوابم له می شدم. آخر مسله این است که وقتی به موقع نخوابی، دیرتر هم بیدار می شوی، پس این به معنای بیشتر خوابیدنت نیست!!!! تازه بعد از یک سال و اندی این جسم بی جان داردبه داروها واکنش خوبی نشان می دهد و ظاهرا دارم بهبود پیدا می کنم، اما مسله این است که دیگر نا ونفسی برای این جسم نمانده. حتی از وقتی ارشد قبول شده ام، هیچ رمق و ذوقی برای درس خواندن و پیشرفت ندارم. نمی دانم چه ام شد؟ یک روزی فوق العاده پر از انرژی و شوق بودم برای یاد گرفتن، برای خواندن، برای کشف چیزهای تازه. اما حالا ساکت شده ام و بی حوصله. آدمی که پرخاشگری اش خودش را هم دلزده می کند. مدتی بود که رنجور بودنم را دور ریخته بودم و زده بودم پس کله زود رنجی، اما حالا دست و پای جسم و روحم را ...
"وقتی توفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در برد. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت."
موراکامی، کافکا در ساحل
من از درون طوفانی عبور کرده ام که متلاشی ام کرده، دغدغه ها و انرژی ها و حال های خوبم را پیش از طوفان گویی جا گذاشته ام.
(از پیشنهادات شما جهت خوب شدن حال استقبال می کنم.)
و الی الله ترجع الامور ...
*نظامی
۴ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۹
379
ازدواج/یک موقعیت مرزی/مکشوف شدن خود خودت برای خودت :)/اگزیستانس شدم رفت :)

:) به تاریخ فصل امتحانات.ترم1
۴ نظر ۱۶ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۹


                                       بسم الله الرحمن الرحیم


 ای کاش میشد این ها را بدهم به تمام مرد های دنیا تا بخوانند، تا کمی از اندوه قلب مچاله ام کاسته شود. هنوز رعشه های درونی بدنم فروکش نکرده اند. 


1) آن روز خسته از روزمرگی ها داشتم به خانه بر میگشتم که چشم به مرد و زنی افتاد که از گوشه های پیاده رو با غرولند به هم دیگر پیش می رفتند. همین که زن آمد با حرفی از خودش دفاع کند، مرد با غلط کردی حرف را توی دهان زن کوبید و  میانه انگشت شصت و سبابه اش را گذاشت روی گلوی زن جوان و او را به شیشه ی لابی هتل چسابند. صدای گوش خراش آن نا مرد بالا و پایین میشد و دختر چادری را جلوی کاسب و توریست و عابرهای پیاده سکه یک پول کرد. نه میشد دخالتی بکنم، نه دلم رضایت می داد بی تفاوت بگذرم. فقط تمام انرژی ام را توی گردنم جمع کردم و چند لحظه نگاهشان کردم.صورتم را بر گردانم و با پاهای سنگینم، لاشه ی بی جانم را تا خانه کشیدم. تمام مسیر بد دهنی های مرد توی ذهنم وول می خورد. آخر  به چه حقی دست روی خانمش بلند می کرد و حرف های کثیف از دهانش بیرون می آمد.


2) تازه چشمم گرم شده که صدای التماس های زن همسایه که آپارتمانشان دیوار به دیوار اتاق ما بچه هاست، بالا می رود. هر چند لحظه به جز صدای دل ریش کن خانم بی پناه، صدای ضرب و زوری که مرد روی تن همسر بی دفاعش می زند بالا می رود. من روی تختم مچاله شده ام و بی اختیار مثل باران اشک می ریزم. بدنم می لرزد، پتو را به خودم می چسبانم و خودم را توی بغل می گیرم. دندان هایم به هم می خورند. هنوز صدای التماس زن برای کمک خواستن از همسایه ها می آید. صدای چند همسایه مبهم می آید. اما ... ساعت شش صبح است، من آن قدر خوابم سنگین است که بمب بترکد تازه دنده عوض خواهم کرد، اما الان بمبی نترکیده،صدای شیون زن همسایه بیدارم کرده. قلبم از جایش کنده شده و تکان هایش به جان کندن ماهی می ماند، نفسم بند آمده و اشک هایم می ریزند. می لرزم.پتو را محکم دور خودم می پیچم. تسبیحم را می گیرم توی دستم و صلوات می فرستم تا شاید دل مرد به رحم بیاید. صدایشان را نمی شنوم. ترس و لرزهای نصف شب سراغم می آید، نکند صدای زن برای همیشه ساکت شده باشد، چشم هایم شده اند ابرهای باران زای موسمی. تند و رگباری خیسم می کنند...


3) صدای مرد که بالا رفت تمام سلول های عصبی ام روانی شدند و مرا می لرزاندند، عصبانیت و ترس آگاهی ام را به وضعیت پر تنشم زدوده بود، نمی دانستم تا بن دندان توی استرس خودم را فرو کروه ام. همه چیز که تمام شد، درست وقتی که آمدم روی صندلیم آرام بگیرم، فهمیدم که چه بلایی سرم آمده، بی اختیار من عصبی چند دقیقه پیش گریه می کردم، نفسم بند آمده بود، پاهایم از بی قراری روی تنم سنگینی می کرد، رعشه ی مرگباری به تنم افتاده بود. 
لطفا به همه ی مردها بگویید داد نزنند، فریاد شما جز برای دادخواهی بابت برقراری عدالت و امثال این ها،.نباید بالا برود. دور و بر تان هستند کسانی که تاب این صداها را ندارند، تحمل این بی رحمی ها را ندارند، روحشان نازک است، حتی اگر به روی خودشان نیاورند. شما را به خدا داد نزنید. من از صدای بلند مردانه وحشت دارم. شما را به خدا مهربان باشید. همسر مهربان، بابای مهربان و حتی مرد همسایه ی مهربانی باشید که همه از خوبی و خوش خلقی شما با خانواده تان عمیقا لذت ببرند. 

و الی الله ترجع الامور ...
  ‌                         

۱۱ نظر ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۲

379
سلام خدمت دوستان.
خانواده ی مستحق و آبرومندی هستند که چهار فرزند دارند و پدر در حال حاضر زندانی هستند.گذران زندگی شان تنها هزینه اندکی ست که یک خیریه در اختیارشان قرار می دهد.
میخواستیم از شما یاری بطلبیم در این شب های عزیز، تا بلکه بشود هزینه ای برای کمک به این خانواده تهیه کرد.
ان شاءالله اگر کسی مایل به کمک بود به بنده اطلاع بدهد.

 

سلام مجدد :)

عرضم به خدمت شما که اگر کسی مایل به کمک بود، و کمکی جز بحث مالی و نقدی از دستش بر می آمد، کمکش را به روی چشم می گذاریم. 

از تهیه ارزاق گرفته تا معرفی فرزند پسر خانواده برای اشتغال در یک جای ثابت و  معرفی خیر برای تهیه مسکن و ...!

"در حال حاضر برای تهیه مایحتاج ضروری و اولیه شان هم مشکل دارند."

 

بنده از طریق خیریه ای با این خانواده آشنا شدم، لذا اطلاعات را صرفاً از خود ایشان نگرفتم. وضعیت زندگی شان بسیار دردناک است امّا خب گفتنش هم لزومی ندارد.

اجرتان با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف

 

این هم شماره کارت بنده

6037694026642367

۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۲

379

این جا رو سری بزنید حتماً 

آرزوی های نجیب 

و الی الله ترجعُ الامور ...

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۶

379

نسبت به دیروز جمعیت عالی بود. ایول الله ...

خدا کنه عاقبت نتیجه ختم به خیر بشه.

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۵

379

چرا یادمان میرود انتقادها را خرده خرده در طول چهار سال به بدنه عادی جامعه منتقل کنیم، تا این جسم وقت باور به اشتباهات و غلط های اضافی مسئولین جامعه را داشته باشد؟ که یک هو بیاییم یکی دو هفته مانده به انتخابات بگوییم این جسم تعدادی غدّه ی سرطانی دارد. این بدنه و این بدن در این مدّت کوتاه جز شکه شدن و انکار کردن وجود مَرَض چه واکنش دیگری خواهد داشت؟ یا چه واکنشی می تواند داشته باشد؟

حرف های دیشب آقای جلیلی در مسجد سیّد اصفهان، یک دیوار می خواست جهت کوبیدن سر به آن. بسی قلب هایمان مچاله شد. ای کاش من خوبم، تو بدی های متعصبانه را دور می ریختیم و کمی به اوضاع آشغال پیش آمده فکر می کردیم. اگر کسی این حقیقت ها را بشنود و باز برود به طرف جبهه باطل، چه می شود گفت؟! چرا کمی فکر نمی کنیم؟ توی آدم ها گیر نکنیم، به عملکردها دقت کنیم. به تبلیغ کردن ها. به ستادهای انتخاباتی معلوم حال بعضی کاندیدا که این شب ها محل رقص و پایکوبی و لولیدن عدّه ای جوان ساده لوح و خوشگذران شده. 

وای بخدا اعصاب واسه آدم نمی ذارن. امروزم هوچی بازی در آورده بودن بعد دیدار آقای روحانی ریخته بودن خیابون و بسته بودن. 

پ.ن: امروز تعدادی از بچه های ناحیه بسیج دانشجویی رفته بودن میدان امام اصفهان تا در مورد سند2030 چهره به چهره برای مردم روشنگری کنند، که تعدادی شون دستگیر شدن. :| 

آخه جناب آقای روحانی شما که از پارچه سبز و نبات صحبت می کنید، پس چه جوریه که امروز کرور کرور شال بنفش و ربان بنفش و سبز، بذل و بخشش کرده بودید؟

همسایه ها چی گفتن: 1  2  3  4  5  6  7  8

و الی الله ترجع الامور ...

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۷

379

آخه یه آدم چه قدر می تونه ضعیف باشه که طرفدارانش به منظور مظلوم نمایی برای اوشون، بیان بنرهای خودشون رو با تیغ بزنند. بعدم ... 

یعنی کرور کرور طرفدار ...هر چی آدم ... بالاشهری ... ا و ن ج و ر ی ...

جناب آقای ر واو ح الف نون ی

خب جای دوری نمیره که آدم اخلاق رو محور قرار بده.

و الی الله ترجع الامور ...

۲ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۲

379

به نظرتون بهترین روشها برای تقویت اراده چی می تونن باشن؟؟؟!

نیاز مبرم دارم به پاسخ این سوال!! 

 

ب.ن: خیلی خیلی لطف کردید همگی. اجرتون با امام زمان عج الله تعالی فرجه شریف. به فراخور گره های کوری که داشتم دارم انتخاب می کنم از بین صحبت های دلنشین و کاربردی تون.

وَ الی الله ترجع الامور ...

۱۹ نظر ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۲۰

379

اگر دوست دارید از حنا برای شست و شوی موهایتان استفاده کنید، امّا از قرمز شدن شان می ترسید، این راه کار می تواند مفید و موثر باشد:

حنا را -قبل از این که بخیسانید- داخل تابه کمی تفت بدهید. 

 

*این نکته را یک پزشک طب سنتی فرمودند. :)

* برای ما این روش موثر واقع شد

وَ الی الله تُرجَعُ الاُمور ...

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۰