متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم
379
http://namaktab.blog.ir/1397/02/10/نوبت-عاشقی-ماست

سری بزنید. :)
التماس دعا این روزها
۴ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۰۹
379
به منظور عمل به فرمایشات آقاجانمان، قدمی گذاشتیم کوچک در این راه.
اگر دوست داشتید به دوستانتان #سنجاقک را معرفی کنید.

S.sanjaghak
عرضه محصولات هنری و کیف های جذاب و فانتزی. کیف ها کار دست تولید کننده ایرانی هستند :)
فروش به صورت عمده و تک. @pelkshish
https://eitaa.com/S_sanjaghak
۹ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۶:۵۶

لطفا ایده ها و تجربیات ارزشمندتون رو برای برگزاری یه مراسم عروسی اسلامی واسم بنویسید. در ضمن اگر نکته و تجربه ی زیستی مفیدی در زمینه مدیریت اقتصادی مراسم هم دارید، با اشتیاق میشنویم. :) منتظر کمکتون هستم.

 

جدا ازتون خواهش میکنم بقیه دوستانی که تجربه های مفید دارند، به اشتراک بگذارند. واقعاً نیاز دارم بهشون. :) ان شاءالله توی شادی هاتون جبران کنیم. :))

۲۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۵۱

379

1
ته تغاری به برفهایی که از آسمان پایین می ریزند چشم امیدش را بسته و صدایش را ریز و درشت میکند، یک طوری که مادر بشنود و میگوید: دارم میرم رو پشت بوم برف بخورم
مادر چشم هایشان را ریز و درشت میکنند و میگویند: برف اول مال کلاغه، برف دوم مال ...، برف سوم مال...، ...، برف هفتمه که مال ماست

چراغهای مجلس خاموش میشوند، همه چیز از دید محو شده و به جز مداح، باقی آدم های مجلس به سیاهه هایی میمانند که تمرکز از روی آنها برداشته شده. اولین قطرات گرم که روی صورتم میلغزند، دیگر همه چیز مات میشود. دستم میرود پی برداشتن دستمال اشک توی کیفم اما خیال دست و پا گیر میشود. برف اول مال کلاغه، برف دوم ... اشک اول مال چیست? اشک اول مال کیست? مدت زیادی ست این آسمان غبار گرفته دلم نباریده. حالا اشک اول را میشود توشه کنم لابه لای تار پود دستمال اشک? اشکی که مال ام ابیهاست کدام یکی اشک است? اشک دوم?اشک سوم? حکما باید اشک هفتم باشد? اشک برای آقاجانم چه طور? کدام یکی شان اجازه دارد بریزد لابه لای تار پود دستمال اشک?
خیال دست و پا گیر شده گفت که خبط است دستمال اشک را به این اشک ها آلوده کنم. من هم دل به دلش دادم و گذاشتم بریزند و ببارند، بلکه این آسمان غبار گرفته زلال بشود. بلکه ...

 

96/11/12

*مولوی

۴ نظر ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۰۰
کلافه ام از ننوشتن و این سیستم جان بیمار هم مزید بر علت شده تا نگذارد که من چیزی بنویسم. حالا نه این که نوشته هایم تحفه ای باشند ها. فعلا این جا می نویسم.
@firoozefam
۳ نظر ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۲

سلام خدمت همه دوستان و بزرگواران، همسایه های محترم. شما همیشه موقع نیاز، کمک حال بودید و دعاگو. اول اینکه جای همه سبز، بعد ازکلی وقت، عمه جان شب یلدا بنده رو طلبیدن و بسی به یاد همه تون بودم اگر خدا قبول کنه. اما نکته مهم این که، ما به حول و قوه الهی، قراره یه شرکت بازرگانی ترویجی کشاورزی بزنیم، که از کشت و کار و خرید فروش گیاه های زراعی و دارویی گرفته تا صادرات و ترویج محصولات کشاورزی رو در بر میگیره. برای پیدا کردن اسم، میخوام از شما هم کمک بگیرم. البته روی کمک تون حساب ویژه باز کردم مثل همیشه. لطفا پیشنهادات تون بنویسید. خیلی ممنون.

۲ نظر ۱۲ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۶
من بنده ی حقیر سراپا تقصیر که از حکمت های اوستا کریم بی اطلاعم، اما بی زحمت لطفتان را بر من تمام کنید و حمدهای شفایی بخوانید و دعا بفرمایید. خداجان نمیدانم چه برایم می خواهی و قرار است چه رشدی از این بابت پیدا کنم، اما نا فرم دک و دهن جسمم صاف شده. دعا کنید از امتحانات جسمی پروردگار مهربانم سربلند بیرون بیایم. (یا رَبِّ!.. ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنی، وَرِقَّةَ جِلْدی، وَدِقَّةَ عَظْمی)
۲ نظر ۱۲ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۸

379

- دلم براتون یه ذرّه شده بود.

+ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟

- نه بگید. 

+ دلم می خواد بفهممت ها، ولی راستش برام قابل لمس نیست. آدم مگه یه روز یه نفر و نبینه دلش تنگ میشه؟ 

- :|  

+ خب خیلی دلم می خواد به حست نزدیک بشم، امّا درکش برام خیلی سخته. نمی فهممش. میدونی خُب من مَرد هستم و نمی تونم با این حست همزات پنداری کنم. وقتی میگی دل تنگی هنگ می کنم. آخه دلتنگی توی این مدت کوتاه برام تعریف نشده است.

- :)))  

 

پ.ن 1: دیالوگ داستانی

پ.ن 2: مردها برای دلتنگ شدن به زمان نیاز دارند، سعی کنیم همیشه به شوهرمان نچسبیم.[این چسبیدن شامل پیامک و تماس تلفنی هم می شود.] اجازه بدهیم کمی از ما فاصله بگیرند تا دلزدگی ایجاد نشود. 

و الی الله ترجع الامور ...

۶ نظر موافقين ۱ مخالفين ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۰۹:۵۲

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام. عزاداری هایتان مقبول درگاه حق تعالی. ان شاءالله که حال همه تان خوب باشد.

آن قدر این خانه گرد و غبار گرفته که گمان نمی کنم هنوز هم کسی این جا را بخواند. دلم هوای بعضی روزهای گذشته وبلاگ نویسی را کرده. مدت زیادی ست که هیچ چیز حسابی ننوشته ام. شاید یک سالی بشود. شاید بشود گفت حتی نه چیز حسابی که هیچ ننوشته ام. مدت هاست. یادش خوش. آن موقع ها پائیز وبلاگ و شب های بلند زمستان، ایّامی بود برای خودش، پای این سیستم و بیداری تا صبح و درد گردن و ...!

 به گمانم سال 92 بود، آمدم توی مدیریت وب و با همان اینترنت دایال آپ ذغالی یک متنی نوشتم و ارسال کردم. نمی دانم کسی یادش هست یا نه؟ آن شب در آن خانه جدید اولین پست خانه جدیدانه را نوشتم. حتی بعضی کامنت های پای آن پست را هم خوب خاطرم هست. یادش خوش. امّا حالا بعد از پنج ماه نابودی سیستم، بالاخره کامپیوتر به لطف باباجان سرپا شده و نتی مهیا گردیده. حالا این جا که می نویسم، دوماهی می شود که آن خانه خوب و خیال انگیز اجاره ای را ترک کرده ایم و به یاری خدا آمده ایم نشسته ایم سر جایمان. توی خانه ی خودمان. خانه ای که شده بود یک آرزوی دور و دراز که بالاخره به لطف خدا و دوندگی ها و بنایی های شدید بابای جان سرپا شده. جدا چه قدر پدر و مادرها از جان شان مایه ی می گذارند تا ما بچه ها با خیال آسوده و آبی که مبادا توی دلمان تکان بخورد، اوقات را سپری کنیم. ای کاش که قدردان باشیم و نمک شناس. 

 زندگی هرچه پیشتر می رود انگار بی روح تر و سردتر می شود. سبک زندگی ملال آوری که دلزده ام می کند و دوست دارم گریزی داشتم از این نکبت خانه دنیا. این روزها مرکبم برای رفتن به دانشگاه، مترو شده است. چیزی که برای ما اصفهانی ها خیالی بیش نبود و حالا همه ذوق می کنیم از این که راه افتاده. البته مسئله ای که این وسط پیش آمده این است که انگار دنیای زیر زمین بی روح و سرد است. گویی از جریان عادی زندگی روی زمین دورت می کند و به جایی خفه تر می کشاندت. با وجود نظم و سرعتی که برای رفت و آمدم حاصل کرده، جدیداً احساس مرارت باری نسبت به آن پیدا کرده ام. البته که مغز و اعصاب این طرف و آن طرف رفتن با اتوبوس و شلوغی و زمان طولانی اش را هم ندارم. امّا خب باز توی خیابان آدم چهارتا گیاه و مغازه و ماشین و ... می بیند و کمی روحیه اش  تغییر می کند. البته اگر بی حجابی خانم ها اعصابی برای آدم باقی بگذارد. خدا می داند که قرار است این وضعیت اسف بار تا کجا سیر پیش رونده داشته باشد.

 این مدت بواسطه ی مشغولیت آقای پلاک، به خدمت مقدّس سربازی و همچنین تر خدمت در نیروی مقدس انتظامی، چیزهایی شنیده ایم و دیده اند که داد وا اسلاما وا دینا و از این حرف های آدم نه تنها بیرون نمی آید، که گویی به مرحله خفگی درون خود رسیده ایم. از این حس نا امیدی و دید سیاه متنفرم امّا واقعاً باور بعضی بی حیایی ها و دریدگی ها برایم ناممکن و خیالی بود. ما داریم سر به کدام ... عجب! ای کاش می شد یک اتفاق خوبی بیافتد تا این طور نشود. تا این قدر بعضی ها را نخواهیم از کف خیابان جمع کنیم. تا ...! دلم به حال خانم والده ی کسانی که کادری نیروی انتظامی اند می سوزد، اصلاً این روزها حفظ زندگی ها هیچ کار آسانی نیست. فقط خدا به دادمان برسد و امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف در حق مان دعایی بکنند، وگرنه سر از نا کجا آباد در می آوریم. 

 آخ که چه قدر دلم هوای جمع های دوستانه مان را کرده است. دیدار با مادرهای شهیدی که بچه های بزرگتر ترتیب می دادند و ما را هم دنبال خودشان راهی می کردند. آخ که چه قدر دلم هوای اردوهای تشکیلاتی مشهد را کرده و خوابیدن مثل مداد رنگی در فضای حسینه ای که کوچک بود و امکانات تر و تمییز و مرتبی نداشت. هوای حرم امام رضا علیه السلام توی برف و سوز زمستان. هوای خندیدن های ممتد من و زهرا که حالا شده خانم خانه ی خودش. هوای جلسات شورا و نا بلدی من. هوای درس ها و روزهای طاقت فرسای دانشگاه صنعتی. هوای روزهایی که کشت داشتیم روی زمین و بابت سنگلاخی زمین و سنگینی بیل ها به جان مهندس غر می زدیم. هوای دوستانی که اگر نبودند این جا نبودم. اما خوبی این روزها این است که به دل خانواده برگشتم و خواهر میم شده ام. خواهری که زمان کارشناسی کنارش نبودم و از هم دور شده بودیم. حالا این جا دوباره دل هایمان بهم نزدیک شده. دیگر کله اش بوی قورمه سبزی نمی دهد و حرف گوش کن تر شده و خودش مستقلا با عقل و درایت فکر می کند و تصمیم می گیرد. این روزها ته تغاری بزرگ شده و حالا آن طفل صغیر پر جنب و جوش، سلامتی اش را باز به دست آورده و یک دانش آموز دبیرستانی مدرسه استعدادهای درخشان شده. با همان جنب و جوش. پسری که دغدغه های این سنش، شده چیزی شبیه دوران دانشجویی من. بچه ی منظمی که سبک و سیاق خودش را دارد و هدف گذاری های مخصوص به خودش. جالب است که سطح درکش نسبت به اطرافش از همه حیث با هم سن و سال های خودش و قبلی ها و بعدی ها فرق می کند. البته بچه های این نسل عموما هر کدام برای خودشان عالمی دارند متفاوت. 

 این مقطع تحصیلی هم کم کم دارد به نقطه های اوج و پایانی خودش نزدیک می شود. البته امیدوارم خیلی طولانی و جان فرسا نباشد. چون از این دورها که نگاه می کنم وحشت خاصی نسبت به نوشتن پایان نامه جان دارم. الحمدلله استاد راهنمای خوبی برایم فراهم شده که بسیار دلسوز و فرهیخته هستند. امید به این که قدر بدانم و تلاشم را بکنم. موضوع پایان نامه ام را دوست دارم. البته هنوز دقیقا مشخصش نکرده ام و خدا کند هرچه زودتر این کتاب در دست خواندن برای یافتن مسأله اصلی را تمام کنم. اگر خوب وقت و دل پایش بگذارم، ان شاءالله در نوع خودش، موضوع جنجالی خواهد بود . [از تجربیات ارزشمند شما هم در زمینه پایان نامه استقبال می کنم. خلاصه اگر نکته ای به نظرتون رسید بفرمایید.]

چیزی که توجه ام را جلب کرده این است که میان نحوه دین داری ها و اسلام هایی که قبول داریم و بینش و نگرش سیاسی مان گویی همبستگی هست. از دست اساتید دانشکده دوره کارشناسی و طرز تفکرشان می نالیدم، که این جا به مراتب اوضاع وخیم تر است. آن هم یک مدل عمیق تر و تا لایه های زیرین اعتقادی. البته که هر سطحی یک عمقی دارد و آن قبلی ها هم شاید همین طور باشند. این جا به راحتی هر حرفی را بر زبان شان جاری می کنند و می زنند و حرص آدم را در می آورند. بعد هم شاکی اند که چرا هر حرفی آدم می زند از آن برداشت سیاسی می شود. :| بنده هم رسماً لال بودن را کمی تا قسمتی پیشه کرده ام و کلاً اظهار نظری نمی کنم، به جز ترم قبل که یک چشمه رفتم و بعد هم خیلی حس خوبی نداشتم. حالا هم بعضی از هم گروهی ها هر چه دلش می خواهد ضد دین و اسلام می گوید و استدلال می آورد و من سکوت :| . آخر آدم می ترسد با جماعت فلسفه خوانده دهن به دهن شود و از طرفی خوش ندارم میان من و آقایان گروه دیالوگی برقرار شود. حالا خدا می داند که کارم درست است یا نه. همین چند روز پیش دوستم تشری زد بهم مبنی بر این که حرف هایت را بزن، پس گذاشته ای برای چه موقع؟ که همین ها را تحویلش دادم. البته که هر چه پیش می رود بیشتر به نادانسته هایم آگاه می شوم و ترجیح می دهم اظهار نظری نکنم. 

میبخشد اگر کسی این جا را خواند و وقت ارزشمندش به هدر رفت. خواستم شروع دوباره ای داشته باشم. اگر یادتان بود دعایمان کنید. 

 

و الی الله ترجع الامور ...

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۱۹

بسم الله الرحمن الرحیم

مدتی ست اتفاق خوشایندی روزهای جمعه میهمان گلستان شهدای اصفهان شده است و حال خوبش را می توان به همه جوان های کشور رساند. قضیه از این قرار است که روزهای جمعه در محل گلستان شهدای مان، کارگاه اموزشی "راحیل" با موضوع ازدواج، با حضور استاد بزرگوار جناب آقای بانکی هر هفته برقرار است. صحبت های شان کاربردی و بسیار دلچسب است. شما هم می توانید این جلسات مفید را از طریق کانال خانه انقلاب اسلامی دانلود بفرمایید، یا این که خلاصه ای که هر جلسه مکتوب می شود را مطالعه بفرمایید.

خیلی دلچسبه، پیشنهاد میکنم دوستایی که قصد ازدواج دارند حتما استفاده کنند.

#ازدواج_کارگاه_آموزشی_راحیل_

 و الی الله ترجع الامور...

*ساجده جبار پور

۵ نظر ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۱