http://namaktab.blog.ir/1397/02/10/نوبت-عاشقی-ماست
سری بزنید. :)
التماس دعا این روزها
لطفا ایده ها و تجربیات ارزشمندتون رو برای برگزاری یه مراسم عروسی اسلامی واسم بنویسید. در ضمن اگر نکته و تجربه ی زیستی مفیدی در زمینه مدیریت اقتصادی مراسم هم دارید، با اشتیاق میشنویم. :) منتظر کمکتون هستم.
جدا ازتون خواهش میکنم بقیه دوستانی که تجربه های مفید دارند، به اشتراک بگذارند. واقعاً نیاز دارم بهشون. :) ان شاءالله توی شادی هاتون جبران کنیم. :))
379
1
ته تغاری به برفهایی که از آسمان پایین می ریزند چشم امیدش را بسته و صدایش را ریز و درشت میکند، یک طوری که مادر بشنود و میگوید: دارم میرم رو پشت بوم برف بخورم
مادر چشم هایشان را ریز و درشت میکنند و میگویند: برف اول مال کلاغه، برف دوم مال ...، برف سوم مال...، ...، برف هفتمه که مال ماست
2
چراغهای مجلس خاموش میشوند، همه چیز از دید محو شده و به جز مداح، باقی آدم های مجلس به سیاهه هایی میمانند که تمرکز از روی آنها برداشته شده. اولین قطرات گرم که روی صورتم میلغزند، دیگر همه چیز مات میشود. دستم میرود پی برداشتن دستمال اشک توی کیفم اما خیال دست و پا گیر میشود. برف اول مال کلاغه، برف دوم ... اشک اول مال چیست? اشک اول مال کیست? مدت زیادی ست این آسمان غبار گرفته دلم نباریده. حالا اشک اول را میشود توشه کنم لابه لای تار پود دستمال اشک? اشکی که مال ام ابیهاست کدام یکی اشک است? اشک دوم?اشک سوم? حکما باید اشک هفتم باشد? اشک برای آقاجانم چه طور? کدام یکی شان اجازه دارد بریزد لابه لای تار پود دستمال اشک?
خیال دست و پا گیر شده گفت که خبط است دستمال اشک را به این اشک ها آلوده کنم. من هم دل به دلش دادم و گذاشتم بریزند و ببارند، بلکه این آسمان غبار گرفته زلال بشود. بلکه ...
96/11/12
*مولوی
سلام خدمت همه دوستان و بزرگواران، همسایه های محترم. شما همیشه موقع نیاز، کمک حال بودید و دعاگو. اول اینکه جای همه سبز، بعد ازکلی وقت، عمه جان شب یلدا بنده رو طلبیدن و بسی به یاد همه تون بودم اگر خدا قبول کنه. اما نکته مهم این که، ما به حول و قوه الهی، قراره یه شرکت بازرگانی ترویجی کشاورزی بزنیم، که از کشت و کار و خرید فروش گیاه های زراعی و دارویی گرفته تا صادرات و ترویج محصولات کشاورزی رو در بر میگیره. برای پیدا کردن اسم، میخوام از شما هم کمک بگیرم. البته روی کمک تون حساب ویژه باز کردم مثل همیشه. لطفا پیشنهادات تون بنویسید. خیلی ممنون.
379
- دلم براتون یه ذرّه شده بود.
+ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
- نه بگید.
+ دلم می خواد بفهممت ها، ولی راستش برام قابل لمس نیست. آدم مگه یه روز یه نفر و نبینه دلش تنگ میشه؟
- :|
+ خب خیلی دلم می خواد به حست نزدیک بشم، امّا درکش برام خیلی سخته. نمی فهممش. میدونی خُب من مَرد هستم و نمی تونم با این حست همزات پنداری کنم. وقتی میگی دل تنگی هنگ می کنم. آخه دلتنگی توی این مدت کوتاه برام تعریف نشده است.
- :)))
پ.ن 1: دیالوگ داستانی
پ.ن 2: مردها برای دلتنگ شدن به زمان نیاز دارند، سعی کنیم همیشه به شوهرمان نچسبیم.[این چسبیدن شامل پیامک و تماس تلفنی هم می شود.] اجازه بدهیم کمی از ما فاصله بگیرند تا دلزدگی ایجاد نشود.
و الی الله ترجع الامور ...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام. عزاداری هایتان مقبول درگاه حق تعالی. ان شاءالله که حال همه تان خوب باشد.
آن قدر این خانه گرد و غبار گرفته که گمان نمی کنم هنوز هم کسی این جا را بخواند. دلم هوای بعضی روزهای گذشته وبلاگ نویسی را کرده. مدت زیادی ست که هیچ چیز حسابی ننوشته ام. شاید یک سالی بشود. شاید بشود گفت حتی نه چیز حسابی که هیچ ننوشته ام. مدت هاست. یادش خوش. آن موقع ها پائیز وبلاگ و شب های بلند زمستان، ایّامی بود برای خودش، پای این سیستم و بیداری تا صبح و درد گردن و ...!
زندگی هرچه پیشتر می رود انگار بی روح تر و سردتر می شود. سبک زندگی ملال آوری که دلزده ام می کند و دوست دارم گریزی داشتم از این نکبت خانه دنیا. این روزها مرکبم برای رفتن به دانشگاه، مترو شده است. چیزی که برای ما اصفهانی ها خیالی بیش نبود و حالا همه ذوق می کنیم از این که راه افتاده. البته مسئله ای که این وسط پیش آمده این است که انگار دنیای زیر زمین بی روح و سرد است. گویی از جریان عادی زندگی روی زمین دورت می کند و به جایی خفه تر می کشاندت. با وجود نظم و سرعتی که برای رفت و آمدم حاصل کرده، جدیداً احساس مرارت باری نسبت به آن پیدا کرده ام. البته که مغز و اعصاب این طرف و آن طرف رفتن با اتوبوس و شلوغی و زمان طولانی اش را هم ندارم. امّا خب باز توی خیابان آدم چهارتا گیاه و مغازه و ماشین و ... می بیند و کمی روحیه اش تغییر می کند. البته اگر بی حجابی خانم ها اعصابی برای آدم باقی بگذارد. خدا می داند که قرار است این وضعیت اسف بار تا کجا سیر پیش رونده داشته باشد.
آخ که چه قدر دلم هوای جمع های دوستانه مان را کرده است. دیدار با مادرهای شهیدی که بچه های بزرگتر ترتیب می دادند و ما را هم دنبال خودشان راهی می کردند. آخ که چه قدر دلم هوای اردوهای تشکیلاتی مشهد را کرده و خوابیدن مثل مداد رنگی در فضای حسینه ای که کوچک بود و امکانات تر و تمییز و مرتبی نداشت. هوای حرم امام رضا علیه السلام توی برف و سوز زمستان. هوای خندیدن های ممتد من و زهرا که حالا شده خانم خانه ی خودش. هوای جلسات شورا و نا بلدی من. هوای درس ها و روزهای طاقت فرسای دانشگاه صنعتی. هوای روزهایی که کشت داشتیم روی زمین و بابت سنگلاخی زمین و سنگینی بیل ها به جان مهندس غر می زدیم. هوای دوستانی که اگر نبودند این جا نبودم. اما خوبی این روزها این است که به دل خانواده برگشتم و خواهر میم شده ام. خواهری که زمان کارشناسی کنارش نبودم و از هم دور شده بودیم. حالا این جا دوباره دل هایمان بهم نزدیک شده. دیگر کله اش بوی قورمه سبزی نمی دهد و حرف گوش کن تر شده و خودش مستقلا با عقل و درایت فکر می کند و تصمیم می گیرد. این روزها ته تغاری بزرگ شده و حالا آن طفل صغیر پر جنب و جوش، سلامتی اش را باز به دست آورده و یک دانش آموز دبیرستانی مدرسه استعدادهای درخشان شده. با همان جنب و جوش. پسری که دغدغه های این سنش، شده چیزی شبیه دوران دانشجویی من. بچه ی منظمی که سبک و سیاق خودش را دارد و هدف گذاری های مخصوص به خودش. جالب است که سطح درکش نسبت به اطرافش از همه حیث با هم سن و سال های خودش و قبلی ها و بعدی ها فرق می کند. البته بچه های این نسل عموما هر کدام برای خودشان عالمی دارند متفاوت.
چیزی که توجه ام را جلب کرده این است که میان نحوه دین داری ها و اسلام هایی که قبول داریم و بینش و نگرش سیاسی مان گویی همبستگی هست. از دست اساتید دانشکده دوره کارشناسی و طرز تفکرشان می نالیدم، که این جا به مراتب اوضاع وخیم تر است. آن هم یک مدل عمیق تر و تا لایه های زیرین اعتقادی. البته که هر سطحی یک عمقی دارد و آن قبلی ها هم شاید همین طور باشند. این جا به راحتی هر حرفی را بر زبان شان جاری می کنند و می زنند و حرص آدم را در می آورند. بعد هم شاکی اند که چرا هر حرفی آدم می زند از آن برداشت سیاسی می شود. :| بنده هم رسماً لال بودن را کمی تا قسمتی پیشه کرده ام و کلاً اظهار نظری نمی کنم، به جز ترم قبل که یک چشمه رفتم و بعد هم خیلی حس خوبی نداشتم. حالا هم بعضی از هم گروهی ها هر چه دلش می خواهد ضد دین و اسلام می گوید و استدلال می آورد و من سکوت :| . آخر آدم می ترسد با جماعت فلسفه خوانده دهن به دهن شود و از طرفی خوش ندارم میان من و آقایان گروه دیالوگی برقرار شود. حالا خدا می داند که کارم درست است یا نه. همین چند روز پیش دوستم تشری زد بهم مبنی بر این که حرف هایت را بزن، پس گذاشته ای برای چه موقع؟ که همین ها را تحویلش دادم. البته که هر چه پیش می رود بیشتر به نادانسته هایم آگاه می شوم و ترجیح می دهم اظهار نظری نکنم.
میبخشد اگر کسی این جا را خواند و وقت ارزشمندش به هدر رفت. خواستم شروع دوباره ای داشته باشم. اگر یادتان بود دعایمان کنید.
و الی الله ترجع الامور ...
بسم الله الرحمن الرحیم
مدتی ست اتفاق خوشایندی روزهای جمعه میهمان گلستان شهدای اصفهان شده است و حال خوبش را می توان به همه جوان های کشور رساند. قضیه از این قرار است که روزهای جمعه در محل گلستان شهدای مان، کارگاه اموزشی "راحیل" با موضوع ازدواج، با حضور استاد بزرگوار جناب آقای بانکی هر هفته برقرار است. صحبت های شان کاربردی و بسیار دلچسب است. شما هم می توانید این جلسات مفید را از طریق کانال خانه انقلاب اسلامی دانلود بفرمایید، یا این که خلاصه ای که هر جلسه مکتوب می شود را مطالعه بفرمایید.
خیلی دلچسبه، پیشنهاد میکنم دوستایی که قصد ازدواج دارند حتما استفاده کنند.
#ازدواج_کارگاه_آموزشی_راحیل_
و الی الله ترجع الامور...
*ساجده جبار پور