متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم

بسم الله النور

زندگی پُر از فراز و فرود است. مثل یک نمودار سینوسی در حال نوسان دائمی ... هر چه کنی آخرش خوشی و نا خوشی باهم می آیند. سختی و راحتی باهم. اصلن مگر بدون وجود سختی ها و نا خوشی ها، نفس های راحتی که در لحظه های نعمت می کشی خوشی و راحتی معنا پیدا می کنند؟!

شاید سخت باشد که همه خوب و بد را کنار هم بپذیری و فقط لبخند بزنی ... یا شاید ادای خوشی و سرخوشی را شکلک در آوری تا دیگران گمان کنند که چه قدر دلقک ها آدم های شادی هستند ولی .. یک جایی هست که کمر صبرت می شکند ...

دست به کمرشان گرفته اند و خم شده روی زمین زانو می زنند. «آآخ ... نا ندارم! خسته ام خسته! می فهمی؟! »

 آن وقتی که ببینی مرواریدهای چشم او برای سینوس زندگانی نکبت تو، گلوله گلوله در قلب روحت شلیک می شوند; مگر می شود بی طاقتی مادر را تاب بیاوری و آرزوی کوتاه شدن عمرت را نکنی ؟! تو که نباشی او هم لبخند خواهد زد!! مرگ بر تو و تمام آنچه ابرهای باران زای چشمان زیبای او را باردار می کند ...

پ.ن : یادم هست آن دفعه قبلی را که بواسطه من اشک ها روانه شده بود ... چشم در چشم از او خواستم که دعا کنند تا عمرم کوتاه شود. هم او هم من خلاص شویم! غم توی صورت شان پاشید. چند روزی گذشت ... خیره در نگاه من گفتند که بابت خواسته بی خود من یک رودخانه دیگر اشک ریخته اند :((

پ.ن : مادر شهدا با اشک های خوشگل شان از دست گل هایشان یاد می کنند. ننگ بر من ..

و الی الله ترجع الامور ...

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۶

هوالعشق

برای با خبر شدن از ماجرا روی این ستاره ها کلیک کنید *****

پ.ن : دل به جبرت داده ام ای گریه ی بی اختیار/ تا طلسم جبرهای اختیاری بشکند*

* رضا احسانی

** عراقی

۲۳ نظر ۲۹ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۰

بسم الله الرحمن الرحیم 

فرصت نیست که بخواهم قضیه را طول و تفسیر بدهم. یک راست می روم سر اصل مطلب.

لطف می فرمایید انتقادات تان را نسبت به بنده و این کلبه مجازی برایم بنویسید.

اگر کسی نخواست که با نام خودش سخنی بگوید، می تواند ناشناس یا بدون نام نظرش را بگوید.

پیشاپیش از همکاری شما سپاس گذارم

و الی الله ترجع الامور ...

۱۰ نظر ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۰:۴۵

بسم الله الرحمن الرحیم 

آقاجون، ی نگاهی کن

دلم و راهی کن ...

دل من تنگه ..

همه در جریان پست های قرار طلایی هستید. نمی دانم چند نفر همراه این چله نشینی ها بودید.

این بار دلم می خواهد که شما بگویید برای قرارطلایی بعد چله نشین چه باشیم ؟!

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۷ نظر ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۰:۲۷

بسم الله الرحمن الرحیم 

نمیدانم در دوره عمرتان تجربه رفت و آمد در خانه های قدیمی اتاق دورچین حیاط را داشته اید یا نه ؟! پیش از اینکه در مکان کنونی بزیییم، همسایه دیوار به دیوار نه همسایه بغل گوش خانه مادر بزگ - پدربزرگم بودیم. بین روز چندباری روی مبارک مادربزرگ عزیز را می دیدیم. مرحمت شان بود که با همه درد زانو و سختی که داشت خودشان می آمدند سری می زدند و می رفتند. چه شب هایی که همدم و مونس تنهایی من و میم و ته تغاری می شدند تا نکند در غیاب بابا و مامان ترس برمان دارد یا بلایی سرمان بیاید.(یا اینکه بلایی سر هم بیاوریم) 

- زمان هایی که من توی خانه تنها بودم و ایشان می آمدند تا سری بهم بزنند، با اشاره من از گذشته و خاطرات عزیزشان صحبت می کردند از تجربیاتی که در متن هیچ کتابی آن ها را نخواهی یافت ... اگر از مادر بزرگ یا پدر بزرگ تان بخواهید تا شما را از شنیدن خاطرات شان بهره مند کنند برق رضایتی در چشمانشان خواهید دید که تا عمق جانتان را آرام خواهد کرد.

امّا حالا ... دور شده ایم و همان روزی چند بار آمدن مادربزرگ و دیدن بابا بزرگ توی کوچه وقت رفت و آمد به دانشگاه هم نصیبمان نمی شود. البته مادربزرگ به رسم وفا و معرفت همیشگی شان روزی حداقل یک بار زنگ می زنند و احوال پرسی می کنند. چند روز پیش به رسم وظیفه تماس گرفتم تا صدای گرمشان را بشنوم و دلجویی بکنم بابت بی معرفتی هایی که مشغله های موهوم ایجاد کرده اند. 

نیم ساعتی به اذان ظهر مانده بود. تلفن زنگ خورد. برخلاف تصورم بابا بزرگ گوشی را برداشتند. سلام و حال و احوال تمام شد. پرسیدم :«مامان جون کجا هستند؟ گوشی بدید بهشون احوال شون رو بپرسیم.» البته جواب پدربزرگ برایم قابل پیش بینی بود. " ایشان مشغول خواندن نمازهای مستحبی پیش از اذان شان بودند. " 

بابابزرگ برایم آرزوی موفقیت کردند و دعاکردند که ان شاءالله عاقبت همه مان ختم به خیر شود و خادم اسلام باشیم. لبخند رضایتی زدم و از ایشان تشکر کردم. بهشان گفتم :«دعا کنید برامون آقاجون. زیاد دعا کنید. ان شاءالله مثل همیشه با دعای شما به جایی برسیم.» واکنش شان دلم را ریخت ... بابا بزرگ زدند زیر گریه و با اشک و بغض گفتند :« من همیشه دعاگوتونم.خدانگردارتون باشه.خوب باشین همیشه.تنتون سالم باشه.خوش باشین ...» 

نمیدانستم باید چه بکنم. با بغض تمام خداحافظی کردم و با تشکری گوشی قطع شد ...

+ مبهوت بودم تا چند دقیقه ... واکنش بعدی هم قابل پیش بینی است ... بغض ترکید

پ.ن : هزاربار با خودم قرار گذاشتم روزی یک بار تماس گرفتن برای حال و احوال پرسی از ایشان ضروری است و واجب ... باشد که عمل کنیم!

و الی الله ترجع الامور ...

* صائب

۹ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰

بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم 

 

پست هایی که بدون وضو یا در اوّل وقت نماز نوشته می شدند معمولاً 

آن چه که می خواستم بگویند را منتقل نکردند و گاهی موجب فتنه شدند.

باشد که پند گیرم.

وَالی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

* شفایی اصفهانی/ آن عشقی که می گویی نسبت به خدا داری اگر اظهار نکنی به نوعی به درد عمّه ات می خوره و دیگر هیچ ... (تعبیر من بود البته :|) )

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۲

بسم الله الرحمن الرحیم

محبّت از نوعی که خدا دوس داره ...

 

- سرصبح است و برای انجام کارهایم سرم را توی سیستمم فروکرده ام. چشم هایم آن قدر می سوزند و تنگ رفته که شده ام عین هو آدم های خمار!! رخت و لباسش را با اضطراب برداشته و در حالی که پشت هم تکرار می کند وای هفت و بیست دقیقه است دیرم شد می پوشدشان. چشم هایم خسته است و گوش هایم در حصار صدایی که از هندزفیری به بیرون می خزد. حتمن بلند بلند گفته که من شنیدم. سرم را توی سیستم فرو می کنم صدایش که این بار نزدیک تر است، مرا صدا می زند. سرم را بالا می آورم. خودش را سُر می دهد روی تختم و با صدای بچّه های 4 - 5 ساله شیرین زبانی میکند که امروز تا ساعت 5 عصر مدرسه می ماند و لپ سفیدش را نزدیک می آورد. چشم هایم گرد می شود و پقی می زنم زیر خنده. درخواستش که اجابت می شود لبخندی می زند و می رود.

+ همین چند دقیقه پیش با دوستش توی کوچه بازی می کردند. ول کرده آمده خانه. می آید کنارم می نشیند و از ایکس باکس و آیفون و نمیدانم چی دوستش برایم زبان می ریزد. سکوت می کنم و فقط کنجکاوانه نگاهش می کنم ببینم ته ماجرا قرار است باز به آرزوی داشتن چه وسیله مسخره ای ختم شود. ولی ... می گوید : «داشتیم در مورد این صحبت می کردیم که وقتی حوصله تان سر می رود چه کار می کنید توی خانه ؟! آن یکی دوستم گفت که با دوچرخه اش می زند بیرون و می تابد. دومی گفته که با وسایل الکترونیکم بازی می کنم امّا ... امّا این ها حوصله آدم را جا نمی آورد، من یک دوست دختر دارم که کلی حال می دهد با هم می آییم بیرون حرف می زنیم.» ( حالا دقیق یادم نیست که مثلاً پیامک هم می دادند یا نه یا هرچی ...) 0_o  ... بچه 11 ساله ... دوست ... واقعن ؟! 

ازش می پرسم خُب تو چه گفتی؟؟! می گوید :« بهش گفتم تو که این همه وسیله داری دیگه چرا حوصله ات سر می ره؟! دوستم گفت که این ها فایده ندارند و آن دختره فازش از همه چیز بهتر است. پرسید که من چه کار می کنم ؟! برای اینکه حرصم گرفته بود گفتم که من حتّی اگر حوصله ام سر برود از این کارها نمی کنم چون دو تا خواهر گل توی خانه دارم که با آن ها خوشیم و خرسند و نمی گذارند آدم حوصله اش سر برود. دوستی کار زشتی است.»  من دهان باز توی صورتش نگاه می کردم. این بچّه همیشه توی خانه رُس آدم را می کشد از بس اذیّت مان می کند. خیلی برایم جالب بود. بیش از هر چیزی متعجبم کرد. به او می گویم که دیگر با این دوستش بیرون نرود و این خاطره را هم دیگر برای کسی تعریف نکند. می خندد و می گوید :« نه حواسم هست. دیگه نمیرم باهاشون بیرون. فکر نمی کردم همچی آدمایی باشند.» 

بعداً نوشت : طبق معمول سه تایی تنگ هم عقب ماشین کز کرده بودیم. میم آن طرف، ته تغاری وسط من این طرف .از همان ثانیه ای که مشهد را ترک کردیم ته تغاری بدون لحظه ای استراحت از این طرف به آن طرف می خزید. توی آن هوا حسابی کفرمان را بالا آورده بود. میم که مدام چادرش سُر می خورد طاقت نیاورد و برداشت گذاشت روی پایش.همین که ته تغاری متوجه اش شد با چشمهای تنگ شده و نگاه تیز داد کشید سرش. بابا که آن جلو از همه جا بی خبر از صدای جیغ او از جا پریده بود با عصبانیت او را سر جایش نشاند. گذشت گذشت این دو تا مدام با هم درگیر بودند. قبل از معلم کلایه یا توی منطقه الموت برای خوردن تمشک نگه داشتیم و رفتیم پایین. وقت سوار شدن ته تغاری در حالی که یک لبخند ملیحی توی صورتش بود رفت سمت میم و با صدای کش دار و لوسی بهش گفت :« داداش داداش، اگه چادرت رو سرت کنی برات هدیه میخرم ها!! قول می دم دیگه رو سر و کلّه ات نباشم. باوشه ؟!! ^_^ باوشه ؟! » میم به من نگاه می کند و از خنده توی افق محو می شود.

- دارم به شرط حضرت زینب سلام الله علیها وقت ازدواج شان با عبدالله فکر می کنم. دل آدم پاره پاره می شود. از حد همه تصوراتم خارج است که این قدر عاشقانه خواهر و برادر همدیگر را دوست بدارند. برای ته تغاری خوشحالم که کنار میم بوده. این دو تا عین قطب های نا هم نام آهنربا هستند. یک روز هم را نبینند دق می کنند. با اینکه وقتی بهم می رسند همش سر و کله هم می زنند امّا همین هم محبّت شان است. محبّت کردنش دارد خوب پرورش پیدا می کند. 

پ.ن : به نظرم خوشبختند برادر هایی که خواهر دارند و خواهر هایی که برادر دارند. این ها همه اش منبع آرامش اند ... 

پ.ن : گمانم عاشقی هم مثلِ من خونِ جگر خورده/ تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده/ خودت گفتی جدایی حق ندارد، بینِ ما باشد/ کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده!/ سعید صاحب قلم

پ.ن : برای محارم مون وقت بگذاریم، مبادا که کسی توی خیابانی، لاینی، واتس آپ ی و ... پیدا شود به جای ما وظیفه زمین مانده را بردارد.

و الی الله تُرجَعُ الاُمور ...

* شفیعی کدکنی

۱۱ نظر ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۹

بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم

امروز 4 دی مصادف بود با ..

۱۸ نظر ۰۴ دی ۹۳ ، ۱۹:۳۰

بسم رب الشهداء و صدیقین

شب های جمعه، فاطمه

با اضطراب و واهمه ، آید به دشت کربلا  ...

اللهم عجل لولیک الفرج ..

۰ نظر ۰۴ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۰

« یا اَیُّهَا العَزیز ... »

 

به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست 

بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم

*

گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام

سرخی رویم از این است که خونین جگرم

کار عشق است نماز من اگر کامل نیست

آخر آن گاه که در یاد تو ام در سفرم

میلاد عرفان پور

دی ماه 92

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

* علی اکبر لطیفیان

۶ نظر ۰۳ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۳