متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۳۱ مطلب با موضوع «زندگی شیشه ای :: مدیریت محبت ها» ثبت شده است

«بسم الله الرحمن الرحیم»

تاکسی وارد افسریه میشود.چند دقیقه ای هست که هرچه میرود به هیچ جایی نمیرسد. از گنده خیابان ها میگذرد و وارد یک خیابان دم بریده ای میشود.به سه راهی که میرسیم ماشین سرعتش را کم میکند و به گوشه خیابان میخزد.راننده شیشه سمت مسافر را پائین می دهد و مردی را که سوک پیاده رو ایستاده صدا میکند.مردی است با موهای سپید،سر و وضع اتو کشیده ای دارد.سلام میکند و صورتش طعم لبخند میگیرد. به من نگاه میکند و میگوید خانم " ..." !! قند ته دلم آب میشود و نفس عمیقی میکشم.لبخند میزنم و می گویم:«بله بله خودم هستم.» از راننده تشکر میکنم و پیاده میشوم.دنبال او راه می افتم.تمام بدنم ضربان دار شده است.داخل خیابان دم بریده میپیچیم. از توی پیاده رو این طرف خیابان میتوانم اعضای خانواده را که دم در منتظرم ایستاده اند ببینم.خانه همین ابتدای خیابان قبل سه راهی است.روبه رو شدن با کسانی که تا به حال ندیدمشان روی پوستم حس داغی بوجود آورده درست مثل وقتی که از کهیر،صورتم گل باقالی شده و تب دار.میرسیم جلوی در.اوففف ... یک نفس عمیق میکشم،خیلی سخت آب گلویم را قورت میدهم و در حالی که توی خودم جمع میشوم احوال پرسی میکنم.مامان مینا جلو می آید و مرا بغل میکند،دست میدهد و دستش را میزند پشت کمرم.میگوید:«خیلی خیلی خوش اومدی.سعادتیه نصیبمون شد.خوب شد رسیدی حسابی نگرانت شده بودیم.» مادربزرگ مهربانش نزدیک می آید و خوش آمد میگوید.محکم مرا میگیرد و یک ماچ آبدار میگذارد وسط پیشانی ام و از اینکه آنجا هستم از من تشکر میکند.سه نفری وارد خانه میشویم.مامان او وسایلم را با اصرار میگیرد و به سمت طبقه بالا راهنماییم میکند.از پله ها بالا میرویم و به پاگرد میرسیم.سرم را بالا می آورم.دختری گوشه پله ایستاده و با جیغ خفیفی خوشحالی اش را ابراز میکند و میگوید:«سلااااام» برای یک لحظه تمام بدنم روی پله یخ میزند و نگاهم به صورتش خشک میشود.او همان مینایی است که من سه چهار ماه است با او آشنایی مجازی دارم.او ... مینای من ...فرسنگ ها با تصور مجازیم فاصله دارد.هیچ وقت از گوشه ذهنم هم عبور نمیکرد او این شکلی باشد. 

بعد از خوش و بش همه میروند طبقه بالا و ما را تنها میگذارند تا راحت باشیم.باورم نمیشود هنوز هم یخ یخ هستم.ناهار نخورده و منتظر رسیدن من شده.سفره را می اندازیم و مشغول میشویم.ان قدر پشت سر هم حرف میزند و میخندید که من فقط میتوانم لبخند بزنم.واقعیتش خیلی هم تند تند برایم شیرین زبانی نمیکند یعنی وسطش نفسی میکشد ولی من آن قدر مبهوتم که قدرت تکلمم را از دست داده ام. هر بار به زور چند کلمه بریده بریده ادا میکنم.از حالاتم خنده اش گرفته است. می گوید:«تو که کم حرف و خجالتی نبودی.» باز هم لبخند میزنم.سرم را بالا نمی آورم و همان طور که مشغولم جواب میدهم:«خجالتی نیستم ولی زمان بده تا بهت عادت کنم.درسته میشه.» میخندد و میگوید :«اوه حالا انگار چیه؟!» با اینکه قدر قوت یک گنجشک غذا خورده سیر میشود و مشغول نگاه کردن به من-بیچاره- میشود.

اصل مطلب : غرض از روده درازی های بالا این بود که بگم امروز تولد میناست.همون دوستی که نه وب داشت نه میل داشت ولی یه قلب مهربون و یک خانواده با صفا داشت.ازشون ممنونم.نمیدونم هنوزم اینجا میای یا نه ولی به هر صورت تولدددددددددددددددددددددددت مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک  ی دونه ای 

پ.ن 1 : آنان که ندانند پریشانی مشتاق * گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

و الی الله ترجع الامور ...

* جناب سعدی

۶ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۶:۴۶

«بسم الله الرحمن الرحیم»

و از مرارت آور ترین کارهای دنیا این است که بروی بنشینی و تمام خودت را برای یک نفر یک نفرهایی که نمیدانی خط زندگی شان با تو متقاطع میشود یا نه بیرون بریزی.دلم میخواهد تمام این روزها و لحظات را بالا بیاورم ،عق بزنم و بگویم تمام شد.ذهنم راحت ،جانم آزاد.

اینم جالب بود *

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۴۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۵۸

" بسم الله نور "

فردا کمر غم هایم میشکند! 

ای کاش بودی و میگفتی دعاگوت هستم! همین!

ای کاش بودی و با زمزمه صلواتت آرومم میکردی! همین!

 

تخم غم به بذر علف هرزی میماند. برای رشدش به دل قرص و محکمی نیاز ندارد برای ریشه دواندن توی وجودت به زمان زیادی  محتاج نیست. با همان اشک های شور تو جان میگیرد جوانه میزند ، بزرگ میشود، ساقه میدهد برگهایش به ظهور میرسند. تا بیایی بفهمی چند ماهه باردارش هستی به بیرون از تنت سرک میکشد و ثمر میدهد! بعضی بارداری ها هستند که خطر دارند ، آسیب دارند ، در تن مادر ظهور بیمارگونه دارند. وقتی مادر غم شدی ، برق چشمانت محو میشوند. حزن توی چهره ات زبانه میکشد. مرواریدهای سرخ از چشمهایت ، ریز ریز میچکند.

پ.ن :

1. أن تُریَنی وجهَ سیِّدی و أبی و مولای الحسین أتَزَوَّد منه و أنظر إلیه و أُودِّعه 2. ... 3. ... ----->

1. أما وجه أبیک فلن تراه أبداً                                 اینجا ( لینک )

پ.ن : سخن مولا  سوگ مادر  (لینک ) (لینک)

و الی الله ترجع الامور ...

۲۱ نظر ۲۸ تیر ۹۳ ، ۲۳:۵۷

" بسم الله الرحمن الرحیم "

+ همسایه دست راستی یک نوه دختری کوچولوی غُرغُرو داره. وقتی میاد خونه پدر بزرگش همه همسایه ها خبر دار میشن چون به محض ورود شروع میکنه به اشک و ناله! اون هفته ها یک روز پدرش اومده بود دنبالش! دخترکوچولوش رو صدا کرد و پشت در منتظر ایستاد. یک دفعه بچه زبون باز کرد و با ذوق و شوق تمام گفت : «باباجون.» پدرش در حالی که دلش ضعف میرفت گفت :«جونِ دلم ، بله عزیزم.»

+ به قدری این مکالمه دوست داشتنی بود که هر موقع از خاطرم میگذره حس شعف عمیقی بهم دست میده. 

+ دختر بچّه ها عزیز پدرهاشون هستند! روضه سه ساله گوش میدادم این خاطره توی سرم میچرخید. نمیدونم رابطه هیچ پدر دختری مثل امام حسین علیه السلام و سه سالش میشه؟! محبّتی که فکر کردن بهش آدم رو تا مرز جنون میکشه!

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۳ ، ۲۳:۱۸

" بسم الله الرحمن الرحیم "

امروز با دیدن دونه های الماس چشمات دلم لرزید! بدجوری لرزوندیش! غم دلت من و میتکونه! اگه اشکام اذیتت میکنه اگه دیدن چشمای قرمزم اذیتت میکنه اگه بی حوصلگی و بی قراری هام اذیّتت میکنه بخدا قول میدم دیگه وقتی پیشم هستی  اشک نریزم! بی قراری نکنم! ناله نکنم! غُر نزنم! گریه ها و موج روی لبهات رو که میبینم میخوام دنیا نباشه! هیچ وقت این قدر از ناراحتیت بهم نریخته بودم ... من و ببخش که راضی شدم اشکی از چشمت جاری بشه ... بخند عزیزم ... بخند ... فقط بخند ... 

خدا به فرشته صبر عظما بده مادرا که نباشن ... زبونم لال ... برای مادر دوستم لطفاً فاتحه ای قرائت کنید.

مامان قربونت برم فقط بخند

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ... 

۱۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۵

سلام :)

وقتی که دشمن ما برای پیش برد اهداف شومش این قدر دقیق برنامه ریزی می کنه و توی حساب کتاب هاش فکر کوچکترین مسائل رو میکنه به طوری که هیچ چیز از قلم نیوفته نحوه برنامه ریزی و عملکرد ما نشون دهنده نگاه ساده انگارانه  مون به این قضیه است!
وقتی قراره از نظر فکری ، ذهنی و روحی یک عدّه رو تغذیه کنیم و روشون تاثیر گذار باشیم نباید از پرداختن به بُعد سلامت جسمانی و تغذیه جسم شون غافل باشیم! همه مون زیادشنیدیم یک روح و فکر سالم برای یه بدن سالمِ!
الان همه حرف ها پیرامون موضوع سبک زندگی ایرانی اسلامی مون هست که ازمون گرفته شده و همچنان با شیب تندی در حال (منظور اون بخش ایرانی بودنِ که با اسلام مغایرتی نداره، یعنی با اسلام قابل جمع شدن هست) از دست دادنش هستیم!
این همه داد می زنیم که وای اندیشه غرب عوضی باعث شده مصرف گرا بشیم!امّا مثلا موقع غذا دادن که میشه میاییم از ظروف یکبار مصرف از قاشق گرفته تا سفره و لیوان استفاده میکنیم! حالا ای کاش که فقط مصرف گرایی حساب میشد از یه طرف دیگه که بخواهیم حساب کنیم باعث هزارتا بیماری (سرطان و ...) میشه! باعث نابودی طبیعت میشه!
حداقل اگه آدمش نیستیم که توی زندگی روتین روزمره خودمون به سبک زندگی اسلامی تا اونجایی که ازمون برمیاد پایبند باشیم سعی کنیم توی یه دوره آموزشی یا تشکیلاتی که حلق مون رو برای القای ضرورت تفکر  پایه ریزی تمدن اسلامی پاره میکنیم برای یک هفته هم شده ادای سبک زندگی اسلامی رو در بیاریم تا اون هایی که قراره روشون اثر گذار باشیم یه تکونی بخورند!
چرا برای تغذیه فکری روحی اعضاءمون با هزارتا استاد و محقق حرف میزنیم امّا برای سبک زندگی جاری بر تشکیلات سراغ حداقل یه استاد و یه پزشک طب سنتی نمیریم!(البته سبک زندگی توی تغذیه که خلاصه نمی شه ولی حالا فعلن منظورم این بخشش هست) چرا؟؟؟! چرا وقتی بحث تغذیه میشه و کسی چنین دغدغه ای داره فکر میکنیم سطح فکری اش پائین و ...! مثل وقتی که دانشجوها برای تغذیه شون توی دانشگاه دست به اعتراض زدند بعد جناب رئیس محترم فرمودند چه قدر سطح دغدغه هاتون رو تنزل دادید! آخه چرا هیچ کس توجه نمیکنه؟؟؟؟!
وقتی تغذیه می تونه روی روح و بنیاد فکری فرد اثربگذارد و حتّی باعث سستی یا ایجاد انگیزش درونی اش بشه خیلی کوتاهی کردیم اگر از این موقعیت و از این بُعد در جهت اثرگذاری هرچه بیشتر و بهتر حرف حقّ مون و پیشبرد اهداف آموزشی مون استفاده نکنیم!

*م.ح :

+ توی بحث تشکیلات انجام کار فردی ارزشی نداره! منظور اینکه اگر خواستیم یه تصمیمی بگیریم و فقط حال حاضر رو در نظر گرفتیم و سلایق شخصی رو درش وارد کردیم و تنها از دریچه نگاه خودمون بهش پرداختیم کارمون نه تنها نتیجه ای در جهت پیشبرد اهداف نداره بلکه  یه وصله ناجور میشه!

+ خیلی زشته و دور از ادب که وقتی کسی مخالف ماست،خودمون رو به مظلومیت بزنیم و جلوی دیگران کولی بازی دربیاریم تا حرفمون به کرسی بشینه و فرد مخالف رو با نهایت بی اخلاقی سکّه یه پول بکنیم مخصوصا وقتی که اون فرد جایگاه ولایی برمون داشته باشه!!

*مخاطب حقیقی

 

 

 

 

 

 

 

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۳۲ نظر ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۷

" بسم الله الرحمن الرحیم "

 

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۲ ، ۲۰:۰۸

" بسم الله الرحمن الرحیم "

خیلــــــــی ها را صــــــــدا میزنند 

  امـّـــا تنها عده ای میشنوند !

۱۳ نظر ۱۶ مهر ۹۲ ، ۰۴:۵۰