متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم
379
بابت سلامتی هامون خدارو شاکر باشیم. همههه سلامتی مون. سلامتی های ریز ریزمون.
مثلاً این که نوک انگشت سبابه و انگشت بزرگه دست راستمون به خاطر حساسیت به هر چیزی که فکرش رو بکنید پوسته پوسته نمی شه و ما به عنوان کسی که خانم خونه است و یک عالمه کار داره، می تونیم خیلی راحت بدون این که انگشت هامون سوزش داشته باشه و هی بخواهیم مواظب باشیم چربی که بهش زدیم به این طرف اون طرف نخوره، کارهامون رو بکنیم. همین ...
خلاصه که برید به خاطر تک تک سلول های سلامت تون هی خدا رو شکر کنید.
و الی الله ترجع الامور ...
۱۰ نظر موافقين ۶ مخالفين ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۳

 «بسم الله الرحمن الرحیم»

شهادت پیشوای ششم، امام صادق علیه السلام را خدمت امام زمانمان تسلیت عرض می کنم. 

خداوند تسلی دهنده دل شیعیان باشد ...

 

دست­ هایش را سایبان چشمانش کرد و دیوارهای بلند مدینه را نگاه کرد. بعد از آن همه سختی، حالا دل توی دلش نبود، بالاخره می­ توانست پیام مردم خراسان را به امام صادق(ع) برساند.

چند باری کولون در را کوبید.

  • کیستی؟
  • سهل هستم، برای امام پیغامی دارم.

وارد خانه شدند و به اتاق امام رفتند، به جز امام چند نفر دیگر هم آنجابودند. سهل سلام کرد و امام با لبخند پهنی از او استقبال کردند، سپس از احوال شیعیان خراسان پرسیدند، سهل جواب داد: «شما که جانشین پیامبرید چرا برای گرفتن حق تان قیام نمی­کنید؟شیعیان­تان در خراسان آماده بیعت اند.»

امام هیچ نگفتند ولی از حنیفه -یکی از یاران- خواستند تنور را روشن کند.

سهل که از این خواسته امام لابه لای فکرهایش گم شده بود، همراه امام و یاران به بیرون از اتاق رفت. کنار تنور ایستاد و چشم­ هایش را به شعله­ های آتش دوخت، امام رو به او گفتند: « به میان آتش برو!» یکباره تمام تنش یخ زد و رنگ چهره­ اش مثل لباس­های آفتاب خورده شد. چند قدم عقب رفت و در حالی که انگار به تارهای صوتی­ اش التماس می­ کرد گفت: «مرا ببخش و با این آتش عذابم مکن.»

امام که ترس را از چهره­ اش خواندند، گفتند: «از تو گذشتم.» در همین حال هارون مکّی از راه رسید و به امام سلام کرد. امام با لبخند سلام کردند و گفتند: «هارون به درون آتش برو!» هارون بی این­که حرف را در ذهنش مزه­ مزه کند، کفش­ هایش را در آورد و وارد آتش شد. سهل که از دیدن این کار نگاهش به تنور ماسیده بود، خواست بپرسد چه بلایی سر او می­آید که امام به اتاق رفتند. در اتاق امام از خیانت­ های مردم خراسان و پا پس کشیدن­ شان در میدان عمل گفتند، سهل از این حرف­ ها چشم­ هایش گرد شده بود، امّا هنوز حواسش پی مرد و آتش بود. امام متوجّه بی قراری­ اش شدند و گفتند: «برو توی تنور را نگاه کن.» او همان طور که پاهایش را به زور دنبال خودش می­ کشید، کنار تنور رفت. چشم­ هایش شده بودند دو تیله بزرگ که انگار چیز دروغینی به او نشان می­ دادند. خدای من، مرد سالم بود. در این لحظه امام هارون را صدا زدند.

امام با اشاره به هارون پرسیدند: «چند نفر مثل او در خراسان هست؟» سهل که زمین را نگاه می­ کرد،گفت: «هیچ کس» امام گفتند: «تا زمانی که حداقل 5 نفر مثل او در خراسان نیابم، نمی­ توانم برای قیام به آن­ ها اطمینان کنم.» سهل که از غربت امام قلبش فشرده شده بود، اشکش جاری شد. 

 

تا دیر نشده آقا را یاری کنیم ... 

خدایا اگر من از ولایت دم می زنم، خودت کاری کن که عملم را هم با صحبتِ ولی م میزان کتم.

التماس دعای فرج

* برای شفای همه بیماران اسلام دعای فراوان، مخصوصاً کوچولوهاشون

** پیروزی و سلامتی همه سربازان اسلام، آیت الکرسی قرائت کنیم الان.

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

* با دخل و تصرف در مطلب -> مجله دیدار آشنا - آبان 1387، شماره 98 - در میان آتش

#ولایت_مداری_  #امام_صادق_علیه_السلام_  #هارون_مکی_

۲ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۲

379

در سیاهی براق چشمهات، قهوه ای تلخ چشم هایم را بی اثر می کردی و انگشت هایم را میان دست هایت می فشردی. انگار که در فاصله بین انگشت های من و دست های تو پایانه ی عصبی تشکیل می شد که گرمای محبتت را بدون هیچ انتقال دهنده عصبی می برد، درست می نشاند روی سلول های عصبی مغزم. امّا امروز جای نبودنت این جا درد می کند. سلول های عصبی ام بهانه ات را می گیرند. دلم هوای بودن هایتان را کرده. گرمابخش روزهای یخ زده و نمور من کجایی؟ 

میم-مامان دلم برایت تنگ رفته رفیق.

ای کاش کسی بود این را به تو می رساند میم ...

وَ الی الله ترجعُ الامور ...

* محمد شیرازی

۵ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۷

379

این جا **

التماس دعای فرج

و الی الله ترجعُ الاُمور ...

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۵

بسم الله الرحمن الرحیم

پیش از تن دادن به مسئولیت های بزرگ یک زندگی مشترک، قبل از همه وکالت گرفتن ها و بله گفتن ها، تو هستی که دلت آشوب است از مهارت هایی که نداری و ترس از روبه رو شدن با موقعیت های جدیدی که توی دلشان قرار می گیری. موقعیت هایی که سرنوشت شان، به خم ابروی تو یا کش آمدن لبخندت گره خورده اند. امّا یگ چیزهایی هستند که همه این قیل و قال های دلت را می خوابانند و بذر امید را درونت بارور می کنند. کلمه های بهشتی که با جادوی شان نهال امید را تناور می کنند و با ریشه دواندنش توی وجودت، دلت را قرص می کنند. کلمه هایی که می توانی طعم سحرآمیزشان را با سر کشیدن بعضی کتاب ها مزه کنی و این لذت را به عمق جانت بچشانی. 

این کلمه های سحر آمیز را در کتاب های شهید پاکنژاد به فراوانی خواهید چشید، پس خودم را و شما را -البته صرفا برای یاد آوری خدمت شما دوستان فرهیخته که حتماً خودتان تمام و کمال آشنا هستید با کتاب های ایشان- توصیه کنم به خواندن مجموعه "ازدواج مکتب انسان سازی" شهید پاکنزاد. چند جلدی که پر است از حرف های خواندنی و توصیه های مفیدِ مفید.

التماس دعای فرج

خداوند همه سربازان اسلام را پیروز و سلامت بدارد ان شاءالله.

وَ اِلی اللهِ ترجع الامور ...

* حافظ

 

۱۳ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۹

379

سری بزنید این جا ها. خیر تقسیم می کنند. :)

1.

2. + 

التماس دعای فراوان برای فرج مولامون

خداوند تسلی دهنده دل انقلابی ها باشد این روزها

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۰

 بسم الله الرحمن الرحیم

یاد ندارم آن روز کلاسم چه ساعتی تمام شد، امّا ساعت از 15 و 16 گذشته بود و مانده بودم بروم نقلیه، سوار سرویس بشوم یا بمانم و آن چند روز را گوشه نشین خانه ی عاشقانه خدا شوم و بعد از چندین سال حسرت، بتوانم دل روحم را از عزا در بیاورم و در خوشحالی غرقش کنم. 
بیخیال همه فکر و خیال ها و آن چه در خانه انتظارم را می کشید، رفتم طرف اتاق شورای مسجد و از مسئول اعتکاف پرسیدم که برای چون منی که همین لحظه تصمیم به آمدن گرفته هم جا هست یا نه؟ جوابی داد که نه ردم کرد نه قبول. او تردید داشت امّا من در ماندنم اصرار داشتم پس چیزی به او نگفتم و از اتاق بیرون آمدم تا خوراکی مهیا کنم و اجازه ای از بابای گلم بگیرم. شماره را که گرفتم، امیدی به اجازه دادن بابا نداشتم امّا من با خوراکی های توی دستم و اطمینان و اشتیاق درون قلبم به خدا امید داشتم که بگذارد این یک بار را میان خوب هایش بنشینم و بلند شوم و نفس بکشم، بلکه هم معجزه ای شد تغییری کردم. 
بابا گوشی را جواب دادند و گفتند که اگر برایم سخت نیست، از نظر ایشان مانعی برای ماندن ندارم و من بودم و روحی که از شوق از تنم بیرون می دوید و خوشحالی اش را با چشمم می دیدم. 
چیزی نگذشت که اذان مغرب از گلدسته های مسجد پخش شد و معتکفین یکی یکی از راه می رسیدند و حاضری می زدند، آن لحظات مثل ابرهای بهاری تند و زودگذر بودند، گویی که زمان هم شوق بسیاری داشت برای معتکف شدن و در آغوش کشیدن آن لحظات مقدسِ عاشقانه که برای من پر شده بودند از بغض و حس رد شدن از درگاه اویِ محبوب. فاطمه می گفت باید تا سحر صبر کنیم و منتظر بمانیم اگر کسی نیامد و رزروی ها جایشان را پر کردند و باز هم جای خالی ماند، آن وقت تو و زهرا را قبول می کنیم. امّا من و زهرا این حرف ها حالیمان نبود، آمده بودیم که بمانیم که راهمان دهند و مهر برگشت خورده به پیشانی مان نزنند. طلبکارانه یا مظلومانه امّا نمی دانم کدام یک، رفتیم و داخل مسجد بساط کردیم و گفتیم که اگر شده افطاری نان خالی هم بخوریم و شب ها داخل شبستان با لرز و سرما صبح کنیم، ما می مانیم و نمی رویم. زمان هم چنان سریع در حال دویدن بود و ما دیگر منتظر نبودیم، چون خودمان را یک طوری جا کرده بودیم در خانه خدا و حالا اگر کسی هم می گفت جایی برای ما نیست باز هم برای مان فرقی نمی کرد ما می ماندیم. مگر برای معتکف شدن و گوشه نشین لحظه های عاشقانه با محبوب بودن به مهر پذیرش نیاز بود؟ به نوشتن اسم ما در آن لیست معتکفین مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها نیاز بود؟ نه به هیچ کدام این ها ربطی نداشت که اوستا کریم بخواهد قبول مان کند یا مهر برگشت خورده بر ما بزند. با همه این آسمان ریسمان هایی که بافتم و متنم را پیچ و تاب دادم، امّا آن شب خدا بنده نوازی کرد و ما بنده های پرو را -البته خودم را می گویم و الا زهرا که گل سر سبد است- قبول کرد. باورم نمی شد که بعد از عمر 21 ساله ای که از خدا گرفته بودم بالاخره معتکف حسابم کرده بودند.
 
آن سه روز عاشقانه بود، پر از برکت و رحمت. چندتا از همسایه های ردیف این طرف و آن طرف مان بعد از اعتکاف مادر شدند و تعدادی از بچّه ها عروس شدند و :) بهترین خبر آن روز ها خبر عروس شدن میم- مامان بود. :) آمده بود تا دانشگاه تا خبرش را داغ داغ اوّل از همه به من بگوید. بعد از داخل مسجد دستم را گرفت و آوردم توی شبستان و گفت که مادر فرشته هم از دنیا رفته و ... بعد مثل همیشه نشست روبه رویم و دست هایم را گرفت و زل زد به چشم هایم و با خنده گفت که اصل حالم خودم چه طور است؟ بلند بلند صحبت می کردیم و ذوق می کردم از این که او کنارم نشسته، که محبتش این طور وسط همه تلاطم هایم به قلبم آرامش ریخته و باز هم نشسته تا من درد و دل های پر از شیطنتم را برایش بازگو کنم. و در آخر بغضم بترکد و روی دامنش سبک شوم. 
 
همه این ها گذشت و حالا از آن سه روز خاطرات بسیاری بر لوح دلم حک شده است، خاطراتی که با آن ها می شود به لطف خدا و عنایت او به من پی برد، هرچه بیشتر از پیش. آن قدر شکر و حمد و سپاس بابت فقط همان برحه از زمان به خدا بدهکارم که وای به حال تمام عمرم. 
 
خدایا تو چه قدر محبّت را در حق بنده ات تمام می کنی و مرا ببخش که یک بنده نا چیز، مسکین و ... هستم. خدایا اصلاً با هیچ محاسبه ای در حدود عقل ناقص و محاسبات پست دنیایی من، بنده نوازی و لطف و کرم مطلق تو قابل فهم نیست. 
 
همه شاعران 
امشب
از یک ساعت دوست داشتنِ بیشتر
دَم زدند
از دلتنگی بیشتر
من چه کنم با عشقی که دیگر
زمان و مکان نمی شناسد
و قید همه را غیر از تو زده است؟!* نسترن وثوقی
 
پ.ن: امشب و اینجا نه از اعتکاف خبری ست و نه دوستان آن روزهایم را ملاقات کرده ام که حال خوشی بواسطه شان دست دهد. فقط حسرت ها هستند که می آیند و نمی روند. التماس دعای فرج. 
پ.ن2: خودم متوجه نشدم چه شد که این ها را نوشتم. بر من ببخشید این خاطره بازی را.
 
وَ الی اللهِ ترجع الامور ...
*دستکاری شده از شعر نسترن وثوقی
۱۸ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۴

بسم الله الرحمن الرحیم

1.

شیشه عسل را گرفتم زیر شیر آب و تا نیمه اش که آب شد، شروع کردم با چنگال هم زدن تا شربت گوارایی برای مادر درست کنم، امّا وقتی طبق معمول همیشه، آب را نزدیک بینی ام آوردم تا بویش کنم، یک هو تمام دل و روده ام بهم ریخت. گفتم لابد به خاطر حساسیت بالای همیشگی من است که این طور به نظرم رسیده، برای همین شیشه را بردم تا باقی خانواده نظرشان را بگویند ...

مادر: اَه این چیه ... بریزش دور، اصلاً شربت نخواستم./ بابای گل: اوه اوه ... چی کارش کردی این و؟! شاید بوش برای چنگاله! / میم: وااای این چه بوئیه؟!

مشام همه موافقت خودشان را با من اعلام کردند، انگار این بار بویایی حساسم کار دستم نداده بود و باعث خیری شده بود. 

آب آشامیدنی که وجودش مایه حیات است و خوردنش جان آدم را تازه می کند، حالا شده مایه ی تباهی جان عزیز آدمی و مزه کردنش به چیزی شبیه خوردن سمّی می ماند، بی رنگ و بودار. شیشه آبی که دستم بود به شدّت بوی وایتکس می داد، آن قدر که بوی تندش حالت را زیر و رو می کرد. بعد از این ماجرا که فکر کنم آن هفته اتفاق افتاد، از شدّت ترس، جرات نکردم حتّی به اندازه تازه کردن گلو هم آب بخورم. 

2.

سال قبل حوالی اردیبهشت و خرداد بود که از رفیق با مروت م خواستم از شهرشان برایم کوزه آب سفالیِ بدون لعابی بخرد تا آب گوارای کوزه را نوش جان کنیم و حظّش را ببریم. مهربان دوستم، لطف خودش را در حقّم تکمیل کرد و کوزه را به دستم رساند، امّا وقتی کوزه را آب کردم تا آب گوارایش را نوش جان کنم، داد مادر عزیزم در آمد که دختر جان این کوزه است یا بچّه که آن قدر نم می دهد؟! گَندَش را در آورد آن قدر همه جا را خیس آب کرده. مایه ی هدر رفت آب است این ... بگذارش جایی که نکبت نریزد. من هم مطیع حرف مادر، برای این که کوزه یِ دوست داشتنی بدون لعابم روی اعصاب مادرم قدم رو نرود، گذاشتمش روی چهارپایه ی کوچکی داخل پس توی آشپز خانه که اگر خواست نم بدهد و کار خرابی کند، زیر پایش زیر انداز و موکت و ... نباشد و بچّه ام طفلک معذب نباشد. امّا طفلک قضیه اش به همین جا ختم نشد و آخر کار توسط دستان مبارک مادر به راه پله پشت بام تبعید شد، چرا که به گفته مادر، من به آن کم محلی می کرده ام و برای آب خوردن سراغش نمی رفته ام. 

3.

موضوعی روی اعصابم خط انداخته بود و ذهنم را بهم ریخته بود و حوصله داروهای یک فایده و هزار ضرر دکترهای پولکی را نداشتم، که قرار شد بروم چرخی بزنم داخل سایت دکتر روازاده و توکل کنم به خدا شاید آن جا راهی برای باز شدن گره ام پیدا کنم. همان ثانیه های اوّلی که صفحه را باز کردم، چشمم افتاد به، عنوانِ تازه ترین مطلبی که حسابی برایم چشمک می زد و آن چیزی نبود جز " آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم." مقاله را باز کردم و در حالی که چشم هایم برق می زد، یاد بچّه سفالی نم بده ام افتادم و این که چه قدر طفلک را درک نکرده ام و نفهمیده ام که چرا این طور آب از زیرش روان بوده؟! :| بعد در حالی که به افق نگاه می کردم و سوت می زدم رفتم سراغ مادر و سر بحث را باز کردم که مااااادر. الان داخل سایت دکتر خواندم که کوزه آب را تصفیه می کند امّا آب تصفیه شده همان نَمی است که از زیر کوزه جاری می شود. :|

4. 

رفتم کوزه ام را آوردم و یک تشت کوچک گذاشتم زیرش تا بلکه این بار بتوانیم به جای آب سنگینی که چند ماه تابستان از داخل کوزه می خوردیم، حالا کمی مزه آب خوب و گوارا را بچشیم.

5.

خدا عاقبت مان را بخیر کند با این مزخرفاتی که به خوردمان می دهند. :( چند وقت است که نمک هایی که می خریم به شدّددددت بوی کلر می دهند، گوجه ها هم جدیدترها بوی تعفن کلررر می دهند. :( امّا گوجه انگار فقط بویش برای من است. :| هیچ کس حسش نمی کند. :*(

 

پ.ن: می دانم که همه شما خوبانی که این جا را می خوانید، مطلع تر از من، هستید و خودتان استادید در این زمینه ها. این هم صرفاً یک دردِ دل بود. می بخشید.

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

۱۶ نظر ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۹

379

 

سلام :)

پیشنهاد می کنم اگر تلگرام دارید، در کنار همه کانال های خوب دیگر تان این ها را هم اضافه کنید. 

 

🇮🇷گروه من ایرانی ام-بانوان اصفهانی🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/CbmhtD6IUUOmWQ646XLaPw

🇮🇷گروه من ایرانی ام-بانوان کرمان🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/BA7BJgb81s0kbgs_o-06gA

🇮🇷من ایرانی ام-خانوم های گیلانی🇮🇷
https://telegram.me/joinchat/BUZ1hz5pQiC09woKYCZS4Q

🇮🇷گروه بانوان قم-ایرانی ام🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/ByvE5gX3L8M_0krq-Fg5Gg

🇮🇷من ایرانی ام-خانمهای شیراز🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/BYYdmz5udvzjGlWriZZuMQ

🇮🇷من ایرانی ام-خواهران خوزستان🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/AjqJWz42vxwSmBH40WR7MA

🇮🇷من ایرانی ام-بانوان خراسان رضوی🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/CbQuRT4xzaZcVDijdcoGcQ

🇮🇷گروه من ایرانیم- خانمهای 
استان مازندران🇮🇷
https://telegram.me/joinchat/DJhxJwjKbHJCaY8XwICWfA

گروه من ایرانیم- خانمهای تهران

https://telegram.me/joinchat/Am9bAjvtUN9YgisEBGjasA 

 

به درخواست دوستان و در راستای شناسایی مراکز فروش کالاهای ایرانی در شهر های دیگر، شعب من ایرانی ام در دیگر استان ها زده شد تا با کمک خود همشهریان فروشگاه ها و مراکز بیشتری شناسایی شود🌹
🔹معرفی اصلی و اطلاع رسانی و طرح شبهات و پاسخگویی ها..  همچنان در من ایرانی ام اصلی صورت میگیرد.

🔹قوانین این گروه ها نیز مانند گروه اصلی است.
🔹با عضویت در این گروه ها پیام های قبلی نمایش داده نمیشود پس کمی صبوری کنید

 

خدا نیاورد آن روزی را که به خودمان بیاییم و ببینیم چه قدر دیر شده برای عمل به حرف ولی امرمان.

#خرید کالای ایرانی 

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

۱۶ نظر ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۰

379

https://telegram.me/Iraniiijat

آدرس بالا را داخل تلگرام تان وارد کنید.
آگاهی از تولیدات ایرانی و آدرس مراکز فروش.
داخل کانال، کانال مربوط به برخی شهرهای دیگر به جز تهران هم ذکر شده است.
 
#خرید #کالای_خارجی ، #خیانت به #نسل های #آینده است.
و الی الله ترجعُ الامور ...
۸ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۳