بسم الله الرحمن الرحیم
چه قدر خوشبختند آن هایی که درخت خانوادگی شان با وجود بلند بالاهایی مثل شما، قوت گرفته و تناور شده و چه قدر خوشبحال شان است از این ریشه داری، از این اصل ...! چه قدر می شود به آن ها حسرت خورد که عمه ای به مهربانی آفتاب دارند، اویی که دست مهرش نوازشگر هر درمانده و رنجورست. بی این که خوب و بد را سوا کند، روسیاه و بی لیاقت را پس بزند، گرمای محبتش را مثل خورشید بی منّت بر سرت پهن می کند و نازت خریده و دردت درمان می کند. چه قدر دلم شما را کشیده بانو! چه قدر سرم هوای آرامش صحن و سرای تان را دارد، چه قدر دلم تنگ شده برای التماس ها و خواهش هایم پیش پای مبارک تان. جان فدای شما، چشمم کف پایتان! قدم روی چشم مان گذاشتید، صفا آوردید! ببخشید که عدّه ای رسم مهمان نوازی نمی دانستند و البته که شما میزبان بودید و هستید، خستگی سفر از تن بیرون نکرده برای همیشه خوابتان کردند ...
چه قدر عمر این سفر کوتاه بود،
برادرتان چه قدر چشم به راه بود
سفر ناتمام تان،امروز ناتمام ماند
و
دلتنگی ولی تان بی جواب ماند
عمّه خوبی ها، عمه مهربانی ها، مهر سیادت بر پیشانی ام نخورده و رنگ و روی دلم پیش خودتان رسواتر است، امّا هیچ وقت دست رد به سینه دعاهایم نزدید و با دعای خیرتان، همیشه دست روی سرِ منِ بیچاره کشیدید. یادتان هست آن شب محرمیتمان :) یادتان هست آن لحظات :'( شما کنارمان بودید، شما بودید که آن همه خوبی را برای مان از خدا خواستید و رقم زدید! آدم عمه به این مهربانی داشته باشد دیگر چه غمی می تواند توی دلش لانه کند؟! هان؟!
پ.ن: وفات عمه مهربانی ها بر همه مان تسلیت، خداوند تسلی دهنده دل آل الله باشد ان شاءالله.
+ یا صاحب الزمان من بی وفا دلم لک زده برای صدا زدنتان، المستغاث بک یا صاحب الزمان
وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...
379
ما زن ها موجوداتی هستیم دوست داشتنی و مشتاق دوست داشته شدن. از همان صبحی که برای بستن قامت نماز صبح به عشق اوستا کریم چشم باز می کنیم تا خود شب که در رخت خواب گرم و نرم مان آرام می گیریم، هر لحظه در حال دلتنگ شدن هستیم. دلتنگی همیشه هست، تنها چیزی که این وسط تغییر می کند، حجم دلتنگی ست و دیگری علّت دلتنگی ها. ما دائماً دلتنگ دوست داشتنی هایمان هستیم. مادر، پدر، خواهر، برادر، دوست ... و همسر [البته به ترتیب گفته شده دقت نکنید ;p]
یک زن در حالی که نمک و ادویه غذایش را اضافه می کند، لباس جدیدش را می دوزد، کتاب می خواند، خانه را جارو می زند، با مادرش صحبت می کند و یا هر کاری که فکرش را بکنید، هم چنان مشغول دلتنگ شدن است، لابه لای همه این ها همیشه فرصت کافی دارد برای دلتنگ شدن و فکر کردن به آن هایی که دوست شان دارد. یعنی این دلتنگی و دوست داشتن قابل تفکیک از لحظاتش نیستند، در واقع تو دلتنگی و غذا می پزی، تو دلتنگی و لباست را می دوزی، تو دلتنگی و خانه را جارو می زنی... حتّی یک وقت هایی هست که طرفت کنار دستت نشسته امّا باز هم دلتنگش می شوی، و این خلق و خوی زنانه یک وقت هایی هست که اساسی کار دستت می دهد. :)
مردها امّا وقتی مشغول کار و بارشان هستند یا با هیجان غیرقابل وصفی نگاه شان به اخبار شبکه های سیما و یا فوتبال کوک زده شده و یا هر فعالیّت دیگری، نمی توانند درگیر این دلتنگ شدن ها باشند، مگر این که فراغت بالی برای شان فراهم شود و بتوانند آن قلب های کوچک و سلول های عزیز خاکستری مغزشان را درگیر دلتنگی ها و ... کنند. ;p و این وسط گاهی ابراز دلتنگی های پی درپی به ایشان، برای خودت می شود یک حس نا خوشایند، انگار که وسط امر مهمی مزاحم دیگری شده باشی و تمرکزش را به هم ریخته باشی. البته که برای بخش مردانه حرف های م و این حسی که دارم باید خود آقایان تایید یا تکذیب کنند.
پ.ن : حالم از گیر افتادن میان روزمرگی ها بهم می خورد، دعا بفرمایید.
و الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...
379
ان شاءالله از فردا 27 آذر تا 8 بهمن چله ای بگیریم و هر روز به قدر چرخاندن صد دانه تسبیح از زیر انگشتانمان امام زمانمان را با صلوات یاد کنیم.با توجه و تامل.
والی الله ترجع الامور...
379
خیلی راحت در عرض یک هفته به این همه متقاضی وام خرید خودرو می دهند امّا ...
احمقانه است که مقابل آن وام خودرو
یک عالم زوج در صف گرفتن وام ازدواج هستند و خدا آگاه است که چه موقع نوبت شان می شود.
تازه آن هم چه قدر؟ یک پنچم هزینه ای که برای خرید خودرو داده می شود.
وَ الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام :)
سه ماهی هست که چیزی تحت عنوان پست درست و حسابی ننوشته ام. فقط همان حرف های راحت بوده که از گفتن شان اغلب ناراحت می شدم، چرایش هم بر می گردد به آنجا که نگفتن و ننوشتن یک سری حرف ها سودش بیشتر از گفتن و سبک شدن است.
این ها همه مقدمه اند و گره گشای زبان بسته من. چه می شود کرد، یک مدّتی است متن طولانی ننوشته ام و حالا خدا رحم تان کند با حرف های مانده در گلویِ من. :) از آنجا که من اغلب پست هایم زیر پوستی رو پوستی، یک ربطی به ازدواج داشتند می خواهم اوّل از همه در مورد چیزی بنویسم که مدّت ها بود قصد نوشتنش را داشتم و این که قبلاً گریزی هم زده بودم به آن ولی در بعضی از برهه های زمانی باید سکوت کرد تا برداشت ناصواب از حرف آدم گرفته نشود. خلاصه این که بدون روده درازی بیش تر می روم سر اصل مطلب.
379
بازم این جا :) خیر تقسیم می کنند.
خیرات فرهنگی
آبجی هما که معرف همه هستند. :)
وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...
«بسم الله الرحمن الرحیم»
پشت رول نشسته بود و به جاده بی سروته چشم دوخته بود، البته انگار دهانش را و حتّی دهان مان را هم دوخته بودند. هوا خودِ جهنم بود و سکوت مان هم شده بود هیزم و آتش بیار معرکه .
چند دقیقه ای به همین حال می گذشت که بالاخره، او با شلیک سوالاتش به طرفم، سر حرف را باز کرد. یک طور خوبی هر کدام مان داشتیم روی خط خودِمان پیش می رفتیم که بحث داغ شد و رسید به نقطه ی حساسیت من و او. نقطه حساسیتی که منطق او را می کشت و به طرف لج بازی هرچه بیش تر هُلش می داد. صدایم که لرزید و تپش قلبم که سرکشی کرد فهمیدم ادامه این زیاده گویی ها از طرف من و کش دار شدنِ بی منطقی های او، بحث بی خودمان را روانی تر خواهد کرد، با این حال عنان اسب خشمم از دستم رها شد و صدایم یا بگویم صدایمان برای هم بلند شد. تو انگار کن که آن لحظه فکر می کردیم هر که بلند تر حرفش را توی مغز دیگری بکوبد، بیش تر حق با اوست ...
رویم را کردم سمت شیشه ماشین و خودم را مشغول منظره لخت و بی آب و علف بیابان کردم و عین دختر بچّه ها زدم زیر گریه. می دانی اصلش نباید عصبانیت ما زن ها را جدی بگیرید و سرمان داد و هوار کنید چون دختر بچّه که این چیزها سرش نمی شود، قلدری اش را که کرد برای آرامش قلب کوچکش می زند زیر گریه تا زیر بار فشارها دوام بیاورد.
.
.
.
داشتم اشتباهات و بی فکری های اوی َم را شماره می کردم تا این کینه ای که لحظه ای بختک شده بود و افتاده بود به جانم را بزرگتر و برجسته تر کنم تا آن جا که شهامت َش را داشته باشم برگردم و توی صورتش بگویم "بعداً جواب خدا با خودِ خودت. من هیچ کاره بودم این وسط " امّا آن عاقله زن درونم سر رسید و دست کشید روی سر آن بچّه دختر و رگ خوابش را دزدید. دخترم را یاد محبّت ها و مهربانی های اوی َم انداخت. گفت که او به گردنم حق دارد و دوست داشتن هایش را توی این مدّت به خاطرم آورد.
کلیک کنید روی عکس
شیرین تر از همه بین ناز و نوازش هایش آن آبنبات خوش مزه ی ذکر "حسبنا الله " ی که قبلاً به خورد قلبم داده بود را به یادم آورد و گفت: "یادت هست نازنینم، به تو گفته بودم تا او نخواهد برگی از درختی نمی افتد. توکلت باید سفت باشد، محکم باشد." و دست کشید روی صورتم و رد خیسی را از چانه ام تا پیش پلکم پاک کرد. تسبیح را گذاشت لای انگشتانم و گفت: «حالا بگو مثل همیشه، با من تکرار کن " السلام علیک یا مولاتی یا فاطمة الزهرا اغیثینی"» ذکر که از دهانم بیرون ریخت دانه های تسبیح برای شمردن صلوات ها یکی یکی از زیر انگشتانم سُر خورد ...
صلوات
وَ الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...