متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۴۱ مطلب با موضوع «ازدواج» ثبت شده است

379

این جا :)

و الی الله ترجع الامور ...

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۳

1

379

رفته بودم دانشگاه تا مدارک و اسناد زمان دانشجوییم را هر چه بود بگیرم و خیالم راحت شود که دیگر کاری آن جا ندارم. کارم که تمام شد به رسم دوستی و دید و بازدید رفتم تا سری به بچّه های بسیج بزنم. برای همین راهم را کج کردم سمت حوزه بسیج دانشگاه. فقط "ز" آن جا بود. تا کفش هایم را در بیاورم او پیدایش شد و با استقبال گرم و صمیمانه اش سر حالم کرد. وارد حوزه که شدم طبق معمول نگاهی به همه جا انداختم تا ببینم آرایش وسایل چه تغییری کرده و چه چیزی را جا به جا کرده اند. چیزی که توجه ام را جلب کرد سفره ساتن آبی و صورتی بود که گوشی از حوزه پهن شده بود و تعدادی خرت و پرت روی آن چیده شده بود. چیزی بود شبیه به سفره هفت سین امّا با آب و تاب کمتر و در نهایت سادگی و زیبایی. روبه "ز" کردم و باهم خندیدیم. پرسیدم که این موقع سال سفره هفت سین انداخته اند؟ می خندد و می گوید نه! :) ماجرا دارد.

می گوید آن دوتا که ساکن یکی از روستاهای این مرزو بوم بوده اند، به عقد هم در می آیند و بعد از مدتی آقای داماد این دانشگاه قبول می شود. (حالا خبر ندارم بنده خدا کارشناسی بوده ازدواج کرده- ارشد بوده؟) تصمیم می گیرند بیایند همین جا، در خوابگاه متاهلی زندگی شان را شروع کنند.

آقای داماد می رود پیش فرمانده بسیج و از ایشان درخواستی می کند، مبنی بر این که جشن عروسی شان را داخل حوزه بسیج دانشگاه برگزار کنند. "ز" می گوید این دو مراسم عقدی نداشته اند و چون قرار بوده این جا زندگی شان را شروع کنند، آقای داماد دوست داشته همسرش را خوشحال کند و به عنوان تنها جشن ازدواج شان، مراسمی داشته باشند.

هماهنگی ها انجام می شود و علی رغم نبود امکانات کافی - همیشه همین جوریه ها- دوستان دست و پا شکسته تعدادی وسیله برای چیدن سفره عقد فراهم می کنند. یک آیینه و شمدان خیلی خیلی مینی، دو تکه پارچه ساتن آبی و صورتی، چند تکه تور، چند تا بادکنک و حالا باقی چیزها را یادم نیست. با همین ها یک سفره نقلی گوشه حوزه چیده بودند و کنارش صندلی برای نشستن عروس خانم.

"ز" می گوید، عروس خانم یک کت و دامن بسیار ساده صورتی و یک روسری ساتن کرم رنگ پوشیده بودند و در نهایت حجب و حیا در حالی که صورتش از خجالت تا حدودی قرمز شده بود، آمد نشست همین جا کنار سفره. 

"ز" می رود از روی طاقچه حوزه یک سی دی می آورد و می دهد دستم. می پرسم این دیگر چیست؟ بسیج و سی دی صلواتی؟ می خندد و می گوید نه. این هدیه شب عروسی شان بود. این را به همه دانشجوهایی که آمده بودند به عنوان هدیه فرهنگی شب عروسی شان دادند. 

سی دی از انتشارات نور الزهرا بود و حاوی یک عالمه سخنرانی هیجان انگیز در مورد خانواده از حاج آقاهایی دوست داشتنی ...

"ز" می گوید آقایان آن طرف داخل حسینیه بسیج نشسته بودند و ما هم این طرف داخل این اتاق. یک سرو صدایی راه انداخته بودیم که بیا و ببین. امّا حیف شد که امکانات مان کافی نبود. حتی در حد یک دود کردن اسفند ...

#ازدواج_آسان_

و الی الله ترجعُ الامور ...

 

۱۵ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۴

379

زمانی که هنوز مجردی، به این فکر می کنی که وقتی ازدواج کنم، دیگه مثل الان تنها نیستم، عمق غم هام مثل حالا نیست دیگه و کسی رو کنارم دارم، آرامش همه وجودم و می گیره و از همیشه خوشحال تر خواهم بود. 
امّا آدما وقتی ازدواج می کنن تنهاتر میشن، غمگین تر میشن، غم هاشون عمیق تر میشه، آرامششون یه جور خیلی بدی هی بهم میریزه، گاهی غم اون قدر از سرو کولشون بالا میره که نمی دونن چه طور میشه از دستش راحت شد.
می دونید، همه اینا برای چیه؟ البته حتما به ذهن شما می رسه این ها قبل از این که تجربه شون کنید، نه مثل من ...
ما دنبال آرامش هستیم در کنار همسرمون، دنبال این هستیم که تنهایی هامون رو با بودن شون پُر کنیم، لحظات مون رو با باهم بودن مون غرق شادی کنیم، یه جوری که از شدّت خوشبختی خفه بشیم مثلاً :) ولی در واقع بعد از ازدواج با گوشت و پوستت لمس می کنی که چیزایی که دنبالشون بودی از یه منبع خیلی خیلی بالاتر باید دریافت بشه. وگرنه بهت نمی چسبه، وگرنه دوام نداره و روحت رو اغناء نمی کنه. آرامش رو باید از خدا طلب کرد، اون وقته که بودن کنار همسر هم می تونه آرامش داشته باشه، پر شدن تنهایی ها باید با بندگی خدا پر بشه، اون وقته که دیگه حس نمی کنی کسی و نداری و تنهایی، اون وقته که وقتی غصه، کل وجودت رو گرفته، با اشک ریختن توی دامن خدا، حرف زدن و اعتراف کردن واسش، کل غم عالمم که توی دلت شعله بکشه، مثل نسیم بهاری حال دلت خنک و مطبوع می شه.

آدم وقتی ازدواج می کنه با هرکسی نمی تونه درد و دل کنه، هر درد و دلی هم نمی تونه بکنه، و کلاً اون قدر همه حرفای کوچیک و ریز و شاید چیزایی که قبلاً واست بی اهمیت و مهم نبودن میشن حریم شخصی که به خودت اجازه نمی دی در موردشون حرف بزنی. حتی چیزای خیلی خیلی جزئی و مسخره. برای همینه که دوستی و دوست هات هم برات باز تعریف میشن و مجبوری غربال کنی همه چیز رو. دوستاتو، حرفاتو ... این واسه خانوما خیلی سخته، از اونجایی که حرف زدن براشون تخلیه عاطفی حساب میشه و اگر با کسی هم صحبت نشن به جز همسرشون، حس غم باد بهشون دست میده. چون بالاخره آدم بخش های مختلفی که برای محبت دیدن توی وجودش هست و از اون طریق به آرامش عاطفی می رسه، همش که با همسر پر نمیشه. اون وقته که معنای محبت پدر و مادر و دوست و خواهر و بردار برات برجسته تر میشن، پر رنگ تر میشن، به بودن اون محبته از طرف همه اینا بیشتر احساس نیاز می کنی. اون وقته که می فهمی چه قدر به خانواده ات دلبستگی و علاقه داری. و همین طور به دوستات. برای همینه که احساس تنهایی بیشتری می کنی. انگار که روحت طلب بیشتری می کنه و تو نمی تونی قانعش کنی. برای همینه که طلب ش از وجود مطلق و بی نیاز خداست که فقط می تونه مرهم باشه واست.

 
غمت عمیق تر میشه، دلیلش و الان نمی تونم واسه خودم تحلیل کنم. چون علت های مختلفی می تونه داشته باشه.
غم، وای از غم. 
همه اینا نه به خاطر این که عیب و اشکالی توی همسرت باشه، به خاطر دوری از خداست که اتفاق میافته :( همش! محاسبه و مراقبه و اهتمام به بندگی خدا و خواستن معرفت حقیقی درباره امام از امام ... خیلییییی نیازه. خیلییی. 
اگر کسی این جا رو خوند، از پیشنهاداتش استقبال می کنم. 
پ.ن: این جا هم خیلی خوب بود.
و الی الله ترجع الامور ...
۴ نظر ۰۲ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۵

379

سلام خداوند بر شما

دوستان کار خیر و واسطه های ازدواج و جوشکاری

این گروه جهت فعالیت در زمینه معرفی مستقیم جوانهای مشتاق به ازدواج  توسط حجت الاسلام حسین عالمی نویسنده کتاب جوشکاری و نویسنده وبلاگ و سایت و کانال جوشکاری راه اندازی شده است.

http://hosseinalemi.blogfa.com/
http://jushkari.ir/
jooshkari@

 

گروه  مخصوص واسطه های ازدواج است نه مخصوص مجردها. البته واسطه ازدواج دو جوان لزوما متاهل نیست.

لطفادوستان خودتان راکه درزمینه ازدواج فعال هستند به این گروه دعوت کنید.

 

قوانین و روش گروه جوشکارهای ازدواج:

1-برای رعایت نظم و آرامش گروه هرگونه چت وفوروارد مطلب و همچنین تبلیغ گروه و کانال های مربوط به  ازدواج و ایجاد مزاحمت برای اعضای محترم گروه ممنوع است ومتخلف ازتوفیق حضور در گروه محروم میشود. 

2-هر کس را به گروه دعوت میکنید.این اطلاعیه قوانین هم برایش قبل از عضویت ارسال بفرمایید. 

3-درج مشخصات دخترخانمها ممنوع بوده و دراین گروه فقط مشخصات پسرهادرج میشود.

4-روش معرفی در گروه به این شکل است که بعدازدرج مشخصات یک پسرمشتاق به ازدواج همه افراد پیشنهادات مناسب ان فردرابه معرف ان پسرگفته وباشخص معرف وارد مذاکره ومعارفه میشوند.

5-دراین روش هرازدواج دو واسطه دارد. یکی از طرف پسرویکی از طرف دخترواین دونفربایدتمام سوالات لازم را به خانواده مقابل جواب دهند.

6-شغل واسطه ازدواج دراین گروه 118 نیست وبه جابجاکردن فرمهای بی روح وساکت وشماره تلفن اکتفانمیکند.

7-واسطه ازدواج نه تاهنگام عقدکه تاهنگام تولدفرزند اول مسیول معرفی خودبوده وموظف به مراقبت از زندگی نوپای دوجوان است.

8-واسطه ازدواج بودن امروز جهاداست. پس شغل نیست! واگرکسی به فکرکسب درآمدازاین راه است اشتباه امده است.

9-میزان فعالیت قابل قبول برای یک واسطه ازدواج حداقل یک ازدواج درسال است. کیفیت دراین زمینه مهمتر است.

10-واسطه ازدواج بایدموانع فکری پیش روی جوان رابرطرف کندووظیفه مهم ماایجادشوق وامیددردل جوانهاورفع موانع فکری ازدواج در ذهن انهااست.

11-مطالعه دقیق ومکرر مجموعه سوالات جوشکاری وتسلط برمباحث ازدواج بانگاه الهی برای تمام اعضاضروری ولازم است تادراهداف وروشهادچار اختلاف نشویم.

12. معرف محترم فرم معرفی رابا  هشتک معرفی مشخص کند.

لینک گروه جوشکارهای ازدواج:

https://telegram.me/joinchat/CB35sT_5xSGpZeYSEj4DjQ

 

برای دوستانی که قادرند به انجام این امر خیر.

متن توسط مسئولین گروه نوشته شده و صرفاً کپی پیست شده این جا. لذا من نه سر پیازم نه ته پیاز.

#ازدواج_

و الی الله ترجع الامور ...

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۹

379

قبل از ازدواج همه تلاش مان این است که همسر رویاهایمان را تصور کنیم،

امّا بعد از ازدواج باید قشنگ ترین رویاها را با همسرمان بسازیم. 

قدردان نعمت های خدادای باشیم

رزق و روزی همه شیعیان جهان ان شاءالله

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

*کاظم خوشخو

۴ نظر موافقين ۲ مخالفين ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۴

379

باید چندین بار از روی هر کدوم از این ها برای خودم بنویسم. اون قدری که ملکه بشه واسم.

خدایا من و ببخش اگر بلد نیستم خوب نقشمو ایفا کنم. خودت کمکم کن

این جا :)

وَ الی الله تُرجَعُ الامور ...

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۲

379

P → (Q → R)

این ساخت منطقی هم آمده تا گواهی بدهد به صدق احساسات َم. اگر سرباز بشوی آنگاه آموزشی ات جایی غیر از اصفهان بیافتد آنگاه می گویم سربازی خر است.(دِق می کنم) 

پ.ن: بازا که در فراقِ تو چشم امیدوار/ چون گوشِ روزه دار بر الله اکبر است!/ سعدی

پ.ن: خدا کند که از عدم درک حضور امام و مولایم هم جان از تنم روانه شود ...

 

وَ الی اللهِ تُرجَعَ الاُمور ...

۶ نظر ۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۵

«بسم الله الرحمن الرحیم»

در ادامه این پست + 

از یک طرف آزار آدم های رنگ و وا رنگی که می آمدند و می رفتند و از طرف دیگر مصلحت اندیشی های بابایِ جانم. از معیارهایی که پدرم با آنها خواستگارها را میزان می کرد بسیار دلم مچاله شده بود و نمی دانستم باید چه کار کنم. بابت روزهای دلگیری که داشتم تا حدودی افسرده شده بودم و حالم از هر کسی که در خانه را می زد بهم می خورد. انگار که زنگ هشدار درونم اعلام حریق می کرد و غم بود که از وجودم زبانه می کشید. مخالفت های پدر بزرگوارم با طلبه ها برای این بود که از اقبال خوب من و مصلحت خدا یا هرچه بشود اسمش را گذاشت، همه خواستگارهای طلبه ام یک قِر و فری می آمدند که در شان شان نبود و به طریقی مایه ی ناراحتی والدینم را فراهم می کردند و البته یک سری چیزهای دیگر. آن هایی هم که خدا دوست شان داشت و از فیلتر عبور کرده بودند به اصرار من بود که اجازه داده بودند بیایند و ..! که هر بار هم از اصرارم پشیمان تر از قبل می شدم! با این که بسیار علاقه داشتم همسرم را از بین آن هایی انتخاب کنم که وارد این مسیر شده اند یا فکرش را دارند. از یک جایی به بعد خودم هم تا حدودی مخالف این موضوع شدم. چون هر چه قدر بیشتر اصرار می کردم خدا بیش تر می گذاشت توی کاسه ام و شدت سرافکندگی ام جلوی بابا و مامان بیشتر می شد. نا گفته نماند که دو مورد شان هم بودند که انسان های شریف و بزرگواری بودند و جز عزت و احترام رفتار نکردند. این را داشته باشید تا همین جا.

موارد مختلفی بودند که در محیط دانشگاه بوسیله ی دوستانم معرفی می شدند که از دید پدر یک مشکل مشترک اساسی داشتند به نام "هم شهری نبودن" و همین باعث می شد که ااکثررررر موارد از خط قرمزهای ایشان عبور نکنند. بین بچه های مذهبی دانشگاه دهن به دهن چرخیده بود که بابای پلک بسی سخت گیرند و فلان و خلاصه خیلی ها منصرف می شدند که از آن به بعد کسی را معرفی کنند. من هم هیچ موقع از موضعم پایین نمی آمدم و پشت بابا را می گرفتم که این ها سخت گیری نیست و ...! آن قدر به من گفتند که دختر شنیده ایم پدرت سخت گیر است که گریه ام را در می آوردند. برایم بسیار سنگین بود که بعضی از بچه های مذهبی چه طور به خودشان اجازه داده بودند این طور آبروی من را ببرند و به زعم خودشان با حالت دایه ی دلسوز تر از مادر پشت سر من و خانواده ام حرف بزنند. نیش و کنایه و طعنه هایشان پوستم را تا حدودی کلفت کرده بود و یک جاهایی باعث شد اطرافیانم را بهتر بشناسم. نا گفته نماند که خودم از این موضوع دلم خون بود و با فکرهایی که توی ذهنم داشتم به این خیال بودم که مگر چه می شود آدم ها از شهرهای متفاوتی باشند. فرهنگ ما اسلام است و این چیزها باعث مشکل جدی نمی شود. هیچ جوره دختر درونم کنار نمی آمد که این دیگر چه مصلحت اندیشی ست. :| :(  چرا که خیل عظیم همشهری های گرامی اغلب سیاهی لشکر بودند و آن هایی هم که تا حدودی به ما نزدیک بودند، هر کدام به طریقی دل مان را خون کرده بودند. بعضی آن قدر ظاهر بین و بی ادب بودند که مدام حواسشان به در و دیوار و پرده خانه بود و می شد مکدر شدن را از کهنه بودن در و دیوار خانه کاملا فهمید. بعضی هم آمده بودند یک مربی آشپزی و خیاطی و همه هنره برای پسر دست و پا بلوری شان بگیرند که طفلی ها تیرشان به سنگ می خورد. عدهّ ی قلیلی هم بودند که مثل انسان های با فرهنگ و با تربیت می آمدند و می رفتند و فقط عزّت و احترام بود که می گذاشتند. و آن غیر همشهری ها هم یک نفرشان آمده بود و رد شده بود و دقیقا همه رفتارهایشان همان چیزهایی شده بود که پدر قبل و بعد آن، بابتش اجازه ورود به احدی غیر هم شهری را نمی دادند.

بعد از بالا و پایین ها بسیااااااااااااااااااااااااااااااااار داشتم فکر ازدواج را از سرم بیرون می کردم و گفته بودم که اگر این مورد -آقای پلاک- نشد من ابداً دیگر هیچ احدی را نمی بینم و با او کلامی حرف نمی زنم. می نشینم ارشد می خوانم و می زنم یک شهر دور تا سرم حسابی گرم شود. به مو که رسید از همه که نا امید شدم، به درگاه خدا که بر گشتم، به قول راوی اسماعیلم را که ذبح کردم، خدا نگذاشت پاره شود. گشایش حاصل شد. البته که فضل خدا ربطی به بندگی های نصفه نیمه ما ندارد. و فقط معجزه شد. 

آن قدر ازدواج گره گره شده بود که بعد از امتحان کردن انواع توسل ها، گفتم بیایم و به توصیه ی آقای صنوبری توسل به حضرت معصومه علیه السلام را که بسیار دل به دلم می دادند امتحان کنم. ایشان در وبلاگ بلاگفایی شان در مورد توسل شان به حضرت معصومه صحبت کرده بودند و بعد از مدت زمان زیادی من یاد آن افتادم و با خودم قرار گذاشتم 14 هزار صلوات به عمه جانم هدیه کنم تا نگاهی کنند و دست نوازشی بکشند بر سرم. از اردیبهشت یا خرداد ماه بود که زمان دقیقش یادم نیست، شروع کردم و در اوقاتی که سرم خلوت بود هر چندتا دور تسبیحی که می شد می فرستادم به گمانم بعد از یک ماه و خرده ای یا بیشتر نذرم را ادا کردم و یک اتفاق جالبی هم آن وسط ها افتاد که با واسطه عمه جان چشمکی به من زدند که حواسشان به من هست. آن قدر وضعیت روحی ام بد بود که این چیزها حتی اگر نشانه های واقعی هم نبود نقطه ی تاریکی را در وجودم روشن می کرد و قدرتی می داد که سر پا باشم هنوز. این ها گذشت و من یادم رفت این توسل تا این که در کماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال ناباوری چیزی که فکرش را هم نمی کردم اتفاق افتاد و خیلی سریع - البته دو ماه و خرده ای خیلی هم سریع نیست- آخر کار همه چیز مهیا شد و در حالی که خوابش را هم نمی دیدم روز میلاد عمه جان عقد کردیم. اولش هم قرار بود برای میلاد امام رضا علیه السلام عقد را برنامه ریزی کنیم امّا همه چیز یک جور دیگری اتفاق افتاد. 

با همه بالا و پایین شدن ها خداوند لطفش را در حقم کامل کرد و نشانم داد که چههه قدر دوستم داشته و بهترررررین بال و همراه را برایم انتخاب کرد. 

امّا حالا بعد از این همه مقدمه چینی چیزهایی که می خواستم بگویم:

با این که نباید همه را با یک چوب راند ولی بیشتر مراقب رفتارهایمان باشیم، مخصوصاً اگر نماینده یک قشر خاصی هستیم که همه انتظارات بیشتری از آن ها دارند. البته این ها فقط تجربیات من یک نفر هستند و من هم مشت نمونه خروار نیستم قطعاً. دیگر این که باز هم به نسبت باقی افراد جنابان طلبه بسیاااار بهتر و با شخصیت تر با خانواده دختر رفتار کردند.

 

بعد از ازدواجم کاااااملاً به مصلحتی که پدر عزیزتر از جانم برای رد کردن انسان های بزرگوار غیر همشهری در نظر داشتند پی بردم. به قول دوست فهیمم "آدم ها کو به کو هم فرهنگ شان فرق می کند. از این محله تا آن محله که فاصله بیشتر هم می شود." اختلاف فرهنگی یکی از چیزهایی ست که می تواند یک تنه یک رابطه عاشقانه بین زوجین را کاملاً پودر کند و تا مرز طلاق آن ها را بکشاند. در بین دوستانی که این مدل ازدواج را داشتند این مسئله را کاملا حس می کنم و خودم هم با وجود اختلاف فرهنگی اندک مان این را با پوست و گوشتم لمس کردم و از خوش شانسی من بود که والدین مان بسیار مومنانه در مورد سنت های بعضاً نادرست و دست و پا گیر رفتار کردند. حالا دست بوس پدرم هم هستم بابت این نکته سنجی شان و علاقه ای که من داشتند. 

 

مومنانه برویم خواستگاری. به این فکر کنیم که خودمان هم دختر داریم. خودمان هم این چرخه را شاهد خواهیم بود. عزّت گذاشتن به مردم، عین عزّت گذاشتن به خودمان است. هر چه احترام قائل شویم برای دیگران، به خودمان و خانواده مان احترام گذاشته ایم و جایگاه مان را بالاتر برده ایم نزد خدا. بالاخره هر دختر و پسر یک زن یا شوهر بیش تر نمی خواهد ولی بیاییم یک خاطره خوب در ذهن مردم به جا بگذاریم تا مردم به هم بدبین و بی اعتماد نشوند و زیبایی دین را در رفتارمان بچشند.

در ازدواج به نظر والدین مان احترام بگذاریم و اگر راضی نیستند تلاشمان را برای راضی شدن شان بکنیم و به قول دوستم که همیشه به من گوش زد می کرد "مبادا با آن ها به جز نرمی رفتار کنیم." که می دانم ممکن است گاهی سخت باشد ولی مهمترین چیز است در وقوع خوشبختی. اگر هم راضی نشدند با حرف ما از مشاورهای دینی و بالاتر از همه دعا به درگاه خدا کمک بگیریم. یک طوری که آخر کار دلشان نرم باشد. اگر هم نشد که حتما مصلحتی بوده.

 می دانم که بسیار روده درازی می کنم و این که حس چیز بلد بودن و من خوبم و به رخ کشیدن این ها ندارم، فقط یاد قبل از اینم که می افتم آن موقع بسیار احتیاج داشتم کسی این ها را برایم بگوید که دلم گرم شود و آرام شوم.

 

پ.ن: خداوند همه ی آن هایی که پدرهایشان هستند برای شان حفظ کند و آن هایی که نیستند مولای مان لحظه لحظه دست نوازششان بر سرشان باشد. فاتحه ای قرائت کنیم برای همه پدر های عزیزی که رو به آسمان پر کشیدند. 

پ.ن: سلامت همه مدافعان حرم و پیروزی سربازان اسلام دو تا آیت الکرسی قرائت کنیم و صلواتی بفرستیم برای همه شهدای عزیز.

پ.ن: سلامتی همه مادرها به ویژه اون هایی که بیمار هستند صلوات و دعای ویژه. مخصوصاً مادر دوست عزیزم.

بعداً نوشت: پیشنهاد می کنم این جا را هم مطالعه کنید، بسی جالب بود. ***

 

به قول دوستم دعا می کنم همه مجردان عالم یک همسر گمنام خوب نصیب شان شود. 

 

التماس دعای فرج

برای این بنده حقیر هم التماس دعا

 

* مولوی

و الی الله ترجع الامور ...

۱۳ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۹

بسم الله الرحمن الرحیم

پیش از تن دادن به مسئولیت های بزرگ یک زندگی مشترک، قبل از همه وکالت گرفتن ها و بله گفتن ها، تو هستی که دلت آشوب است از مهارت هایی که نداری و ترس از روبه رو شدن با موقعیت های جدیدی که توی دلشان قرار می گیری. موقعیت هایی که سرنوشت شان، به خم ابروی تو یا کش آمدن لبخندت گره خورده اند. امّا یگ چیزهایی هستند که همه این قیل و قال های دلت را می خوابانند و بذر امید را درونت بارور می کنند. کلمه های بهشتی که با جادوی شان نهال امید را تناور می کنند و با ریشه دواندنش توی وجودت، دلت را قرص می کنند. کلمه هایی که می توانی طعم سحرآمیزشان را با سر کشیدن بعضی کتاب ها مزه کنی و این لذت را به عمق جانت بچشانی. 

این کلمه های سحر آمیز را در کتاب های شهید پاکنژاد به فراوانی خواهید چشید، پس خودم را و شما را -البته صرفا برای یاد آوری خدمت شما دوستان فرهیخته که حتماً خودتان تمام و کمال آشنا هستید با کتاب های ایشان- توصیه کنم به خواندن مجموعه "ازدواج مکتب انسان سازی" شهید پاکنزاد. چند جلدی که پر است از حرف های خواندنی و توصیه های مفیدِ مفید.

التماس دعای فرج

خداوند همه سربازان اسلام را پیروز و سلامت بدارد ان شاءالله.

وَ اِلی اللهِ ترجع الامور ...

* حافظ

 

۱۳ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۹

379

زمانی که همسرتان محبّت درونش گُل کرده تا با شوق در کارهای خانه کمک تان دهد و کمی از بار خستگی هایتان را با خودش تقسیم کند، به هیچ وجه با غُرغُر های زنانه ذوقش را کور نکنید. شاید او نتواند به خوبی شما بعد از شستن ظرف ها کل سینک ظرفشویی را بشوید و مرتب کند، شاید نتواند به دقت و ظرافت شما ظرف ها را بسابد، شاید نتواند بعد از تمام شدن کاری که در حال انجامش بوده به خوبی همه جا تمییز کند و برق بیاندازد و نهایتاً ریخت و پاشی صورت بگیرد، ولی لطفاً برجکش را نزنید (نزنیم)و غرورش را با گفتن این حرف ها لِه نکنید(نکنیم). (ایششش، از پس یه کار ساده هم بر نمیای/ وای امان از شما مردا، تا یه کاری می خواین واسه آدم انجام بدین تازه دوباره کاری می شه، زحمت آدم دوبرابر میشه/خوب ما زنا هستیم و گرنه شماها از پس خودتونم بر نمیومدید/توی اداره تونم همین جوری کارها رو تحویل می دید؟) با محبّت از او تشکر کنید و از بابت این که با وجود خستگی کار بیرون از منزل به شما کمک داده، از او تعریف کنید و بگویید که چه قدر خوشحالید از داشتن چنین همسر قدرشناس و زحمت کشی. بعد از این ها خیلی آرام، بدون این که غرور مردانه اش را لِه کنید و شخصیتش را ترور کنید، بگویید که الان هم از کارش راضی هستید امّا اگر فقط همین نکته کوچک(انتقادی که دارید به نحوه و کیفیت انجام کار ایشان) را هم مد نظر داشت عالی می شد.

اقتدار و احترام همسرانمان را حفظ کنیم.

دقیق و ریز بین بودن، ظرافت داشتن در انجام کارها و مشابه این ها جزئی از ویژگی های شخصیتی خانم هاست، پس بر مردها خرده نگیریم و شاکی نباشیم، تفاوت ها رو بپذیریم و با صحبت های مسالمت آمیز دنبال راه حل باشیم. 

:) ان شاءالله که عامل باشم.

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۴ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۹