متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۲۳ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

" بسم الله الرحمن الرحیم "

از نشستن روی زمین ابا داشتم!

نمی خواستم چادرم خاکی بشود!به فرم سختی کنارش نشستم!با لبخندی گفت:«چرا راحت نمی شینی روی زمین؟!»

گفتم:«چادرم، چادرم خاکی میشود!»

 

 

 

 

چهره اش جمع شد و گفت:« ازشما انتظار نداشتم! نقش لباست چیست؟! قرار است آن محافظ بدن تو باشد یا اینکه تو مواظبش باشی؟!»

از صحبتش بهت زده بودم!چی!! خُب!!

دوباره لبخند زد و گفت:«این ها همه هستند تا ما را حفظ کنند،دل مشغولیت این چیزها نباشه!»

این لینک ***

نائب الزیاره ***

خاطرات چادری شدنش** * (خیلی حسش نابه حتماً بخونید،پیشنهاد میکنم)

وَ اِلیَ اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۲۴ نظر ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۴۰

بسم الله الرحمن الرحیم 

فعلن این لینک باشه خدمت تون! روحشون قرین رحمت محشور با انبیا و اولیای الهی لینک1   لینک 2

خیلی دلم گرفت از خبر شهادتشون!!

این لینک ***

وَ اِلیَ اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۱۶ نظر ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۰۲

" بسم رب الشهداء و صدیقین "

تکرار همیشه هم بد نیست ... دلم بدجور هوایی محرم سال بعد شده ... لیاقت های نداشته دلت را بجور میفشارد تا حد عصاره گیری حتّی! احساس ضعف شدیدم شاید برای همین است!! 

+ وقتی دوستانت برات پیام حلالم کن کربلا میرم ، بفرستن تو فقط میتونی بگی خاک ب سر من بی لیاقت ... و دیگر هیچ!!

+ وقتی توی اتوبوس برات فال حافظ میگیره و تو حتی نمیگیری یعنی چی ...

بعداً میزنی نتیجه و تفسیر تفال میمونی واعجبا حافظ هم فهمید من گردش توی اینترنت و شنیدن از طریق امواج رو دوست دارم ... چ دم و دستگاهی به هم زده جناب خواجه !  این بساط ایول دارد!

۲۸ نظر ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۱۰

" بسم ربّ الشهداء و الصدیقین "

22بهمن 92 اهواز

امسال ب لطف خدا روزهای بهمن ماه مان توی اهواز سه رنگ شد! از دزفول تا اهواز از پارسال تا امسال! یک سال گذشت! دارم ب این یک سالی ک گذشت فکر میکنم ... تغییرات ب قدر یک سال عمیق بود؟! نبود؟! اصلاً چرا فقط ی روزمون ، ی ماهمون ، ی دهمون سه رنگ میشه مخصوصاً که سه رنگ ما با سه رنگای دیگه قلبش فرق میکنه ... قلب تپنده ماه اش رو نگاه ... " الله "

باید همه سالمون دهه فجر باشه ... این روزها حس شون ناب نابِ ! خیلی غصه دار میشود احوالاتم وقتی یاد دوران پر جنب و جوش بچه سالی هایم می افتم با چ شوق و شوری برای جشنای اون زمان دوندگی میکردیم! الان اون قدرا بچه ها ذوق این کارها رو ندارند!! شایدم دارند ولی ی جور دیگه ...

به برادرم گفتم :« پس شما چه کارایی میکنید من که میبینم سرتون خلوت لااقل نشریه ای ، کاریکاتوری ، تئاتری ، نمایشی!» میگه :« توی نشریه اینترنتی مون میزنیم! همون کافی هست!» یک حس غریبی بهم دست داد! کار مجازی رو چه به مقایسه با کار حقیقی! اصلاً جنس نشریات کاغذی مقوایی فرق میکند! اصلاً جنس نوشتن با دست و خودکار و ماژیک و سلیقه حقیقی فرق میکند! اصلاً این ها توی خونشان استعداد درست کردن یک آویز ساده هم انگار دیگر یافت نمیشود! و غم ناک می شود تا بعدتر این اوضاع! مجازی ... مثلاً شاید بعداً بهشون بگن انقلاب کنید برن پی راه اندازی یک انقلاب مجازی ... راهپیمایی مجازی ... آن وقت پاهای ذهن هاست که روز 22 بهمن تاول میزند ... آن وقت ...

توی مسیر در حال حرکت بودیم ایتدای مسیر مون رو پل ... قرار داده بودیم(اصلا اسم پل خاطرم نیست)

دوستان با انرژی تمام شعار میدادند ... ی شعاری بامضمون " جانم فدای رهبر " بود ، همون طور که مشغول شعار دادن بودیم یک خبرنگار واحدمرکزی خبر جمعیت رو شکافت و به سمت مان آمد! همه ازش فرار کردند! رسید به ما که خواست زوری بایسته همه فرار! در اومد گفت :«شماها که جرأت یک مصاحبه هم ندارید پس چه جوری همش الکی شعار میدید جانم فدای رهبر! این طوری میخواهید حکم جهاد رو اجرا کنید!»

به بهانه راهپیمایی یه جورایی احساس میکنم اهواز یک دور،دور زدیم!

دست همه ملّت ایران دُرُست خیلی صفا داشت اون همه جمعیت!

آقاجون زنده باشید! اللهم صلِ علی مُحَمَّدِ وَآلِ مُحَمَّد و عَجِل فَرَجَهُم وایِّدامامنا الخامنه ای

+ دلبری بر گزیده ام ک مپرس (کلیک روی عکس)

و خدایی که در این نزدیکی است

الحمدلله بابت اینکه ما رو هم حساب میکنی

 

 

 

 

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ... 

۱۸ نظر ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۰۰

« بسم رب الشهداء و صدیقین »

سلام

هرچه داریم همه از برکت وجود نفس شهدا در زندگی هایمان هست! همیشه خوب در حقّ مان رفیقی میکنند حتّی اگر نارفیق باشیم! در طول یک سال و اندی پیش زندگی برایم رنگـ دیگری گرفتهـ خیلی چیزها تغییر کرده! تحولات ناگهانی که در یک بازه زمانی کوتاه رخ داده اند ، جالب تر اینکه بعد از اردوی جنوب پارسال این ها شدت و سرعت بیشتری گرفتند!

حقیقتاً به برکت حضور در کنار شهدا همراه دوستانی که یقیناً در طی کردنـ مسیر همراهی های جانانه ای با من داشتند زندگیم رو زیر و رو کرد!

قبلتر ها باخانواده رفتهـ بودیمـ چندباری ولی جنسـ اونـ سفر آخر خیلی فرقــ داشتــ!

شلمچه رو به کربلا با روضه حاج آقا کلی صفا کردیم ، ازشون خواستیم راهی کربلامون کنن امّا خوب طبیعتاً روسیاهان در خیل زائران ارباب جایی نخواهند داشتــ پس نباید شاکی باشمـ کهـ دعوتــ نشدمـ! امّا ظاهراً خواستند خیلی دلمـ نسوزه دعوت مون کردن خدمت خودشون ... 

فکّه بهمن 91

آب منطقه آلوده بود!کمی آن طرف تر از این دروازه دوتا تانکرآب بود جهت نوشیدن! نوشته بود : لطفاً فقط در حد آشامیدن استفاده شود چون منطقه با کمبود آب مواجه است والا مدیون هستید!!

نعل ها را خلع کردیم و رفتیم! باوجو نرم بودن رمل ها کف پاهام به شدت درد گرفته بود! ماهیچه هاش گرفته بود و قدرت جابه جا کردنشون رو نداشتم!

به هر صورت همه با هم پشت سر مداح و متعلقاتشون به راه افتادیم ... من و " ص " و " ز" از همه دور افتادیم ولی صدای مداح همچنان شنیده میشد نوای عجیبی بود اونم با اون فضا توی اون گرما ... یاد ی خاطره از پدر افتادم ... همهمون توی حال خودمون بودیم ...

پدرم میگفت : « یک شبی کنار اروند عملیات داشتیم (من عموماً اسامی مکان ها و عملیات ها توی ذهنم نمیمونه) به شدت آب متلاطم بود! قرار بود که یک حمله ای صورت بگیره ی چند ساعتی گذشت اون قدر اوضاع داغون شد کهـ عدّه زیادی از بچّه ها زخمی بودن به علاوه این ها در یک موقعیت بسیار بحرانی از نظر مکانی قرار داشتند ! من که ظاهراً اوضاع بهتری از سایرین داشتم به همراه چند نفر دیگر با این شرط که برویم و نیرو برای انتقال بچه ها بیاوریم به عقب برگشتیم! همه جا زیر آتش بود! اوضاع وحشتناکی بود! به هر زحمتی بود خودمون رو به نیروهای پشتیبانی رسوندیم! من به خاطر خون زیادی که ازم رفته بود(همون شب حدودا 5 کیلو کم شده بودن) بعد از دیدن آقای هاشمی رفسنجانی فقط تونستم بگم بذارید با بچه ها بریم برشون گردونیم... من بهشون قول دادم ... اونا منتظرن ... اگه نریم همه یک جا میپرن ... که ایشون گفتن شما تا همینجا بیشتر وظیفه نداشتید این امکان به هیچ وجه وجود نداره که برگردید برای نجاتشون باید صبر کرد ... بعد از شنیدن این حرف ها هیچ چیز دیگری یادم نیست ... از هوش رفته بودم! با هواپیما به بیمارستان تبریز منتقل شده بودم! زمانی که چشم باز کردم دیدم تمام دست و بالم توی گچه ... اوضاع بدی بود ... بعد از چند روزی که تقریباً بخشی از قوای بدنیم رو به دست آورده بودم از روی تخت بلند شدم و برای قدم زدن رفتم توی راهروها ... کمی جلوتر صدای آه و ناله عجیبی میومد صدای یکی که از شدت درد نعره میکشید ... صدا خیلی آشنا بود ... دنبالش کردم رفتم دم اتاق ای که صدا از اونجا شنیده میشد ... خدای من رفیقم ... چشماش ... صداش کردم ... حالم دست خودم نبود از وضعش منقلب شدم ! چی شده ؟! خودتی ؟! گفت :" تو ؟! خودتی ؟! خیلی نامردی ؟! تو قول داده بودی! تو شرط گذاشته بودی بری و برگردی! میدونی چند نفر چشم انتظار بودن! میدونی چند نفر پرزدند! میدونی ؟! میدونی ؟! کجا بودی این همه مدت؟! "

خیلی دلش پر بود! خیلی بغلش کردم جفتمون هق هق میکردیم! حالش ازم بهم میخورد! نامرد شده بودم توی نظرش! همه ماجرا رو براش گفتم ...

اون شب چشماش ترکش خورده بود! دو روز بعد رفته بودن سراغشون! چشماش عفونت کرده بود! کاملاً تخلیه اش کرده بودن! »

بعدش همه مون ... های های ;( حتّی نمیشد دیگه خاطره رو کامل کنم! انگار قلبت توی دهنت بود! بعضی چیزا هستن که آدم ظرفیتش رو نداره وقتی بهشون میره قلبت به شدت درد میگیره! حس میکنی دنده هات شکسته! انگار شش هات سوراخ شدن و از درد میخوای درجا خفه بشی!

+ نظرات بدون نیاز به تایید!

+ التماس دعای بسیار شدید

                                                                                                                                                                                       راهپیمایی22 بهمن 91 دزفول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۲۹ نظر ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۰۵

" بسم الله النّور"

بهار عمر اندر باغ دنیا لحظه ای پایا نمی ماند

شهاب تند بال زندگی در آسمان یکجا نمی ماند

خزان برگریز مست با تیغ احل آید زپی آنرا

فلک آتش بجانش افکند جزخاک آن برجا نمی ماند

چراغ پُرفروغ عقل می باید براه پر خطر گیری

که بی نورش مسیر بندگی ایمن زشیطان ها نمی ماند

سلام 

گاهی بعضی قرینه ها باعث ماندگارتر شدن اتفاقات میشن! مثلا همین که امروز دوتا اتفاق زیبا مقارن شدند! امروز روز سال گشت پرواز شهید احمد سپهر منِ! و دیگه اینکه روز تولد پدر گرامی ام! دوتا تولد خوب! بهتون تبریک میگم! 

+ خدایا از حرف هایی که برزبانم آویزان انند ولی از عمل به آن ها باز ماندم به تو پناه میبرم! قول هایی که دادم امّا پای عمل کردنش که رسید دست و دلم نرفت و پاهایم سست شد! 

+ خوبی بدی دیدید حلال کنید!

پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای 

پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای 

پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای 

پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای 

و الی الله ترجع الامور ...

۳۳ نظر ۰۴ دی ۹۲ ، ۰۲:۱۰

" یاالله "


جوانمردی به این نیست که برای پیروز شدن رقیبت 

میدون خالی کنی تا بگن او بُرد

اگه جوون مردی وایسا

تا برای رسیدن به پیروزی تلاش کنه 

اینجوری اونم یاد میگیره رسم جوون مردی رو

تلاش

کمرهمّت

توی رول خودت پهلوون باش

ل . ن : شنیدی میگن پلوانان نمیمیرند 

نقل شهداست


(شاید براش یه عکس گذاشتم)


ب.ن : یعنی هیچی از این بیشتر حالم رو خراب نمیکنه که برم یه وبی ببینم صاحبش شهید شده ، فوت شده تازه اینکه از دنیا عقبم باشی ...
ب.ن : روزای قبل از اسباب کشی با مامان جونم داشتم لب ایوون تو حیاط صحبت میکردم یک هو دیدم زدن زیر گریه! گفتم خدای من چی شده؟! میگن : اگه شما ازم دور بشید من چی کار کنم بادیدنتون نفسم هر روز تازه میشد! شما روشنایی دِل مایید! آقا ماهم خشکمون زده بود دستمون رو حلقه زدیم دورشون و شونشون رو فشار دادیم ! آخه مگه ما میخواییم بریم کجا مامان! میاییم میبینیمتون! ماهم دلمون یه ذره میشه! ولی خلاصه خیلی حسِ غم شدیدی داشت!
امروز مامان جون زنگ زده بعد از کلی قربون صدقه میگه داشتم غفیله میخوندم یادتون افتادم! میگم تورو خدا دعامون کنید! بعد با یک عالمه دعای مخصوص محبت بارون میشیم! خدایا عزیزانمون رو برامون حفظ کن!
۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۷:۵۳

" بسم الله الرحمن الرحیم "

خیلــــــــی ها را صــــــــدا میزنند 

  امـّـــا تنها عده ای میشنوند !

۱۳ نظر ۱۶ مهر ۹۲ ، ۰۴:۵۰

" بسم الله الرحمن الرحیم "


(سه تا برادر گمنامم)

دلم خون بود از دست شون حسابی دلم شکسته بود از دست شون ... گفتن حرف هایی که لایقش مَن نبودم ...

یعنی نامردی(نشونه جنسیت نیست ها) رو در حق خواهرشون تمام کردند ... شاید خودشون متوجه نبودند اما ... این قدر روحم تحت فشار بود که سر کلاس آز هیچ نفهمیدم خانم مهندس چی میگفت فقط الکی سر تکون میدادم و بعد هم با بی تفاوتی به عالم و آدم ملخ طفلکی رو گذاشتم زیر بینوکولر شروع کردم زیر و زبرش رو بررسی کنم ... موقعی که خانم مهندس داشت درس میداد برای اینکه بغضم وسط کلاس نشکنه دفترچه آبی کوچیک فنریم رو در آوردم شروع کردم نوشتن ... خدایا رسمش اینجوری بود،خیلی نامردن(نشونه چن تا آدم که قضاوت زود زود داشتن) ...!آقا تا دستم میرفت نوشتم! کلاس تموم شد یه خنده الکی برای اینکه حقیقت حسم مشخص نشه با یه خداقوت تحویل خانوم دکتر دادم وزدم از دانشکده بیرون! یک راست رفتم سر مزار سه تا داداش گمنامم ... من و دفترچه آبیم و اون کنج دنج همیشگیم ... خودکار فشاریم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن آقا شما سه تا برادر رو به همراه احمد جان قسمت تون میدم باید بهشون بگید بیان عذر خواهی وگرنه گناه حق الناسی که گردنشونه میمونه باهاشون ... هرچی بود رو خلاصه کردم توی دو صفحه نامه کوچیک ... آخر سر هر 4 تاشون رو قسم دادم و بهشون گفتم تا فردا مهلت دارید منتظر جواب نامه ام هستم...

گذشت نیمه های شب بود نمازم تموم شد از خستگی سر گذاشتم سجده خوابم برد بین خواب وبیداری یه خوابی دیدم ... جلسه بزرگی بود همه جمع بودن چهره هیچ کس قابل تشخیص نبود فقط یه دختری با لبخند از کنارم گذشت دستش رو گرفتم گفتم چه خبره گفت : اینجا جشن معذرت خواهیه ... جشن معذرت خواهی ... بیدار شدم خیلی ترسیدم ... 

خدایا کی میگه صدامونو نمیشنوند ... برادرام زنده اند خوب هم میشنوند خوب هم جواب میدهند ...

حالا 4 تا برادر دارم سه تا گمنام یکی هم احمد


پ.ن : خیلی شک داشتم برای گذاشتن این پست
شاید عنوان : دوستان شهیدم 

۱۵ نظر ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۰:۲۸

" بسم الله الرحمن الرحیم "




اردوی جنوب : برای پک فرهنگی یکسری کارای قشنگی انجام شده بود از جمله ... دادن یه A5 محتوی مختصری در مورد یکی از شهدای دانشگاه+ عکسش!

گفته بودن هرجا رفتید توی منطقه برای شهیدتون دعا کنید و سعی کنید تا پایان اردو باهاش رِفیق بشید!

اصلا حواسش نبود همه اینا رو اون آخرای اردو یادش اومد گفت خُب از حالا شروع میکنم باهاش رِفیق میشم!

بعد از سفر رفت و دنبال کرد داستان شهیدش رو پی یه نشونی بود از قبرش ... یه سرچی کرد توی اینترنت و چیزی در این باره پیدا نکرد نوشته بود شهید اهل ملایرِ این تنها نشونی بود گفت حتما باید قبرش هم همدان باشه!

یه شب خواب دید هرجا میره از هرکسی میپرسه قبرشهیدم رو بهم نشون بدید هیچ کس هیچ نشونی نداشته و چیزی پیدا نمیکنه بعد پدر شهید ...(یادم نمیاد)

هفته پیش از اردو دارم بهش میگم بیا یه دقیقه پای سیستم یه نیم نگاهی به سین اردو بیانداز! سرش شلوغه پشت گوش میاندازه، شاید نمیشنوه!دوباره میگم برو یه دور نگاه کن!

رفته پای سیستم یه دفعه دیدم هیجانی اومده چشاش بغض داره میگه این جا نوشته دیدار با خانواده شهید ... میگم آره چی شده؟ خوابش رو تعریف میکنه ... اصلن یه جوری شدم ... میپرسه از شهدای دانشگاهه؟؟؟ میگم : اطلاعی ندارم!بت میگم! بعد از پرس و جو میفهمیم همونه ...شهیدِ س ... س کلی ذوق میکنه و با چشمای پرِ اشک میگه بالاخره قبرش رو میرم پیدا میکنم!!!

بعد از زمانی ...

۱۵ نظر ۰۶ مهر ۹۲ ، ۲۲:۲۹