متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم

۱۶۰ مطلب با موضوع «زندگی شیشه ای» ثبت شده است

"بسم الله الرحمن الرحیم"

تلاش برای حفظ حرمت اتمسفر اطراف هر کسی 

بزرگترین لطفیه که می شه بهش کرد.

اگر مادرم می دانستند که جهان به سمت بی نظمی هر چه بیشتر پیش می رود، هیچ گاه به فکر منظم کردن کمد جنگل من نمی افتادند.

پ.ن : بدترین کاری که دیگران می توانند در حقّت بکنند این است که بی نظمی، عین نظمت را بهم بزنند.

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

* شفیعی کد کنی 

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۱

«بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم»

گنجه خاطرات چیده شده

شکر خدا از آنجایی که تا آن زمان نعمت داشتن خانه نصیب مان بود، طعم خانه به دوشی و این طرف آن طرف شدن را نچشیده بودیم. اصلاً نمیدانستم آدم بعد از دور شدن و رفتن از خانه خودش که به گوشه گوشه اش یک عالم خاطرات ریز و درشت، خوب و بد سنجاق شده است چه حسی می تواند داشته باشد. 

اواسط آبان یا شاید اواخر مهر بود که نقل مکان کرده و دیار کودکی را به مقصد کنونی ترک کردیم. روزهای اوّل، هفته های اوّل یا شاید ماه های اوّل بود، به این فکر می کردم که دلم برای کدام قسمت خانه مان تنگ شده؟ برای اتاق طبقه دوم من و میم، برای اتاق کامپیوتر سرد و نمور طبقه همکف؟ برای باغچه کوچک توی حیاط ؟ برای آشپزخانه دلباز و لیز لیز واحد بالا؟ برای راه پله پشت بام که پله اولش شیب داشت و نرده نداشت و من قالب تهی می کردم برای رفت و آمد به پشت بام؟ داشتم فکر می کردم که برای کدام یکی از این ها من دلم تنگ شده یا حتّی ممکن است تنگ شود. دقیق شدم و دیدم که من دلم برای هیچ کدام ذره ای تنگ نشده. توی این مدّت حتّی خاطراتم را هم مرور نکرده ام. از چاله فکری که در آمدم، جاده لغزنده و بارانی بود افتادم توی گودال دیگری. امّا این یکی چاه بود عمق داشت، مثل آن چاله تنها سر و شکلم را قهوه ای نکرد، همه مرا توی خودش بلعید.

چاه فکری امّا چه بود؟ به این فکر می کردم که چرا من حتّی خاطراتم را هم مرور نکردم. حالا دلتنگ شدن پیش کش. گفتم شاید خیلی سرم شلوغ بوده، خیلی حواسم پرت بوده، حالم خیلی کشمشی بوده وگرنه نمی شود که یک نفر از خانه دلبرانه کودکی هایش دل بکند، دلتنگ نشود، برای خاطرات گوشه گوشه سنجاق شده اش بغض نکند، گریه نکند حتّی تر. طفل ذهنم داشت در میان این موهومات غرق می شد و دست و پا می زد و من هیچ نمی فهمیدم. به خودم آمدم، که اصلاً ریشه این همه پشمک فکری کجاست؟! من که تا به حال تجربه چنین دور شدن و دل کندنی را نداشتم پس چه طور حس می کنم باید دلتنگ شد و بغض کرد و گاهی حتّی کابوس خانه قدیمی را دید؟! 

ته همه این افکار و موهومات ممزوج شده به این رسیدم که من در گذشته اوقات فراغش در دیدن فیلم های خوب و بد، عاشقانه و فارغانه و مستاجرانه و خانه پدری ترک کنانه تلویزیون وطنی گذشته است. این موهومات دلتنگانه جای گرفته در پس ذهن از سِرُم همین فیلم ها به جریان خون پاک ضمیر ناخودآگاهم ورود پیدا کرده و همه وجودم را مسموم خودش کرده است.

سبک زندگی و مشی فکری ریشه دوانده در ضمیرناخودآگاه ناشی از این فیلم ها و الگوهایی که بعضاً با آن ها بزرگ شده ایم بسیار گسترده هستند. بسته به شرایط سنی و زمانی که فرد در آن قرار می گیرد بخشی از این ها خودشان را نشان می دهند و سبب کشمکش فکری می شوند. زمان تصمیم گیری ها باید خودت را بگذاری وسط و دین و دستوراتش را بچینی دورت و تطبیق بدهی که کدام قسمت این موهومات درست اند و کدامشان باید خط بخورند. [احساس می کنم یک جای حرفم اشکال دارد امّا متوجه اش نمی شوم.] [این چیزی که گفتم اون واقعیتی که باید باشه نیست، اون چیزیه که در حال حاضر هست. شایدم فقط برای من این طور باشه.یعنی بقیه درگیر این قبیل موهومات نباشند.] 

 مدل ارائه شده برای ازدواج و دوست داشتن های قبل و بعدش یکی از همان بخش های مسموم کننده است که به آن اشاره کردم. بین دخترها زیاد این مسئله به چشم می خورد که : این طور جا انداخته اند (این طور تصور می شود) که باید پیش از ازدواج عاشق طرف مقابلت شوی سپس با او ازدواج کنی. یعنی اگر عاشق شدن اتفاق نیافتاد شما به درد هم نمی خورید یک جورهایی و بعداً هم مهر طرف به دلتان نمی افتد. دلبسته شوید سپس اگر صلاح دیدید ازدواج کنید. اصلاً همه این هایی که می گویند تا قبل از محرم شدن دلبستگی و وابستگی ممنوع هم کشک ..!اینکه خداوند مهر حقیقی را به دل آدم می اندازد هم کشک!!

کاش روزی بیاید که بگویند : «او مبتلای تو بود.»

السلام علیک غریب رئوفم ..

 

پ.ن : گوش کنید *****   (از وب بانو ماهی)

 

و الی الله ترجع الامور ...

* طالب آملی :*(

۱۳ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۴۳

بسم الله الرحمن الرحیم

طرف زمانی که آیت الله مهدوی کنی به لقاء الله پیوستند اصلاً به روی خودشم نیاورده، اون وقت به منظور بزرگداشت روح مرحوم مرتضی پاشایی اومده می پرسه نماز شب اوّل قبر رو چه طوری می خونند؟!

پ.ن : من این و باتوجه به موقعیتی که خودم توش قرار داشتم نوشتم. اصلاً من قصدم ایجاد پارادایم نبود. من نمیبینم جایی نوشته باشم ذات نماز خوندن واسه کسی مشکل داره!!! بعدم من نگفتم طرف حزب الهی بود یا نبود. اتفاقاً خیلی هم آدم خوبی بود ولی تحت تاثیر جو حاکم بر جریان ایجاد شده در لاین و واتس آپ و وایبر بود.

پ.ن : خطابم به یک نفر خاص نبود، امّا بد نوشتم. بیشتر منظورم همون جریان و مسئله ای بود که گفتم.

۹ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۸

بسم الله الرحمن الرحیم

گاهی وقت ها به این فکر میکنم که من یک تکه احساس بودم بعد دست و پا در اوردم. اینکه این همه ادم احساساتش رقیق باشد به نظر غیر کارشناسانه من -بالاخره مدرک برای ادم سواد هم می اورد، نمی اورد؟!- از عدم تعادلش ناشی می شود.

عموی بابا، دایی مادر بزرگ، پسر عموی ان یکی پدر بزرگ ، پدر شوهر عمه که از بزرگان فامیل و طایفه مان بودند دیشب به  سوی پروردگارشان بازگشتند.از پارسال بعد از ان سکته مغزی من نه برای عیادت خانه شان رفته بودم نه حتی توی مهمانی های فامیلی دیده بودم شان.

داشتم ان بالا می گفتم که خوب نیست ادم انقدر دل نازک باشد که در طول مدت این یکسال نتواند با خودش کنار بیاید و به ملاقات ان عزیز برود. این ماجرا همیشه برای من تکرار شده و  خدا می داند که چه موقع قرار است من این مزخرفات را کنار بگذارم و برای دیدن بزرگترهایم جان بدهم.

پ.ن : جا دارد اینجا به این مسئله اشاره کنم که همه ان روابط و نسبت های فامیلی که در پاراگراف دوم ذکر شد برای یک نفر هستند.

پ.ن : حاجی بابای معنوی میگفتند که اگر یاد مرگ کردی و ان را برای خودت دور ندیدی، سپس به اعمال، رفتار و برنامه زندگی ات نگاهی انداختی و گفتی ای کاش فلان جا فلان میکردم باید فلان موقع فلان کار را بکنم بدان خسران کردی.

مرگ را نزدیک ببینید تا بدانید بهترین کار برای هر زمان چیست؟!

پ.ن : دلم برای گذشته ها تنگ شده.البته فقط بخشی از همین خوشمزه هایش منظورم بود. ****

و الی الله ترجع الامور ...

۱۶ نظر ۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۰:۳۲

[ بسم الله الرحمن الرحیم ]

ضرب المثلی است که می گوید:"مار از پونه بدش میاد، در خونه اش سبز میشه" حالا شده نقل من و اتفاقات اطرافم. 

۸ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۵

«بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم»

هر بازه زمانی از زندگی خداوند باران نعمت های فراوانی را به قول استادی گیلی گیلی بر سرمان فرو میریزد، امّا چه کسی است که آنطور که شایسته است قدردان باشد.حالا شما را نگویم، سوی انگشت اتهام به روی خودم.یکی از نعمت های دوران جوانی تجربه روزهای پر فراز و نشیب دانشگاه است. دانشگاه خودش و سیستم بیمارش با وجود همه نکبت هایی که بر زندگی آدمی آوار و آرامش هایی که سلب میکند-البته اگر لطف خدا از دانشجو برنگردد و او را محفوظ بدارد هیچ نمیشود و پیشرفت حاصل میگردد- امّا به هیچ وجه نمی توانی از خیلی از نعمت های بزرگی که خداوند سر راهت قرار میدهد چشم پوشی کنی.از نعمت های بزرگ و گران مایه ای که خداوند در آسمانش را باز میکند و تالاپ می اندازد توی دامان آدم دوستان صالح و به تعبیری سربه راه است.آنهایی که واسطه ای هستند جهت تغییر در مسیر زندگی تو.اگر بخواهم در مدح این دوستان قلم فرسایی کنم از حوصله این وبلاگ و این متن و شما خارج می شود. فقط همین را برجسته کنم در این باب که خداوند این نعمت ها را بر دامان زندگی همه بیاندازد ان شاءالله!

۹ نظر ۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۷:۰۰

«بسم الله الرحمن الرحیم»

آغوش تو جای کبوتر ها بود.

سال گذشته در چنین روزی  اینجا (مادر بزرگ مامان رفت) خیلی چیزای مختلفی مد نظرم بود بنویسم از وابستگی و تعلق و دل بریدن ولی اصلاً وقت و حوصله اجازه نمیده.فقط همین که من به رسم بی وفایی همیشگی هنوزم سر قبرشون نرفتم، اونم بعد یک سال.

 

آورده اند یک روزی خیلی سال پیش.زمان چارپا شدن من.تنگ رفتم در آغوش همین نَنجون [روی نون دوم سکون ] عزیز - که رحمت خداوند بر ایشان باد - و هر چه کردند اینجانب پائین نیامدم و به محض زمین گذاشتنم و یا نزدیک شدن شان به ایوان و گذشتن از مرز حیاط،شیون اینجانب بالا میرفته و به همین صورت مجبور گشته بودند 5 ساعت این طفل را در حیاط بتابانند و فحش های نان و آبدار نثار اینجانب کنند.[آخه ایشون از بچه ها خوششون نمیومده در حد بغل و اینا]

 

قبرشان تابان ان شاءالله. از افاضات ناب ایشان تیکه هایی بود که هیچ کس را از رسیدن به فیض آن بی نصیب نمیگذاشتند و مثلاً شما هر لباس با هر رنگی که میپوشیدی یک حرف کت و کلفت داشتند که نثارت کنند.یکسری بعد قضایای 88 یک عدد مانتوی مغز پسته مشکوک به فسفری پوشیدیم ما را دیدند و فرمودند که :«وا مادر رفتی تو دار و دسته موسوی انگار.» من و بگو ... جمیعاً همه زدیم زیر خنده

 

+ تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است.[لینک]

پ.ن : عوض یوسف گم گشته چو اخوان بینید * دیده خوب است به شرطی که بود نابینا          (وحشی)

من تفال زدم،گفتی :«یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.» غم مخوردم ولی ظاهرا یوسف، ...

پ.ن : آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام /بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ل.ن : اونجایی که شاعر از مرگ میگه 

 

+ میانه روی در هر کاری شایسته است.چرا بعضیا وقتی بچّه شون هِر رو از بِر تشخیص نمیده میفرستنش خونه بخت؟!خُب اگه اون طوری که باید بچّه ات رو تربیت نکردی بگو بشینه عروسک بازیش رو بکنه چرا الکی به زحمت میاندازیش. طلاق

+ یکسری از این ور میافتن یکسری از اون ور ... ای امّت پیامبر بیایید میانه رو باشید، باشیم لطفاً

+ البته دقت شود که این میانه روی با آن اعتدال تومنی دوزار توفیر دارد ...

* وحشی

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۷ نظر ۲۸ مهر ۹۳ ، ۰۰:۰۳

«بسم الله الرحمن الرحیم»

اینکه بنده خوبی بودم یا نه فقط با خداست![البته که هر کسی از خودش خبر دارد.]خداوند راضی نمیشود عیوب بنده اش بر دیگری آشکار شود و از بابت ستّاریت مطلقش زشتی ها و پلشتی های بنده اش را در پس پرده پنهان میکند.پس چه طور به خودمان اجازه می دهیم بوق برداریم و عیب بنده ی[خوب یا بد ] خدا را جار بزنیم؟! آبرو را به راحتی میتوان ریخت و لگد مال کرد ولی آنچه ریخت جمع کردنی نخواهد بود!! 

پ.ن : امیدوارم خودم در مورد کسی چنین خباثتی رو مرتکب نشده باشم.[خدایا رحم کن.]

پ.ن : بیایید و آبروی دیگران هم به اندازه ی آبروی خودمان برایمان مهم و مقدس باشد.

kind : x

وَ اِلی اللهِ تُرجعُ الاُمور ...

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۳۱

«بسم الله الرحمن الرحیم»

ته مسجد نشسته است.باید برای خداحافظی به رسم کوچکتر بودن بروم دست بوسش.چشم های عزیزش خیس اند.شده اند کاسه ی خون!کنارش زانو میزنم و حال و احوال میکنیم.باران موسمی چشم هاش تندتر میشوند.[البته که این چشم ها دیگر موسم نمیشناسند!!] اصلاً رسم داغدار بودن و همدردی و همراهی همین است.وقتی کسی بیاید که تسلی دهنده ات باشد تو سر از پا نمیشناسی و فقط سوزت را بیشتر میکنی،چشم هایت را بارانی تر میکنی!سرش را میگذارم روی شانه ام.شانه ام می لرزد و خیس میشود،چه رطوبت داغی است.آرام میشود و می گوید :«آن شب رو یادت هست؟! بهت گفتم من درک میکنم چه حسی داری،ولی الان تازه میفهمم که اون شب نفهمیدمت.توی این لحظات هست که دارم درک میکنم چت بود.شاید خیلی هم بدتر از اون.» دوباره میلرزد و به شانه ام تکیه میزند.

اینکه کسی به عمق احساست پی ببرد شعفی در تو می دمد ،امّا سوز و ناله و پریشانی اش خونی به جگرم کرد.ای کاش که هیچ وقت کسی پیدا نشود که بگوید فهمیدم که آن حس لعنتی ات چه بود! ای کاش که هیچ وقت چنین نشود. ای کاش که همیشه حالش خوب باشد. ای کاش که ...!!!

پ.ن : خدایا ما فقط تو رو داریم ها!! ما هرچه هم بد و نکبت ولی اگر تو به دادمون نرسی هیچی نمیمونه ازمون ...

خ.ن : لطفاً براش دعا کنید،خواهش میکنم دعاش کنید،خیلی دعاش کنید.گره ی ناجوری افتاده توی زندگیش ...

 

۳ نظر ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۶