متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم

۱۶۰ مطلب با موضوع «زندگی شیشه ای» ثبت شده است

«بسم الله الرحمن الرحیم»

تاکسی وارد افسریه میشود.چند دقیقه ای هست که هرچه میرود به هیچ جایی نمیرسد. از گنده خیابان ها میگذرد و وارد یک خیابان دم بریده ای میشود.به سه راهی که میرسیم ماشین سرعتش را کم میکند و به گوشه خیابان میخزد.راننده شیشه سمت مسافر را پائین می دهد و مردی را که سوک پیاده رو ایستاده صدا میکند.مردی است با موهای سپید،سر و وضع اتو کشیده ای دارد.سلام میکند و صورتش طعم لبخند میگیرد. به من نگاه میکند و میگوید خانم " ..." !! قند ته دلم آب میشود و نفس عمیقی میکشم.لبخند میزنم و می گویم:«بله بله خودم هستم.» از راننده تشکر میکنم و پیاده میشوم.دنبال او راه می افتم.تمام بدنم ضربان دار شده است.داخل خیابان دم بریده میپیچیم. از توی پیاده رو این طرف خیابان میتوانم اعضای خانواده را که دم در منتظرم ایستاده اند ببینم.خانه همین ابتدای خیابان قبل سه راهی است.روبه رو شدن با کسانی که تا به حال ندیدمشان روی پوستم حس داغی بوجود آورده درست مثل وقتی که از کهیر،صورتم گل باقالی شده و تب دار.میرسیم جلوی در.اوففف ... یک نفس عمیق میکشم،خیلی سخت آب گلویم را قورت میدهم و در حالی که توی خودم جمع میشوم احوال پرسی میکنم.مامان مینا جلو می آید و مرا بغل میکند،دست میدهد و دستش را میزند پشت کمرم.میگوید:«خیلی خیلی خوش اومدی.سعادتیه نصیبمون شد.خوب شد رسیدی حسابی نگرانت شده بودیم.» مادربزرگ مهربانش نزدیک می آید و خوش آمد میگوید.محکم مرا میگیرد و یک ماچ آبدار میگذارد وسط پیشانی ام و از اینکه آنجا هستم از من تشکر میکند.سه نفری وارد خانه میشویم.مامان او وسایلم را با اصرار میگیرد و به سمت طبقه بالا راهنماییم میکند.از پله ها بالا میرویم و به پاگرد میرسیم.سرم را بالا می آورم.دختری گوشه پله ایستاده و با جیغ خفیفی خوشحالی اش را ابراز میکند و میگوید:«سلااااام» برای یک لحظه تمام بدنم روی پله یخ میزند و نگاهم به صورتش خشک میشود.او همان مینایی است که من سه چهار ماه است با او آشنایی مجازی دارم.او ... مینای من ...فرسنگ ها با تصور مجازیم فاصله دارد.هیچ وقت از گوشه ذهنم هم عبور نمیکرد او این شکلی باشد. 

بعد از خوش و بش همه میروند طبقه بالا و ما را تنها میگذارند تا راحت باشیم.باورم نمیشود هنوز هم یخ یخ هستم.ناهار نخورده و منتظر رسیدن من شده.سفره را می اندازیم و مشغول میشویم.ان قدر پشت سر هم حرف میزند و میخندید که من فقط میتوانم لبخند بزنم.واقعیتش خیلی هم تند تند برایم شیرین زبانی نمیکند یعنی وسطش نفسی میکشد ولی من آن قدر مبهوتم که قدرت تکلمم را از دست داده ام. هر بار به زور چند کلمه بریده بریده ادا میکنم.از حالاتم خنده اش گرفته است. می گوید:«تو که کم حرف و خجالتی نبودی.» باز هم لبخند میزنم.سرم را بالا نمی آورم و همان طور که مشغولم جواب میدهم:«خجالتی نیستم ولی زمان بده تا بهت عادت کنم.درسته میشه.» میخندد و میگوید :«اوه حالا انگار چیه؟!» با اینکه قدر قوت یک گنجشک غذا خورده سیر میشود و مشغول نگاه کردن به من-بیچاره- میشود.

اصل مطلب : غرض از روده درازی های بالا این بود که بگم امروز تولد میناست.همون دوستی که نه وب داشت نه میل داشت ولی یه قلب مهربون و یک خانواده با صفا داشت.ازشون ممنونم.نمیدونم هنوزم اینجا میای یا نه ولی به هر صورت تولدددددددددددددددددددددددت مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک  ی دونه ای 

پ.ن 1 : آنان که ندانند پریشانی مشتاق * گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

و الی الله ترجع الامور ...

* جناب سعدی

۶ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۶:۴۶

«بسم الله الرحمن الرحیم»

و از مرارت آور ترین کارهای دنیا این است که بروی بنشینی و تمام خودت را برای یک نفر یک نفرهایی که نمیدانی خط زندگی شان با تو متقاطع میشود یا نه بیرون بریزی.دلم میخواهد تمام این روزها و لحظات را بالا بیاورم ،عق بزنم و بگویم تمام شد.ذهنم راحت ،جانم آزاد.

اینم جالب بود *

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۴۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۲

«بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»


این که ندونی چت شده

خیلی بدتر از اینه که بفهمی

دچار تزلزل هویت شدی.

سمعی بصری : **    :*(

و الی الله ترجَعُ الاُمور ...

۲۷ نظر ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۵۸

«بسم الله الرحمن الرحیم»

دست من و دامانِ تو/ درد من و درمان تو

۲۸ نظر ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۳۲

" In the name of GOD "

طعم گسی داره [دنیای مجازی رو میگم] 

 

kheili vaghtha jadareh begam mordeshoor harchi veb o veb nevisi o donyayeh majazi hast ro bebaran

lanati harchi ham hoselat nabasheh baz jazabiat khas khodesh ro dareh

bayad az khod vaghei faseleh nagereft vagar na vel moatal az tazadi ke khodet ijad kardi

hala ab o tab dadn be matn bashe barayeh baad

 

ejalatan eydetoon mobarak

ma ro ham toye doayeh kheyretoon sahim konid

+  (آقامون ناز داره دیگه ...)

retune to GOD (نقل به مضمون البته)

۲۶ نظر ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۵۳

" بسم الله نور "

فردا کمر غم هایم میشکند! 

ای کاش بودی و میگفتی دعاگوت هستم! همین!

ای کاش بودی و با زمزمه صلواتت آرومم میکردی! همین!

 

تخم غم به بذر علف هرزی میماند. برای رشدش به دل قرص و محکمی نیاز ندارد برای ریشه دواندن توی وجودت به زمان زیادی  محتاج نیست. با همان اشک های شور تو جان میگیرد جوانه میزند ، بزرگ میشود، ساقه میدهد برگهایش به ظهور میرسند. تا بیایی بفهمی چند ماهه باردارش هستی به بیرون از تنت سرک میکشد و ثمر میدهد! بعضی بارداری ها هستند که خطر دارند ، آسیب دارند ، در تن مادر ظهور بیمارگونه دارند. وقتی مادر غم شدی ، برق چشمانت محو میشوند. حزن توی چهره ات زبانه میکشد. مرواریدهای سرخ از چشمهایت ، ریز ریز میچکند.

پ.ن :

1. أن تُریَنی وجهَ سیِّدی و أبی و مولای الحسین أتَزَوَّد منه و أنظر إلیه و أُودِّعه 2. ... 3. ... ----->

1. أما وجه أبیک فلن تراه أبداً                                 اینجا ( لینک )

پ.ن : سخن مولا  سوگ مادر  (لینک ) (لینک)

و الی الله ترجع الامور ...

۲۱ نظر ۲۸ تیر ۹۳ ، ۲۳:۵۷

« بسم الله الرحمن الرحیم »

 قَالَ رَبِّی یَعْلَمُ الْقَوْلَ فِی السَّمَاء وَالأَرْضِ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ ﴿٤﴾ **

 

کنون به آب می لعل خرقه می شویم

نصیبه ی ازل از خود نمی توان انداخت

** خوب است پافشاری داشته باشید. (تفال از کلام او)

* ابوحمزه ثمالی 

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۱۵ نظر ۲۶ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۳

" بسم الله الرحمن الرحیم "

+ همسایه دست راستی یک نوه دختری کوچولوی غُرغُرو داره. وقتی میاد خونه پدر بزرگش همه همسایه ها خبر دار میشن چون به محض ورود شروع میکنه به اشک و ناله! اون هفته ها یک روز پدرش اومده بود دنبالش! دخترکوچولوش رو صدا کرد و پشت در منتظر ایستاد. یک دفعه بچه زبون باز کرد و با ذوق و شوق تمام گفت : «باباجون.» پدرش در حالی که دلش ضعف میرفت گفت :«جونِ دلم ، بله عزیزم.»

+ به قدری این مکالمه دوست داشتنی بود که هر موقع از خاطرم میگذره حس شعف عمیقی بهم دست میده. 

+ دختر بچّه ها عزیز پدرهاشون هستند! روضه سه ساله گوش میدادم این خاطره توی سرم میچرخید. نمیدونم رابطه هیچ پدر دختری مثل امام حسین علیه السلام و سه سالش میشه؟! محبّتی که فکر کردن بهش آدم رو تا مرز جنون میکشه!

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۳ ، ۲۳:۱۸