متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات
  • ۳ آذر ۰۳، ۲۳:۰۶ - ن. ..
    هوم
بسم الله الرحمن الرحیم
ناهار را که خوردیم مشغول شستن ظرف ها شدم و زیر لب با خودم غر غر می کردم. دستی به پاچه شلوارم چنگ زد اما زمزمه های من گوش هایم را کیپ کرده بود تا بشنوم آن پایین کسی چیزی می گوید.
مامان از پشت سرم می آیند، به سمت امیر دولا می شوند و می گویند: "الهی من فدات شم... پلک ببین میزنه به پات میگه آب میخوام.."
لیوان را بر میدارم و خودم را با امیر هم قد می کنم. نفس های کوچکش که به صورتم می خورد، پرش قلبم را توی سینه ام احساس می کنم. قلپ قلپ ... حسابی تشنه است..

پ.ن: دلم همچین نفس های کوچکی را خواست..
پ.ن2: ای صاحب همه نفس های کوچک، به حق نفس گرم و کوچک نوزاد کربلا، هوای دل های داغان مان را داشته باش ...

و الی الله ترجع الامور ...
۱۱ نظر ۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۶:۴۵

 بسم الله الرحمن الرحیم


1
اول از هر چیزی ممنونم از تک تک شما دوستان و بزرگواران که به بنده محبت داشتید. اجر شما با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
2
اصلا نمی دانم گفتن از حال و هوای روحی و جسمی ام آن هم این قدر روشن و واضح، این جا میان دید مردان و زنان کار درستی بود یا نه! اما امیدوارم که کار اشتباهی را مرتکب نشده باشم. 
3
دوشنبه هفته قبل به خاطر ادامه پیدا کردن بیماری با مطب تماس گرفتم و از منشی سوال کردم که مراجعه کنم یا نیازی نیست، که منشی گفت بله حتما تشریف ببرم. 
چند دقیقه بعد یادم افتاد فراموش کردم نوبت بگیرم، تماس گرفتم و گفتم نوبتی می خواهم، گفت نوبتی نداریم، برای همین دوباره به حال بدم اشاره ای کردم. خلاصه که گفت حتما بروم. 
رسیدم مطب اما بر خلاف انتظارم آنچنان شلوغ نبود. به عنوان آخرین نفر برایم نوبت زد.
آن قدر منتظر ماندم تا به جز دو سه نفر دیگر کسی توی مطب نبود. از نشستن روی صندلی کلافه و خسته بلند شدم که منشی اشاره کرد بروم داخل. 
وقتی مقابل دکتر نشستم، سندرم پاهای بی قرارم شدیدتر شده بود و با عجز و لابه شرح حال می دادم. دکتر هم از وضعیتم تعجب کرد و پرسید که تا به حال سابقه داشته این طور باشم یا نه و بعد از آن طبق احتمالی که می داد گفت که باید برایم چکاپی بنویسد. کلماتش مثل اسیدی بودند که توی معده ام غل غل بزند و باعث شود دست و پایم را گم کنم. اما خب می دانستم که احتمالی که می دهد زیر صفر است و از دادن یک پول چکاپ بی خود دیگر منصرفش کردم. اما جالب این جاست که از همان چند کلمه حرف و آن احتمال رد شده کاملا متلاطم شدم و انگار پاهایم را به زور باخودم می کشیدم. 
دارو را از عطاری طبقه پایین گرفتم و موقع حساب کردن مسئول داروخانه پرسید که چرا آن قدر مضطربم؟! او از دلم خبر نداشت اما من فقط به گفتن "حالم خوب نیست" بسنده کردم و رفتم بالا. گوشه ای ایستاده بودم تا نوبت نشان دادن داروهای من برسد و تلاشم را می کردم تا گلوله های داغ آماده شلیک از چشم هایم پایین نریزند. وارد اتاق دکتر شدم، من و منشی و آن خانم و آقا و دخترشان. به منشی گفتم که اگر بشود من بعد ان ها بروم داخل و دارویم را نشان بدهم، اما گفت که خانم دکتر اصرار دارند. داروها را بردم سر میز دکتر و همین که شروع کردند به توضیح دادن صورتم گلوله باران شد. دکتر که انتظار چنین واکنشی را نداشت سریع خودش را جمع و جور کرد و دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت با این دارو حل می شود. حل می شود. و من خجالت زده از خانواده ای بودم که آنجا توی اتاق دکتر نشسته بودند ولی خب دیگر این چیزها مهم نبود. خدا حافظی کردم و بیرون آمدم. به خاطر همان چند کلمه و استمرار این حال های لعنتی تا خانه گریه کردم ...

به حول و قوه الهی از جمعه صبح حالم کاملا خوب شده تا الان و این را مدیون دعاهایتان هستم و امیدوارم که خداوند این امتحان را برایم به پایان برساند چرا که خواب های مدام این هفته ام حاکی از نفس نداشته و نای از جان رفته است. الحمدلله انگشت هایم هم با وجود بهتر شدن بیماری حالشان بهتر است و ترکهایشان خوب تر شده و تلاشم را می کنم که دستکش هایم را مرتب دست کنم و دست به آب نزنم ... ان شاءالله که خداوند هیچ کس را گرفتار بیماری نکند ...
5
از صالحه جان ممنونم بابت دعاهای خوبی که توصیه کرد و مرهم بر بی قراری قلبم گذاشت. واقعا حالم را بهتر کرده و روحیه ام بالاتر آمده است. 
6
یک دختری دارم که به حرف زدن با من نیاز دارد ولی حقیقتا روح و روانم کششش را ندارد و نمی دانم باید چه کار کنم؟ وقتی یادش می افتم حسابی دمق می شوم. میم پدرش را از دست داده و با تهدید های خانواده پدری اش مبنی بر این که اگر مادرش با عمویش ازدواج نکند او را از مادرش می گیرند، حالا خیلی وقت است دختر عمویش شده. اما داستان از این قرار است که عمو بسیار بد خلق و دست کج است و تمام عمرش را توی زندان سپری می کند و حضورش چیزی جز کتک زدن بچه ها و بد رفتاری با آن ها به همراه ندارد. این خانواده واقعا به کمک نیاز دارند و الان تا جایی که اطلاع دارم مادر در حال جدا شدن از این عموست و پسر خانواده هم دارد به راه های خلاف کشیده می شود. فقر و تنگدستی شان بی داد می کند و خرجی که خیریه و کمیته امداد برایشان در نظر گرفته کفاف زندگی این بانوی بزرگوار و چهار بچه کوچکش را نمی دهد. میم از شاگردهای من توی خیریه بود و مرتب اقدام به خودکشی می کند. واقعا نمی دانم چه طور می شود کمک شان کنم. گاهی از خودم متنفر می شوم از این حجم از رفاه و بی عرضگی و حقیقتا برایم سوال است که چه طور می گذرانند و روزها را شب می کنند. بسیار به دعای خیرتان نیاز مندیم. این خانواده همان خانواده ای هستند که پارسال معرفی کردم و گروهی از دوستان لطف کردند و مبالغی را برایشان به کارت بنده واریز کردند. الان ایدهی دیگری دارم در راستای کمک مالی به آن ها که با همکاری شما دوستان امکان پذیر است. ان شاءالله در پست های بعدی به اطلاع علاقه مندان می رسانم.

 

پ.ن: حالا فهمیده ام که علی رغم این که همه می گویند دل گنده امّا صبرم بسیار کم است و تازه میان این امتحانات الهی ست که معلوم شده چه قدر دست و بالم خالی ست. ان شاءالله 

و الی الله ترجع الامور ...

 

*بهرام سیاره

۱۰ نظر ۱۹ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۳
بسم الله الرحمن الرحیم
ان شاءالله میام از حال و روزم می نویسم. پست قبلی سراسر افسردگی بود،گفتم صفحه اول نباشه حالتون گرفته بشه با دیدنش.
التماس دعای فرج
و الی الله ترجع الامور ...
۴ نظر ۱۶ مهر ۹۷ ، ۱۶:۲۵
بسم الله الرحمن الرحیم
خودم، خونه زندگیم، در و دیوار خونه، ظرفا، لباسا و همه چیزم روی هواست. یک شلخته به تمام معنا که به خودی خود حوصله خودشم نداره و دلش میخواد شب بخوابه و صبح بیدار نشه هرگز. خسته و کلافه و درمونده ام.
بر اثر بی حواسی این یکی سنگ عقیقی هم که خانم دکتر واسم تجویز کرده بود باز رفت توی چاه دستشویی. با این که روسریمو محکم روش بسته بودم ولی تق افتاد و رفت.
میشه دعا کنید واسم
رسما از پا افتادم
داروها اثر نمی کنند.
یعنی حتی چیزایی که توی روایت ذکر شده من استفاده می کنم به دستور پزشک، اثر عکس داره روی من.
به معنای واقعی گند زده شده توی خونه داری و اعصابم.
خیلی دعام کنید لطفا.
و الی الله ترجع الامور ...
۱۵ نظر ۰۷ مهر ۹۷ ، ۰۰:۳۴

 بسم الله الرحمن الرحیم


+ جا داره از دوستم به خاطر معرفی فضای وب اون روز برای سمیرا تشکر کنم. می پرسید چرا? چون باعث شد کنجکاوی کنم و برم تو فاز وبلاگ نوشتن و آشنا شدن با این فضاها. ممنونم ازت نسیم جان. اگرچه که فکر نمی کنم اینجا رو بخونی.
از همه شما ممنونم که لطف کردید و بنده حقیر را دعا نمودید. واقعا اثر معجزه آسای دعاهای شما را بارها در زندگی ام دیده ام و خداوند را شاکرم که بواسطه ی این جا بودن، از همنشینی با خوبانی چون شما متنعمم کرد. نعمت های پربرکتی که همیشه خیر به من رساندید. امام عصر عج الله پاسخگوی محبت های شما باشند ان شاءالله.

 


دیروز نوبت داشتم برای چکاپ دوم، برای همین با وجود حال درب و داغانم به هر نکبتی بود خودم را به مطب دکتر رساندم. اما موقع تحویل دفترچه متوجه شدم منشی علی رغم آن همه تاکید من برای نوبت گرفتن با پزشک خانم، برداشته و برای شیفت پزشک آقا به من نوبت داده است. یکهو احساس کردم تمام بدنم عرق سردی کرد و جا خوردم. به منشی می گویم که واقعا حالم خراب است و به زحمت تا آنجا رفته ام و چرا باید این اتفاق بیافتد? می گوید همکار دیگرش نوبت داده و او بی خبر است و نوبتی برای امروز برایم نوشت. از مطب بیرون می آیم و دم آسانسور پق می زنم زیر گریه. دکمه را می زنم تا بیاید بالا و به این فکر می کنم که واقعا چرا گریه؟ خب برای این که با مکافات رفته بودم و حالا دست خالی باید بر میگشتم، درحالی که نا نداشتم. اشکهایم را توی شیشه آسانسور پاک می کنم و پیاده می شوم. دم مجتمع یک آبمیوه فروشی ست. می روم و یک آب هویج سفارش می دهم تا بلکه مرهمی باشد و حالم را جا بیاورد. مرد مغازه دار می گوید که با یخ باشد یا بدون یخ؟ هوا گرم است و آفتاب جزت را در می آورد. اما من بدون یخ را انتخاب کردم. چون انگار تا مغز استخوانم یخ زده است. آب هویج را بر می دارم و با چند قدم فاتحه اش را می خوانم.
تا ایستگاه بی آرتی چیزی نمانده است و همه خوشی ام به این است که فرت می رسم دم طرب انگیز غربی. آخر از ایستگاه تا خانه باید دوتا طرب انگیزها را پیاده گز کنم. اما راه رفتن کنار مادی توی زل آفتاب زیر سایه ی خنک درختان می چسبد، به شرطی که دل و دماغ کافی داشته باشی. :)
+ الان حالم بهتر است، اگرچه هنوز داروها اثر بزرگی نکرده اند و عمده شان را مصرف نکرده ام. ولی چیزی که تغییر کرده حرف زدن با آن خانم مهربان امروز عصری توی مطب بود.
از خانه که بیرون زدم یادم افتاد کارتم را جا گذاشته ام، برای همین برگشتم بالا و برش داشتم. اما از این بدتر این که رفتم توی ایستگاه بی آرتی و خدا خدا می کردم اتوبوس زود برسد، :| و عاقبت از هول حلیم افتادم توی دیگ. :/ بله. درستوقتی اتوبوس پیچید توی خیابان صغیر، به خودم آمدم که چرا از این مسیر می رود؟ و توجیه آوردم که شاید مسیر ولیعصر به خاطر عزاداری شلوغ بوده و از این دست اراجیفی که خودم را با آن ها آرام کردم. :/ ولی خب انکار بی فایده بود. بر اثر بی حواسی اتوبوس را اشتباه سوار شده بودم. چیزی که به کل عمرم سابقه نداشت. :| نتیجه هم این شد که ساعت شش و چهل و شش دقیقه رفتم نشستم روی صندلی انتظار مطب و مفتخر شدم که اسمم به عنوان آخر بیمر برود داخل دفتر منشی. اما خب به همین سادگی هم نبود، به نظرم ماجرا قشنگتر از این حرفها بود. :) روی صندلی های انتظار همیشگی جا نبود، برای همین در اتاق اضافی را باز گذاشته بودند تا روی آن دوتا سه تا صندلی هم بشود نشست و منتظر بود. من هم با یک خانم دیگر رفتیم آنجا. چند دقیقه ای که گذشت کلمات اولیه از طرف من رد و بدل شد. آخر من عشق ارتباط گرفتن با آدم ها هستم. سکوت و صم بکم بودن برایم سنگین و زجر آور است. :| ترجیح می دهم با کسی صحبت کنم. خانم بغل دستی دستش بند بود، اما وسط پیامک هایش هر بار نگاه مهربانی به من می کرد و چیزی می گفتیم. من هم که در یک حرکت خیلی عجیب حوصله کتاب خواندن فقط داشتم، به کتاب الکترونیکم مشغول بودم. ب ای همین از خدایم بود که آخرین نفر چراغ مطب را خاموش کنم و بروم. 
خانم بغل دستی مهربان برای استرس به خانم دکتر مراجعه کرده بود، ولی باید بگویم که یک دنیا آرامش با خودش داشت. آن قدر مهربان و آرام که با لبخند و از نهایت احساسش به حرفهایم گوش کرد و برایم صحبت کرد. به گرمی صحبت کردن مامان اما با یک دریایی از آرامش. انگار که برای دخترش حرف می زد. ^__^ من درونش اضطرابی نمی دیدم. به نظرم خیلی متین و آرام می آمد. 
بیمارها یکی یکی رفتند و جا باز شد و ما دوتا آمدیم بیرون روی صندلی های انتظار سالن نشستیم. برایم از توی گوشی اش عکس دخترش را نشان داد و باهم درباره او صحبت کردیم. :) اما چیزی که تعجبم را بر انگیخت این بود که خانم مهربان و آرام چند دقیقه پیش، وقتی از دخترش حرف می زد کاملا مضطرب و نگران
بود. انگار چهره ی جدیدی از او برایم نمایان شد. این بار من تلاشم را کردم تا آرامش کنم. ;) البته خودش سرچشمه آرامش بود. آن قدر که همه چیزش را سپرده بود به خدا.
به من گفت که امشب در تنهایی ام برای خدا نامه ی بلند بالایی بنویسم و فقط از او بخواهم و بگویم که قدرتش را ندارم و ضعیف و رنجور و خسته ام. :) از شما خانم مهربان ممنونم. خانم مهربان، شما رزق امشب من از طرف خدا بودید. امام عصر عزیزم، من از شما ممنونم. از شما و دعاهای خوبتان هم باز تشکر می کنم. حال من خوب است. بهتر هم می شود.

امشب تجربه دوم تنها در خانه را دارم سپری می کنم. می شد بروم خانه بابا و کمی استراحت کنم، اما طاقت استرس دادن به مامان را ندارم. از حالم بی خبر اند و فکر می کنند خوبم و حتی از تنهایی ام هم چیزی نگفته ام. همین مرا بس که دیگر وسط مشکلات روزانه زندگی شان غم مرا نداشته باشند. اما امیدوارم دوستان عزیز گذشته ام را دوباره به دست بیاورم. تحمل این دنیا بدون داشتن هم صحبت برایم مرارت آور است. آن هم من که با حرف زدن آرام می شوم. 


و الی الله ترجع الامور ...

۱۳ نظر ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۳۲
بسم الله الرحمن الرحیم
لطفا در این شب ها و روزهای نشان شده، به حال زار بنده هم دعایی بفرمایید. بدجور رو به زوالم ...
یا رب ارحم ضعف بدنی ...
التماس دعای شفا

والی الله ترجع الامور ...
۷ نظر ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۵۶

 
بسم الله الرحمن الرحیم


وارد مطب که شدم منشی رفته بود آبدار خانه برای همین هم راحت توی دفتر نوبت دهی اش ریز شدم. آن خانم منشی دیگری که یک پسر بچه دارد، آن روز قرار شد نوبتی برای دوازده شهریور برایم بزند، گویا یادش رفته بود. اسمی توی دفتر از من نبود. البته یک اسمی بود که فامیلش شبیه من بود، خب لابد حدسی نوشته، برای همین اشتباه کرده است. نیست من مشتری ثابت خانم دکتر هستم! ریز و درشت مطب من را میشناسند. از اهالی سالن ماساژ گرفته تا این طرف توی مطب، هر سه تا منشی. خلاصه که منشی آمد و گفتم نوبت داشتم ولی نوشته نشده، چیزی نگفت و پولم را حساب کردم رفتم نشستم.

۵ نظر ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۴۵
دلم میخواهد گریه شوم، اشک شوم و زمین مرا ببلعد.
و غربت پسر فاطمه سلام الله علیها ای کاش یک روز مرا بکشد.
مهجوری دین و غلبه سنت های جاهلی، داری است که یارای از پای انداختن آدمی را خواهد داشت. باورهایی که لابه لاهای رسم و رسومات به لجن کشیده شده و متعفن یک روز گندشان در می آید.
التماس دعا

والی الله ترجع الامور...
۸ نظر ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۲۳
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدانم کسی خاطرش هست این روز و امشب را؟! میخواهم به وعده های پشت پرده پیمان مان تحقق ببخشم اما هنوز نمی دانم چه طور؟ تحقق بخشیدنی که در گرو بخشیدن من است از چیزی که در قلب مان ثبت نشد اما در دفتر روزگار به قلم روان در سند ازدواج مان ثبت شد. مهرسنه، سیصد و سیزده سکه طلا، یک سفر کربلا از طرف مامان، یک سفر مکه از طرف بابا و چند گرمی طلا و آن سهم خانه ای که بعدا شما می شوی مالکش. این ها زیاد بودند خیلی زیاد، من قبولشان نداشتم، شما هم. البته دلتان را صاف کردید و با دیده دینی که به من دارید امضایش کردید.
رفتیم گلستان شهدا و گفتم که من نظرم روی چهارده تا سکه بیشتر نیست. همین ... به گریه های شب مهربرون فکر می کردم. من و چادرم و دستمال کاغذی و اشکهای داغی که بی اختیار پایین می ریختند. ما بودیم و شما و هیچ کس دیگری. جلسه به سادگی و بدون حضور کس دیگری برگزار شد. اما ثانیه ها هم آن شب سخت می گذشت، به اندازه یک سالی که گریه کرده بودم و دوباره رسیده بودم به این شب شوم. شب مهربرون لعنتی که فقط آتشی می انداخت بر قلبم. کنار مامان و آخرین نفر روی تشک کنار اتاق نشسته بودم و چادرم را آورده بودم توی صورتم تا اشکهایم را کسی نبیند. میم رفت و دستمال کاغذی آورد. مامان مضطرب بودند از اشکهای من. یک سال غم انگیز گریان مرا به خاطر می آوردند. ریز ریز می گفتند: " گریه نکن درست میشه"
فردا توی گلستان شهدا روی نیمکتی نزدیک مسجد، روبه روی قبر شهید اعتباری نشستیم و من از همان اول کار وقتی داشتم وارد قبرستان می شدم به شما گفتم که من اهل معامله نیستم. زندگی ام را داده ام دست خدا. 14تا سکه. همین ...
حالا من مانده ام که از این حجم مهریه ی وسوسه انگیز باید چه جور ببخشم؟ شوخی کردم، هول برتان ندارد، منظورم این است که آن چهارده تا سکه ای میخواهم برای خودم باقی بگذارم را باید چه طور اعلام کنم؟روی برگه بنویسم؟ چه بنویسم؟ من که متن های حقوقی را بلد نیستم! ولی آیا برای این کارها حقوق دانستن لازم است؟یا یک دست نوشته به سلیقه خودم کفایت می کند؟ به نظرتان هنوز زود نیست که بخواهم این ها را ببخشم؟البته با باقی آن می شود کارهایی کرد! بالاخره قرار شد سکه ها را ببخشم، بقیه اش را که نه. :) آن ها می مانند، کارشان دارم. ان شاءالله برای بعد از صد سال و هزار سال دیگر.
پ.ن: تغییر کردم...
۱۵ نظر ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۰۵:۱۵

بسم الله الرحمن الرحیم
همون طور که از عنوان حدس زدید، پست حاوی محتوی خاله زنکی و غرناکه، پس بی زحمت هر کسی میبیند وقتش تلف میشود نخواند.
در دنیای واقعی، برای هیچ کسی دیگر نمی توانم حرفاهایم را بزنم و واقعا دلم هم نمی خواهد اگر موقعیتش پیش آمد حرفی بزنم. برای همین این جا می نویسم بلکه آن سهم چند هزار کلمه ام جبران شود.

۹ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۶