متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

 بسم الله الرحمن الرحیم

یاد ندارم آن روز کلاسم چه ساعتی تمام شد، امّا ساعت از 15 و 16 گذشته بود و مانده بودم بروم نقلیه، سوار سرویس بشوم یا بمانم و آن چند روز را گوشه نشین خانه ی عاشقانه خدا شوم و بعد از چندین سال حسرت، بتوانم دل روحم را از عزا در بیاورم و در خوشحالی غرقش کنم. 
بیخیال همه فکر و خیال ها و آن چه در خانه انتظارم را می کشید، رفتم طرف اتاق شورای مسجد و از مسئول اعتکاف پرسیدم که برای چون منی که همین لحظه تصمیم به آمدن گرفته هم جا هست یا نه؟ جوابی داد که نه ردم کرد نه قبول. او تردید داشت امّا من در ماندنم اصرار داشتم پس چیزی به او نگفتم و از اتاق بیرون آمدم تا خوراکی مهیا کنم و اجازه ای از بابای گلم بگیرم. شماره را که گرفتم، امیدی به اجازه دادن بابا نداشتم امّا من با خوراکی های توی دستم و اطمینان و اشتیاق درون قلبم به خدا امید داشتم که بگذارد این یک بار را میان خوب هایش بنشینم و بلند شوم و نفس بکشم، بلکه هم معجزه ای شد تغییری کردم. 
بابا گوشی را جواب دادند و گفتند که اگر برایم سخت نیست، از نظر ایشان مانعی برای ماندن ندارم و من بودم و روحی که از شوق از تنم بیرون می دوید و خوشحالی اش را با چشمم می دیدم. 
چیزی نگذشت که اذان مغرب از گلدسته های مسجد پخش شد و معتکفین یکی یکی از راه می رسیدند و حاضری می زدند، آن لحظات مثل ابرهای بهاری تند و زودگذر بودند، گویی که زمان هم شوق بسیاری داشت برای معتکف شدن و در آغوش کشیدن آن لحظات مقدسِ عاشقانه که برای من پر شده بودند از بغض و حس رد شدن از درگاه اویِ محبوب. فاطمه می گفت باید تا سحر صبر کنیم و منتظر بمانیم اگر کسی نیامد و رزروی ها جایشان را پر کردند و باز هم جای خالی ماند، آن وقت تو و زهرا را قبول می کنیم. امّا من و زهرا این حرف ها حالیمان نبود، آمده بودیم که بمانیم که راهمان دهند و مهر برگشت خورده به پیشانی مان نزنند. طلبکارانه یا مظلومانه امّا نمی دانم کدام یک، رفتیم و داخل مسجد بساط کردیم و گفتیم که اگر شده افطاری نان خالی هم بخوریم و شب ها داخل شبستان با لرز و سرما صبح کنیم، ما می مانیم و نمی رویم. زمان هم چنان سریع در حال دویدن بود و ما دیگر منتظر نبودیم، چون خودمان را یک طوری جا کرده بودیم در خانه خدا و حالا اگر کسی هم می گفت جایی برای ما نیست باز هم برای مان فرقی نمی کرد ما می ماندیم. مگر برای معتکف شدن و گوشه نشین لحظه های عاشقانه با محبوب بودن به مهر پذیرش نیاز بود؟ به نوشتن اسم ما در آن لیست معتکفین مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها نیاز بود؟ نه به هیچ کدام این ها ربطی نداشت که اوستا کریم بخواهد قبول مان کند یا مهر برگشت خورده بر ما بزند. با همه این آسمان ریسمان هایی که بافتم و متنم را پیچ و تاب دادم، امّا آن شب خدا بنده نوازی کرد و ما بنده های پرو را -البته خودم را می گویم و الا زهرا که گل سر سبد است- قبول کرد. باورم نمی شد که بعد از عمر 21 ساله ای که از خدا گرفته بودم بالاخره معتکف حسابم کرده بودند.
 
آن سه روز عاشقانه بود، پر از برکت و رحمت. چندتا از همسایه های ردیف این طرف و آن طرف مان بعد از اعتکاف مادر شدند و تعدادی از بچّه ها عروس شدند و :) بهترین خبر آن روز ها خبر عروس شدن میم- مامان بود. :) آمده بود تا دانشگاه تا خبرش را داغ داغ اوّل از همه به من بگوید. بعد از داخل مسجد دستم را گرفت و آوردم توی شبستان و گفت که مادر فرشته هم از دنیا رفته و ... بعد مثل همیشه نشست روبه رویم و دست هایم را گرفت و زل زد به چشم هایم و با خنده گفت که اصل حالم خودم چه طور است؟ بلند بلند صحبت می کردیم و ذوق می کردم از این که او کنارم نشسته، که محبتش این طور وسط همه تلاطم هایم به قلبم آرامش ریخته و باز هم نشسته تا من درد و دل های پر از شیطنتم را برایش بازگو کنم. و در آخر بغضم بترکد و روی دامنش سبک شوم. 
 
همه این ها گذشت و حالا از آن سه روز خاطرات بسیاری بر لوح دلم حک شده است، خاطراتی که با آن ها می شود به لطف خدا و عنایت او به من پی برد، هرچه بیشتر از پیش. آن قدر شکر و حمد و سپاس بابت فقط همان برحه از زمان به خدا بدهکارم که وای به حال تمام عمرم. 
 
خدایا تو چه قدر محبّت را در حق بنده ات تمام می کنی و مرا ببخش که یک بنده نا چیز، مسکین و ... هستم. خدایا اصلاً با هیچ محاسبه ای در حدود عقل ناقص و محاسبات پست دنیایی من، بنده نوازی و لطف و کرم مطلق تو قابل فهم نیست. 
 
همه شاعران 
امشب
از یک ساعت دوست داشتنِ بیشتر
دَم زدند
از دلتنگی بیشتر
من چه کنم با عشقی که دیگر
زمان و مکان نمی شناسد
و قید همه را غیر از تو زده است؟!* نسترن وثوقی
 
پ.ن: امشب و اینجا نه از اعتکاف خبری ست و نه دوستان آن روزهایم را ملاقات کرده ام که حال خوشی بواسطه شان دست دهد. فقط حسرت ها هستند که می آیند و نمی روند. التماس دعای فرج. 
پ.ن2: خودم متوجه نشدم چه شد که این ها را نوشتم. بر من ببخشید این خاطره بازی را.
 
وَ الی اللهِ ترجع الامور ...
*دستکاری شده از شعر نسترن وثوقی
۱۸ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۴