متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

توی زندگی بعضی هایمان پر است از چیزهایی که باید از یک جایی به بعد کنار گذاشته می شدند. دوستی ها، دلبستگی ها، شغل ها، علاقه مندی ها، لوازم و وسایل شخصی، عقاید و تفکرات و هزاران چیز دیگر که از آن ها به وقتش دل نکندیم و مدام خودمان را راضی کردیم که کج دار و مریض با آن ها طی کنیم. انگار که جزئی از عادات روزمره مان شده بودند و دلش را نداشتیم خودمان را در وضعیت جدیدی با عادت جدیدی ببینیم. 

نه آبان که بیاید، دو ماه و خرده ای می شود که ندیدم شان. من دلم برایشان تنگ شده، اما نمیدانم او چه احساسی می تواند داشته باشد?! شاید نگران شده از نرفتنم? شاید هم خوشحال شده!! اصلا بین آن همه آدم یعنی مرا یادش مانده است?

دو ماهی می شود که دیگر مطب پزشک گیاه درمانم  نرفته ام و بالاخره خودم را مجبور کردم دل بکنم. تصمیم سختی که باید مدتی قبل میگرفتمش. ولی به هر حال هر جا جلوی ضرر را بگیری منفعت است. الحق و الانصاف که پزشک بسیار مهربان و با اخلاقی بودند و برای درمان بیمار وقت زیادی می گذاشتند. در طول این مدت همیشه با لبخند از بیمار استقبال می کردند و تو با آرامشی که از ایشان دریافت میکردی احساس خوبی می گرفتی. آرام، صبور و با حوصله. کامل به شرح حالت گوش میدادن. یکهو ته دلت را خالی نمیکردند و میدانستند چه طوری گزارش حال و هوایت را بدهند. خانم دکتر مهربانم امیدوارم که با تن سالم و لب خندان تان سال های سال به مردم خدمت کنید.

حالا مدتی ست که به طبیبی مراجعه کرده ام و علاوه بر دارو رکن مهم و مهم و مهم درمانم تدبیر غذایی و سبک زندگی ست. آقای طبیب و همسرشان بسیار انسان های شریف و دلسوزی هستند و حقیقتا از دل و جان برایت انرژی میگذارند. بار اولی که ویزیت شدم، شرح حالم را که گرفتند خیلی رک و مستقیم گفتند که اگر با همین فرمان پیش بروم فلان میشود و چنان. من که از سوزش انگشتهایم کل بدنم گر گرفته بود یکهو از تو احساس مور مور کردم و مغز استخوانم یخ کرده بود، لذا :| در طی یک اقدام کاملا انعکاسی رو به طبیب گفتم: " من این جا هستم که این اتفاقات نیافته." خلاصه که شد آنچه شد و درمانم را با کمک ایشان و همسرشان دارم ادامه میدهم.

بحث از روند درمانی قبلی ام شد که ایشان گفتند برای درمان، داروهای گیاهی به تنهایی پروسه بسیار زمان بری هستند. بنابر این باید حتما و حتما تدبیر غذایی و سبک زندگی داشته باشی. و این دقیقا تکه گمشده پازل من در نیمه اول داستان درمانم بود. 

اگرچه عمل به دستورات درمانی دشوار و زمان بر هستند چون باید عادت بشود، اما نتایج دلچسبی دارند. یادتان هست چند تا پست قبل درباره پیاده روی و زمان مناسبش صحبت کردم? طبق چیزهایی که چند روز پیش خواندم، توصیه ی دکترم احتمالا ناظر به حال من بوده و مشکل من. احتمالا زمان مناسب پیاده روی برای افراد مختلف متفاوت است. من غلبه سردی دارم و کمبود ویتامین دی، بنابراین برایم پیاده روی در بازه زمانی ساعت  یازده تا اذان ظهر تجویز شده که احتمالا برای افراد دیگر با مشکلات دیگر متفاوت باشد. ولی در مدح پیاده روی این که خون رسانی را تقویت کرده و موجب بیرون رفتن سردی و کرختی از بدن میشود. به پاکسازی بدن کمک می کند و اگر احتمالا از شدت توی خانه ماندن مثل من زانو درد داشته باشید، با پیاده روی تسکین پیدا میکند. پیاده روی در زمان آفتاب صبحگاهی در فصول سرد باعث رفع افسردگی و بیماری های روحی می شود. 

از توفیقات بدمزه تدبیر غذایی این که باید دو مدل غذا بعضی روزها بپزم. یکی با رب گوجه و سیب زمینی و مخلفات. یکی دیگر بی رنگ و چیزهای جور واجور مثل ادویه و رب و سیب زمینی و ...! البته الحمدلله که خیلی مشکلات با همین رعایت ها حل می شوند و خب باید راضی بود دیگر. 

 

+ الحمدلله که خدا هوامون رو داره. الحمدلله که اهل بیت رو داریم. الحمدلله که توی این دار فانی تنها نیستیم.

پ.ن: بیماری سخته، درد و رنج هاش غیر قابل تحمل اند. ولی فقط امیده که آدم و زنده نگه میداره. ممنون از همه تون که این مدت بارها خنده رو آوردید به لبم. ان شاءالله حمد شفا بخونیم برای کل مردم خوب جهان 

این دو لینک خواندنی: 

پ.ن۲: فاصله ما تا فلسفه

پ.ن۳: The great maneuver

والی الله ترجع الامور ...

 

*هلالی جغتایی

۸ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۶:۱۴

بسم الله الرحمن الرحیم

دلتنگم. دلتنگم به اندازه تمام اشک هایی که امسال محرم و صفر به خاطر ارباب از چشمام نریختن. قد همه دوری هام از مجلس روضه اش، کل این سال ها و بیشتر از همیشه امسال.

دلتنگم. دلتنگی بیخ گلومو فشار میده ولی حتی گریه ای جاری نمیشه.

 

والی الله ترجع الامور ...

۱۳ نظر ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۵

بسم الله الرحمن الرحیم

میم چند وقت پیش رفته بود نمیدانم از کجا خریده بودش. می گفت که آن را در وقتهای اضافه اش توی سرویس دانشگاه خوانده و یک هفته ای تمامش کرده است. تعریفش را کرد و ترقیبم کرد تا ببرم و بخوانمش. کتاب را بردم و مدت زیادی پیشم بود تا این که اواخر تیر ماه صبح ها دست گرفتم تا بخوانمش. خیلی اوایلش سریع پیش نمی رفت تا وقتی که شب های تنهایی در خانه ام شروع شد. شب ها بعد از این که همه کارهایم را انجام میدادم قبل از خواب می خواندمش. تند تند جلو می رفت ولی لابه لابه های توصیف ها و تعریف ها ثانیه هایی یک کسی تو گوشم میخواند: "عجب. چه شانسی داشته. چه کارا می کرده شوهرش" ، "همسرم من که این طوری نیست ..."، "خوشبحالش همسر من که اون طوری رفتار نمی کنه" و گاهی این فکرها و زمزمه های درونی آن قدر ظریف بود که خیلی واضح متوجهشان نمیشدم. یکهو به خودم آمدم و کتاب را بستم. 

یکه خوردم که چه شده?! با خودت چه فکری می کنی? چه خیال کردی? خواندن کتاب خاطرات شهدا برایت چه هدفی پشتش بود? نفست کجا سیر می کند? کمی تأمل کردم. واقعا فایده ی حاصل از این کتاب برایم چه چیزی ست? از وقتی دست گرفتمش احساسات خاصی دچارم شده است. چیزهایی که هر چه هستند تعالی پشت شان نبوده. دارم فکر می کنم که فقط من این طورم? فقط نفس من چنین بازی درآورد? 

جدا آن چه از شخصیت یک شهید و زندگی شخصی و خصوصی اش با کلمات به تصویر کشیده می شود چه قدر به حقیقت نزدیک است? چه قدر از حقیقت را پوشش می دهد? مخاطب این سنخ نوشته ها چه کسانی هستند? احتمالا دخترها و پسرهای جوان و زوج های تازه یا پخته.

چند درصد از مردان ما چنین خصوصیاتی را با هم در وجودشان می شود بالفعل پیدا کرد? این خط و خط کشی که از دل این داستان های واقعی بیرون می آید، چه اثری از خود به جای می گذارد? زندگی همه زوج های جوان همین قدر گل و بلبل است? واقعیت زندگی های مشترک با این خط و خط کش چه قدر فاصله دارد? اگر یک دختر جوان دم بخت این ها را بخواند ...

 

والی الله ترجع الامور ...

۱۰ نظر ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۵:۳۸

بسم الله الرحمن الرحیم

توی دنیای فرمول ها، هر کدام لم خاص خودش را دارد که اگر وارد نباشی نمی توانی پاسخ درستی برایش پیدا کنی. پیدا کردن مؤلفه های موثر در حل معادله و کنار هم چیدنشان است که تو را به سمت رسیدن به جواب هدایت می کند. یک وقت هایی فرمول را جلوی چشممان می گذاشتند اما پیدا کردن مؤلفه ها از دل صورت مسئله کار دم دستی و آسانی نبود، باید ریز میشدی تا بتوانی آن ها را بیرون بکشی. همه جذابیت حل مسئله به همین چالش ها و کشمکش هایی ست که با آن دست و پنجه نرم می کنی تا جواب را بیرون بکشی و یا شاید جواب خود را برای تو نمایان کند. درست مثل وقتی که داری پیرنگ داستانت را می نویسی تا روی آن چارچوب، داستان زیبایت را بنا کنی. چارچوبی که قوام گره ها و مسئله هایش، بخش تعیین کننده مزه و لعاب داستان تو هستند. 

تا این جای کار فهمیده ام که فرمول زندگی ام مساوی ست با ---> برهه ی جدید=گره بزرگ! سر هر مرحله ی عبوری، ایستگاه ایست بازرسی جدیدی جلویم سبز می شود و برای طی کردن آن باید انرژی و زمان زیادی صرف کنم. کاملا احساس می کنم که هر چه زمان جلوتر می رود، بسته زمان و انرژی ای که باید صرف عبور از آن مرحله ی گذار بکنم، بزرگ و بزرگتر می شود. مراحل گذاری که با جلوتر آمدن در مسیر زندگی، حل شدن شان مگر با یاری ائمه غیر ممکن می شود. در هر مرحله باید بگردی و نقطه ی اتصال مناسبت را پیدا کنی، درست است که «کُلُّهم نورٌ واحدٌ» اما نسخه هر بار کلیدش خاص است. باید بگردی و پیدایش کنی. این کلیدهای مطهر آزمون و خطا نیستند، بلکه خود راهنما هستند و به سمت کلید اصلی راهنماییت می کنند. یعنی از هر جایی که شروع کردی به صدا زدن نگران نباش، خودشان راه نشان می دهند. 

چالش های پیش رویم عجیب و غریبند. علت ها و دلالیلی دارند که نه تنها برطرف نمی شوند بلکه گاهی خودشان را هم پنهان می کنند. این بار به توانی بیشتر از همیشه نیاز دارم تا از روی زمین بلند شوم. قد و بالای صبرم نحیف و کوچک شده، بیشتر از همه چیز باید دست همین یک قلمم را بگیرم و برای بزرگ شدنش تلاش کنم و از او بخواهم...

در فلسفه طب قدیم از آن دیدگاه کل نگر، برای برطرف شدن بیماری از جسم و جان، باید آن بخش بیمار بدن را خوب تقویت کرد تا به مرور زمان بیماری را پس زده و از آن جدا شود. مدتی پیش که صوت های "کنترل ذهن" استاد پناهیان را گوش میدادم به این فکر می کردم که راه درمان روح ناخوش هم همین است. باید دستش را بگیرم، آن را بزرگ بدارم و تقویتش کنم. 

جالبترین و شیرین ترین نکته این یک سال سنگین و سخت هدیه ی استاد راهنمای بزرگوارم بود.[از بابت بزرگ منشی و ایمان و تقوا، ایشان بسیار برایم مورد احترامند.] موقع بازگشت کتاب شان، آن را به من هدیه کردند و در ابتدایش برایم نوشتند:

<<اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ>>

 

پ.ن۱: نمیدانم چه حکمتی دارد که از بعد ازدواج مان، تا به حال حضرت معصومه سلام الله علیها دعوت نکرده اند دوتایی همزمان زیارتشان کنیم...

پ.ن۲: من به انتهای همه ی این اتفاقات خوش بینم، چون تجربه هایم تا کنون همه ختم بخیر شده اند به لطف خدا اما، ختم به خیر شدنی که مسیرش جانکاه بوده ... این بار البته از این مسیر بیشتر میترسم. 

 

و الی الله ترجع الامور ...

*وحشی بافقی

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۸

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر میبینید فرصت ارزشمندتان سوخت می شود، لطف بفرمایید و ادامه اش را نخوانید. 

ساعت طرفهای 9 و خرده ای شب بود. چیزی به ساعت ده نمانده بود. آبگوشتم را دو قسمت کردم و یک قسمتش را گذاشتم تا گرم بشود. سبزی خوردن های داخل یخچال را در آوردم تا در این فاصله پاک کنم. رفتم با سینی و سماخبالون وسط حال پهن شدم و یکی یکی پاکشان کردم. وسط سه قد کردن تره ها وضعیت روحی جسمی ام پیش چشمم رژه میرفت. یاد آبگوشت افتادم که بوی گرم شدنش می آمد، بلند شدم و خاموشش کردم و باز پای بساط سبزی نشستم. مقدارش زیاد نبود. زود پاک شد. جمع و جورش کردم و گذاشتم توی آب سرد خیس بخورد. دستم را خوب با آب شستم و آمدم توی حال تا کرم را بردارم و درد و خارشش را مسکوت کنم. کمی پماد زدم و داشتم تلویزیون میدیدم. تاول های ریز ریز روی انگشتم دیوانه وار میسوخت. صبرم تمام شد و چنگ انداختم بهشان. آب میان بافتی اش بیرون آمد، آرام شد. البته متوجه خروج پلاسمای سلول های روی انگشتم نشد و چند ثانیه بعد تازه وقتی نگاهش کردم با این صحنه دلخراش مواجه شدم. به خودی خود که دلخراش نبود. فکر کردن به این که دکتر قبلتری ام میگفت نخاران شان دلخراشش میکرد. البته آن موقع اصلا ملتفت صحبت دکتر نشدم. گفتم مگر این ها خارش هم دارد. خلاصه که بلند شدم بروم آشپزخانه تا هم دوباره آبگوشت یخ کرده را گرم کنم و هم دستم را بشویم. بلند شدن از روی زمین همانا و زمان و آسمان چرخیدن دور سرم همانا. گفتم ای دل غافل دیدی چه شد، دیر بلند شدم غذا بخورم فشارم سقوط کرد. همسر از یک ساعت و خرده ای قبلش که رفته بودند بیرون، هنوز برنگشته بودند، اگر می رسیدند حتما مؤاخزه میشدم بابت این غفلت ی که کرده بودم. زیر گاز را روشن کردم. دستم را شستم، همسر رسیدند، دکمه آیفون را زدم تا مطمئن شوم، در را زدم. وقتی برگشتم به آشپزخانه، دعا میکردم که خودش درب اتاق را باز کند، چون نای رفتن تا دم در را نداشتم. سریع وسایل غذایم را آماده کردم و با ورود ایشان داشتم سفره ام را میچیدم. توی دلم شوره رخت شور خانه بود. دستم را گرفتم به ظرفشور و لبه کابیت و همه چیز را تند تند بردم. به محض رسیدن به میز شام اشک هایم فوج فوج از چشم هایم بیرون می پاشید. یک حرکت غیر ارادی که از درونم به بیرون انتشار میافت. حس کردم فشارم افتاده و شبیه یکی دو هفته پیش که با تب و حال زار نشستم پای غذا و با مکافات خوردم، یک حال بدی ام. یک قاشق آبگوشت را نخورده شیونم بالا رفت. بی امان گریه می کردم. همسر که بدون مقدمه یکهو چنین دیدند، فقط مرتب میپرسیدند چی شده چی شده? اصلا قدرت صحبت کردن نداشتم. فقط دو سه کلمه با التماسی که به حنجره ام کردم بیرون آمد. فشارم، آب عسل بیار آب عسل. رفتم کف زمین پخش شدم و پاهایم را گذاشتم روی دسته مبل. روی زمین بال بال میزدم. شربت را خوردم. یکی دو ثانیه بعد کمی آرام شد. دوباره شروع شد. گفتم عسل، یه قاشق عسل. قاشق چی عسل را چپاندم توی دهنم. آرام شدم. چند ثانیه بعد. ببخشید، یه دری گلاب بریز توی آب و با نمک پاش کمی نمک بزن. گلاب را که خوردم دیگر جسمم روی زمین بند نبود. قلبم برای خودش توی سینه ام تلظی می کرد. دردش می ریخت توی دست چپم و مور مور سنگینی اش دلم را بهم میزد. یکهو تنفسم به شماره افتاد. دستم را گذاشتم روی قلبم، تازه متوجه حالم شده بودم. اشک هایم دوباره فوران میکنند. حالم بده حالم خیلی بده. همسر میخواهند که بمانم تا بروند ماشین پدرجان را بگیرند. گریه هایم شدیدتر میشود. نه خیلی حالم بده، یه وقت میری و من بدتر میشم. زنگ بزن اورژانس. نفسم بالا نمی آید. قلبم. تو رو خدا زنگ بزن اورژانس. به پدرجان زنگ میزنند و از خواب بیدارش می کنند. معذرت خواهی می کنند و میگویند که اگر میشود ماشین را بیاورند. دلخور است که چرا شامم را نخورده ام. خیلی دلخور است. به مکافات لباس هایم را از این طرف و آن طرف خانه ژولی پولی مان می آورند و میپوشم. ذکری که طبیبم گفته از زبانم نمی افتد. با خودم تکرار میکنم که تو قوی هستی. طاقت بیار. طاقت بیار. چادر عبایی ام را میپوشم و دکمه هایش را نصفه نیمه میبندم. یک حمله دیگر. نفسم به شماره می افتد. اشکهایم بیرون میریزد. تند تند ذکر میگویم. چند ثانیه ی قبل وسط مرگ و زندگی، حس کردم که ذکر مخصوصم مرا از زمین بلند کرد و قلبم را سبک کرد توی قفسه سینه ام. خودم را به میز شام میرسانم و به زور چند لقمه آبگوشت را پایین می دهم. کار احمقانه ای بود. فکر می کنم که آخر چرا برداشتم لقمه بزرگ گرفتم هل دادم توی دهانم. با این نفسی که به زور آمد و شد میکند. یک فسقل نان روی میز مانده را میخورم و چند تا زیتون پشتش. میرویم بیرون از خانه منتظر پدرجان. ماشین میرسد. تا همین چند لحظه پیش با پای خودم آمدم پایین اما باز توی ماشین حالم بد می شود. دارند شور می کنند که کجا برویم. مامان شماره دو هم آمده. خجالت زده ام این وقت شب داستان شد برایشان. نفسم بالا نمی آید. میخواهم نوحه ماه بنی هاشم را بخوانم. حنجره ام یاری نمی کند. دو سه کلمه منقطع می آید و می رود. میرویم کیلینیک جی. به پاهایم التماس می کنم که با من بیایند. دستم را میگیرند و میرویم داخل. مینشینم روی صندلی تا نوبت برایم بگیرند. در گیر  و دار بحث با پذیرش اند که مورد اورژانسی است و فلان که قلبم زیر دستم تلظی می کند. احساس می کنم نایژه هایم خودشان را می چلانند. مثل آدم های شیمیایی جنگی توی فیلم ها که جز صدای خس خس چیزی از حنجرشان بیرون نمی آید. با چشمم دنبالشان می گردم. با التماس با دستم اشاره می کنم. می آیند. همسرم می گویند بیا بیا اتاق دکتر. نوبت هم حال بعد هر موقع خواستن بدن بدن. دستم روی قلبم فشرده شده بال و پر چادر را بالا می گیرند. با ولع روی صندلی مینشینم. خانم دکتر مهربانی ست. می پرسد چه شده? راستش را بگویم عصبی شدم? به التماس کلمه ها را بیرون می ریزم. نه. نه. سبزی پاک کردم. گذاشتم شامم گرم بشه دیر شد بخورم. فشارم. پایینه. دکتر همین طور که فشار سنج را گذاشته و بادش می کند از این که سابقه داشتم یا نه می پرسد. می گویم نه. نه. فشارم نرمال است. دکتر به صرافت می افتد. از فشارت نیست. بگو ببینم جدا عصبی نشدی? نه. نه روی زمین نشسته بود. اومدم پاشم پاهام سنگین بود و بدنم لخت(سستی). مثل وقتی فشارم میافتاد. ایشون یهو رسید. دید یهویی حالم بد شد. دکتر گوشی را روی کمر می گذارد. میخواهد که دست از ناله و گریه بردارم تا بتواند صدای درستی بشنود. میخواهم چیزی بگویم. دعوایم می کند. "چیزی نگو. آروم باش. نفس بکش" با لب خوانی می خواهم به همسرم بگویم که به دکتر بگوید امروز بادکش بودم. اما ایشان متوجه نمیشود. نوار قلب می نویسد. خودم را با کمک میکشانم. مردی توی اتاق خوابیده تا بعد از آمپولی که زده حالش جا بیاید. بیرون میرویم منتظر. چند ثانیه بعد مثل یک حالت تهوع، اشک ها از چشم هایم بیرون می زند. مامان شماره دو عزیز میگویند آروم باش. صلوات بفرست. نفسم به شماره می افتد. گریه غیر ارادی ست و قدرت توقفش را ندارم. مرغ پرکنده می شوم و رو به اتاق نوار قلب با چشم هایم التماس می کنم. مرد را به بیرون هدایت می کنند. درازم می کنند روی تخت. دستگیره های نوار قلب مثل طلسم جادوگرها سرما را میزند به مغز استخوانم. روی قلبم اسپری نمی دانم چی میزند. میلرزم. دندان هایم تریک تریک بالا و پایین می شود. چانه ام در اختیارم نیست. خانم پرستار خواهش میکنم آرام باشم. نوار پر از پارازیت شده. تند تند ذکر می گویم توی دلم. به زور خودم را نگه داشته ام. مامان شماره دو می گویند آروم باش صلوات بفرست. کارشان تمام می شود. لباسهایم را فوری مرتب می کنم. سرما تا مغز استخوانم زده. ای کاش یک پتو داشتند. مامان شماره دو لطف می کنند و یکی از لنگه جوراب هایم را پایم می کنند. می روند بیرون تا ببیند چرا همسر نیامدند. دکتر نوار را دیده بودند و چون مشکلی نبود یک آمپول کورتون تجویز کردند و قرار شد که اگر تا نیم ساعت بعد علائم بر طرف نشد سریعا به بیمارستان مراجعه کنم. آمپول سرنگ آبی رنگی دارد. مامان عزیزم از بیرون صدایشان می آید که به پرستارمی گوید آمپول تو رگی دردش میاد. نمیشه بزنید به پاش. پرستار می گوید که برایش فرقی نمی کند ولی برای اثر گذاری سریع دکتر تجویز کرده وریدی باشد. آستیم را میزنم بالا منتظرم بیایند داخل. مامان میگویند که از خودم سوال کند. می گویم هر طور صلاح می دانید. دردش قابل تحمل است.

لرزشم کم شده. یک ربعی گذشته، یکهو خون توی بدنم دویید و گرمای حرکتش را احساس کردم. بلند میشوم و با زور و کمک های دو نفری شان میروم. پاهایم مرا یاری کنید. انگار لمس شده اند. به زور روی زمین میکشمشان. دلم زیر و رو می شود. پای رفتن ندارم. به تقلا توی ماشین می نشینم. مامان را می گذاریم دم خانه شان. حالم بهتر شده. خواهش و تمنا می کنند که امشب پیش شان بخوابیم. تشکر می کنم و معذرت خواهی. ساعت یک و خرده ای شب است. پدرجان را همسر چند دقیقه پیش رسانده بودند خانه تا بخوابند. 

یاد صحبت دکتر می افتم. این که راستش را بگو. عصبی نشدی? حالا که حالم جا آمده یادم آمد که توی اینستای یکی از بچه ها در مورد اربعین نوشته بود. گول نزدن خود و رفتن. حالم بد بود. به حال جسمی ام فکر می کردم. قدرتش را نداشتم. بعد از این مطلب بهم ریختم. رفتم توی فکر. عصبی شدم....

حالا صبح شده. الحمدلله از لطف دعای ائمه بهتررررم. [البته ذخیره دعای شماها هم همیشه با من است.] قلبم هنوز کاملا آرام نگرفته. امروز باید با طبیبم تماس بگیرم. همین نوشتن هم حالم را بالا  و پایین کرد. 

دیگر به اربعین فکر نمی کنم. دیگر غصه اش را نمی خورم. رفتن موجب دردسر یک ایل است. جنازه ام تا خانه برسد خیلی حرف است. اتفاق دیشب دومین هشدار مرگ بود. اولین از جدیدترین هایش پریروز بود. صبح ساعت حوالی ۶ و این ها بود. بیدار بودم و همین طور نشسته بودم. صدای شیون زنی  از بیرون به قلبم چنگ می انداخت. دقیقتر شدم. صدای شوهر نره غولش را نمیشنیدم. اصلا صدای هیچ کسی جز این زن نمی آمد. شروع کردم آیت الکرسی خواندن. بعد به دلم افتاد لابد بچه اش مریض است دارد شیون و زاری می کند. شروع کردم حمد بخوانم. انگار برای او که نه. برای آرام گرفتن دل خودم میخواندم. صدا از آن طرف مادی یا یکی از همسایه های اطراف مجتمع بود. طرف های ساعت ۹ و خرده ای داشتم توی هال پرسه میزدم که باز از بیرون صدایی بلند شد. "لا اله الا الله ..." همسرم را صدا زدم. گفتم از داخل تراس نگاه کنند. صدا از خانه همسایه های نزدیک بود انگار. همسر می گویند از آن طرف مادی (جوب های بزرگ آب که شریان های شهر اند.) می آید. گفتم می شنوی? صدای شیون همان زن سر صبحی ست. به دلم افتاد یک کسی اش یک باکیش شده ... 

 

+ دلم میخواست حرف بزنم با شما. 

 

والی الله ترجع الامور ...

۹ نظر ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۷:۳۹