متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۱۶۰ مطلب با موضوع «زندگی شیشه ای» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز ۲۸ آبان ۱۴۰۱ آقاجون دسته گلم، ابدی شد. 

بالاخره بعد از ۱۰۰ سال درد و رنج و مریضی، امشب و آروم و بی درد میخوابه.

بنابه مصلحت اندیشی هاشون به من دیر گفتن و من موقع خاکسپاری نرسیدم. بعدش واقعا دلم میخواست پدربزرگم و بغل بگیرم‌.

عمه گفت اگر بودی هم فرقی نمیکرد. به ما خانمها اجازه دیدن پیکرشون رو ندادند. گفتند شدت ورم شون خیلی زیاده، حال روحی تون بهم میریزه. گفتند حتی اجازه دست زدن یا بوسیدن هم نداشتیم. احتمال خون ریزی بود ... 

 

امشب توی خونه شون اشکها یواشکی ریخته میشدند. اغلب آدما در آرامش اومدن شریک غم مون شدن و رفتن. 

مامان جون حواس شون پرت شده. الهی قربونشون برم😭😭😭 خداروشکر یادشون نمیاد آقاجون پر کشیده. حالشون خودش یه روضه مجسمه.

بالاخره امشب سوگواری های چندماهه من و خانواده به نقطه شروع یا حتی پایان رسید.

التماس دعا

۱۹ نظر ۲۹ آبان ۰۱ ، ۰۱:۴۶

بسم اللّه الرحمن الرحیم

+ میفهمم که حال همه مان خراب است. اما فکر میکنم بیشترمان به آینده امیدواریم. عده ای با آرامش این روزها را سپری میکنند و کمتر تلاطمی را میچشند. ما تجربه نکرده ها و مبتدی ها روزی هزاربار دلمان آشوب میشود. 

این روزها کمتر کسی را میشود پیدا کرد به وضعیت جاری کشور، اعتراضی نداشته باشد. اکثرمان با شرایط نابسامان اقتصادی و فرهنگی دست و پنجه نرم میکنیم. گروهی لای چرخ های فشار اقتصادی لِه میشویم و تعدادی هم این وسط با این که دستشان به دهنشان میرسد و اوضاع رفاه شان خوب است، دلنگران حال غمزده مردم کشورشان هستند.

بعد از دیدن تصاویر ترور منقلب شدم. فشارم افتاده بود. موقعیت گریه کردن نداشتم. من یک مادر بودم که با دیدن به عزا نشستن برای بچه ی خردسال دیگه توان و رمق از جانم رفت. 

+ وسط کشمکش های خیابانی عدّه ای از هموطنان مان آسیب دیدند و گروهی به عزا نشستند. ما هر روز پای اخبار لرزیدیم و ترسیدیم و گریستیم. هر روز کلی دلهره بابت جان و مال و ناموس مردم توی خیابان ها به جانمان افتاد. ما که یک ته تغاری دانشجو تهران داشتیم، هر روز تلفن به دست بودیم و چند وعده حالش را جویا میشدیم. بابت اعتراضاتش باهاش همدلی میکردیم و از اون خواهش میکردیم که جانش را کف دستش نگذارد و توی خیابان نرود. چه گریه ها که نکردیم. چه غصه ها که نخوردیم.

ماها خیلی هایمان معترض بودیم، اما وقتی اعتراضها به ابتذال کشیده شد، به هتک حرمت کشیده شد، باید آنها که واقعاً معترض بودند و قصد اغتشاش نداشتند کنار میکشیدند. معلوم است که بابت هتک حرمتها و توهین به مقدسات و الفاظ رکیکی که به نیروهای امنیتی و نظامی و بسیج مردمی بیان میشد، دیگر گوش شنوایی برای شنیدن نبود. این که دیگر اسمش اعتراض نیست. فحاشی و بدزبانی و توهین به مقدسات را توقع دلسوزی و تیمار داشتند؟ 

هر روز یک دروغ جدید عَلَم می شود و عده ای با آن فریب میخورند و آن را پی میگیرند. فیلم و کلیپ هایی که منبع شان نا معلوم است‌. میگویند با مریم رجوی و فلان و بهمان زاویه داریم. ولی در مقام سخن و عمل، دوگانه ای میان این دو مشاهده نمیکنی. 

مطالبات اول آزادی و حجاب و ... بود. حالا اما ورق برگشته و حرف اصلی  حجاب و مقدسات و فلان نبوده و داعیه ی معیشت و اقتصاد مردم را دارند. 

 

+ برای نوشتن مطلب قبلی، تردید داشتم. چون مقصود آن اعتراض کننده های بدبخت نیستند. مراد اغتشاشگر است.

+ حالم روحی ام حسابی بهم ریخته است. من عزیزانم را دوست دارم. تلاشم را میکنم تا آنها را فارغ از نگاه سیاسی و خشمی که بابت دیگر چیزها بهشان هجوم آورده ببینم. اما واقعاً هتک حرمت و توهین به مقدسات آدم را تا پای مرگ میکشاند. دیشب موقع خواب باز هم حال مرگ داشتم. دوباره نزدیک به یک حمله تنفسی بودم. تصاویر دلخراش آن ترور، آن بچه ها ... آن میدان جنگ هر روز این چهله میان خیابان، همه شان درون من مرگ و حیرت و نا امنی را بارها و بارها زنده میکنند. 

 

+ فکر میکردم بیشتر از یک هفته بدون اتاق مشاوره دوام بیاورم. ولی حاشا و کلا. حالم دوباره زیر و رو شده. 

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۴

بسم الله الرحمن الرحیم

این آخر هفته مهدی بعد از ١٤ روز به اصفهان برگشت. دیروز را با هم چند ساعتی دوتایی بیرون بودیم. دلم نمیخواست زمان بگذرد. دلم برایش تنگ شده بود. دوری و دلواپسی اوضاع قاراشمیش این روزها هم، پیاز داغ ماجرا را برایم بیشتر میکند. 

آن قدر پیاده روی کردیم که آخر با حال خراب به خانه رسیدم. اما خب به کیفی که حاصل شد می ارزید. 

 

اوضاع خانواده حسابی بهم ریخته است. پدر بزرگ و مادربزرگ حال وخیمی دارند. چند صباحی نگران حال افتضاح آقاجون بودیم، اما الحمدلله الان کمی وضعیت شان بهتر شده و مدتی را بدون دستگاه اکسیژن می توانند خودشان نفس بکشند. ولی امان از وخامت حال مامان جون. انگار از غصه آقاجون حالشان بدتر شده. این دو سه هفته دوبار سکته مغزی داشتند. حمله پریروزشان دیگر افتضاح تر از چندبار قبلیست. بیمارستان جوابشان کرده و مرخص شدند. واقعا این چه وضع دلخراشیست. چرا باید از خودشان حکم صادر کنند و به خاطر دولتی بودن، بیماری را که به عقل ناقص شان کاری نمی شود برایش کرد، مرخص کنند. 

بابا میگوید که دکتر آقاجون گفته معجزه است که هنوز زنده اند. الحمدلله ...

این چند ماه همه عمه ها و عموها پشت هم شیفت عوض میکنند. از امروز دیگر حضور دو سه نفر کافی نیست. همزمان باید چند نفر پیش شان باشند. خانه شان ولوله است. آخر بزرگ تر همه مان هستند. تاج سرمان هستند. قدیمی های اینجا، آقاجون مامان جون را میشناسند.

دلم گریه میخواهد. دنیای عجیبیست. رنج ها دارند هعی بیشتر میشوند.

به خاطر پیاده روی دیروز امروز باز بدنم بهم ریخت. واقعا امتحان کش داریست. آخرش یک روز من سر این مشکل جسمی از دنیا خواهم رفت.

 

ملتمس دعای خیرتان هستم.

خواستم مرتب تر داخل وبلاگ دیگری بنویسم، اما مشاورم از نوشتن نهی ام کردند. فلذا شاید گاه گاهی اینجا یا جایی دیگرم نوشتم.

۱۱ نظر ۲۹ مهر ۰۱ ، ۲۳:۵۸

سلام میناجان

از ۷ مهر ۳ روز گذشته و من با اینکه از قبل یادم بود تولدت را تبریک بگویم، اما واقعاً میان ازدحام کارهایم فراموش کردم.

عزیزم تولدت با تأخیر مبارک

نمی دانم کجای این کره خاکی هستی؟ هنوز هم ایران زندگی میکنی یا نه؟! چه شکلی شده ای؟ خانه تان ازآن جای قبلی جابه جا شده یا نه؟ فقط میدانم که دلم برایت تنگ شده است. دلتنگ آن شب هایی که یهویی زنگ میزدیم و صحبت میکردیم. دلتنگ خودت و خانواده مهربانت.

این روزها زیاد یادت میکنم. آخر دختر نازنینم کشوی کش موها و کلیپس های مادرش را مدتیست فتح کرده و سراغ زیورآلات بدلی ام میرود. از من میخواهد که آن سرویس مهره ای سیاه رنگی که به من هدیه دادی بودی را برایش بیاویزم. اگرچه چند لحظه بیشتر تاب آن زیورآلات را ندارد، اما تند تند به اندازه چنددقیقه هایی یادت میکنم. :-*

فضای مجازی من را به اعتیاد و وابستگی به خودش کشاند و آسیب های دیگری برایم داشت. اما دوستی های مجازی برایم یک رنگ و بوی دیگری دارند. چه روزها و شب هایی که ماها کنار هم زندگی کردیم.

برکات این زیست مجازی هم کم نبود.

اگر هنوز هم اینجا را میخوانی برایم راه ارتباطی بگذار. :)

 

۳ نظر ۱۰ مهر ۰۱ ، ۲۳:۴۹

بسم الله الرحمن الرحیم

از نظر روحی نیاز دارم یکعالمه بنویسم. مغزم نیاز به حرف زدن دارد. اما اینجا را بعضی از دوستان حقیقی و بچه های دانشگاه قدیم ها میخواندند. برای همین دست و دلم به نوشتن نمی رود. شاید هم یک وبلاگ دیگری دست و پا کردم و آدرسش را فقط به مجازی ها دادم.

اصلا نمیدانم هنوز هم کسی اینجا را می خواند یا نه؟! اینستا که دیگر جای امنی نبود. پر از فک و فامیل عزیزدلم :)) و دوستان و آشنایان. فضای سمی اینستایِ

گران البته مزید بر علت است و نخواستن به نرفتن را بیشتر و بیشتر در من فریاد می زند.

داداشم دانشجوی یکی از دانشگاه های تهران است. حسابی دلواپسش هستیم. از وقتی دانشجو شده، کلا زیر و شد. -__- امیدوارم به سلامت و عاقبت بخیری دوران تحصیلش را تمام کند.

+ این روزها توی دل همه اعضای خانواده مان رخت میشورند. مشکلات و گرفتاری های متعدد و حالا هم این بل بشوی نکبت. خدا عاقبت داستان را بخیر کند. 

+ شده ایم چوب دو سر طلا. هم از اینطرف میزنندمان، هم از آن طرف. یکی هم نیست بگوید بابا همه با هم هستیم. اعصابمان دیگر کشش چالش های جدید را ندارد. اوضاع به طرز کشمشی قاراش میش است. ای کاش صاحبمان ظهور میکردند تا بالاخره اصلاحاتی از بنیاد رخ میداد. خسته ایم و فرسوده. اما امیدمان را از دست نمی دهیم. این میدان پایمردی و ایستادگی میخواهد. ان شاءالله که یک روز از همین روزها، گره این کلاف سر درگم مان را یکی یکی میجوری و راست و ریستش میکنی.

+ فریاد میزنیم همدیگر را قضاوت نکنیم و حکم ندهیم و وحشی نباشیم. اما خودمان همزمان همه اینها هستیم. پس بهتر است کمی سکوت کنیم و سوگواری خود را به شکل رمانتیکی به اتمام برسانیم.

 

+ دلم حرف زدن میخواهد. اما انگار هیچ کسی حال شنیدن ندارد. دلم برای مشاورم تنگ شده. به اندازه دو سه ساعت زار زدن و شنیده شدن در اتاق مشاوره احساس سنگینی دارم. ای کاش زودتر ٧ مهر برسد. 

 

و الی الله ترجع الامور ...

۱۴ نظر ۰۳ مهر ۰۱ ، ۰۱:۲۵

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به همه دوستانی که احتمالا هر از گاهی اینجا سر میزنند. ممنونم از همه شما عزیزانی که در بسترهای مجازی دیگر بنده را دنبال میکنید و بعد از این همه سال، همچنان به بنده محبت دارید.

در طول یکسال گذشته فرصت مناسبی برای نوشتن اینجا نداشتم. اگرچه که در صورت داشتن فرصت باز هم نمی توانستم اینجا بنویسم. حسرت خوردن شماها مرا غمگین می کند. از خداوند خواستم که مرا ببخشد اگر با نوشته ها و تعریف از روند زندگی ام، باعث رنجش کسی شدم. 

راستش در طول این مدت شاید اسم بعضی ها را هم یادم رفته باشد. اما هر زمان یادم بود برای جمع تان دعا کرده ام. دم سال نویی، آمدم بگویم که دلم برایتان تنگ شده و مشهد الرضا دعاگوی دسته جمع تان بودم. الهی که حاجت روای بخیر باشید.

 

ملتمس دعای خیرتان

امیدوارم که احوال دل تک تک تان خوب باشد.

۵ نظر ۲۶ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۴۰

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شاید برای عدّه ای خنده دار بیاید و بگویند که فلانی چه قدر خود مهم پندار است. اما برای آن عزیزانی که سراغ میگیرند و احوال میپرسند میگویم که فعلا شرایط اینجا نوشتن را ندارم. چون بازخوردهای اینجا مرا میترساند. 

با هر کلمه من افرادی هستند که حسرت بخورند حتی از دردهای من. فلذا با اعصاب خودم و دیگران بازی نمیکنم تا اینکه حرف قابل عرضی داشته باشم یا تصمیم بگیرم روال گذشته را پیش بگیرم.

فعلا در اینستاگرام گاهی فعالیت دارم. 

آیدی

@pelkshishei

۱ نظر ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۱

بسم الله الرحمن الرحیم

مطلب طولانی ست، اگر میبینید کار واجبتری دارید نخوانیدش. 🤗

۱۲ نظر ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۴

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روز پیش داشتم از این میگفتم که واه واه، چرا بعضی ها از خانه ماندن این همه کلافه شدند ... دیروز بعد خواندن نماز مغرب و عشاء نشسته بودم زار زار اشک می ریختم. حس عارفانه گرفته بودم؟ نه :/ اصلا. خودم هم نمی دانستم این واکنشم برای چه چیزی ست؟ دستمال کاغذی برداشتم و توی خودم چنبره زدم. نیازی نبود هیچ تلاش خاصی بکنم. چکه چکه اشکها پایین می ریختند. گفتم دیدی میگفتی مردم چرا کلافه شدند از خانه نشینی؟ 

ماه رجب آمده ولی دل من یک حس خاص و غریبی دارد. خیلی سنگین و رنگین روی مود ادبار است ... آن قدر که دکتر رفتم و دارو خوردم و بالا و پایین شدم، دیشب دلم می خواست یک دکتر معنوی هم بود که به ته ته دلم نگاهی بیاندازد و بگوید چه مرگم شده؟ چرا برق چشم هام رفته؟ چرا حجاب غفلت روی دلم کنار زده نمی شود؟ اصلا چرا دست و دلم نمی رود برای زدودنش؟ قبلا با یک گریه روضه می رفت. قشنگ حسش می کردم. اما حالا انگار افتاده ام ته یک پرسپکتیو از خودم و جنبشی برای چند قدم جلو آمدن و بیرون آمدن از این وضعیت و خلاصی از آن درونم شکل نمی گیرد! 

 

۴ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۱۱


379
لابد به هوای یک مطلب عاشقانه آمدید؟ 😒 نه نه. دیوانه کننده اوضاعی بود که با آن درگیر بودم. واقعا بعضی از مشتری ها من را تا مرز جنون می برند. 
خدایا توبه، از این که شماره ام را نوشتم گذاشتم سر در پیجم. :| فرت فرت زنگ میزد. "خانم این و ندارین؟" دو دقیقه بعد زییییینگ "خانم اون و ندارید؟ خانم چرا اون که من پسندیدم و تموم کردین؟" دیشب هم که بابت گلی که من کاشتم تماس گرفت و با همان ادبیات طلبکارانه از خجالتم درآمد. امروز کلا گوشی را گذاشتم روی حالت پرواز. اعصابم نمیکشید. :| نکنیم از این کارها. روانی نکنیم فروشنده را. 

پ.ن: دیگه همین. :| یعنی بیست و چهار ساعت نشد از اظهار ندامت و پشیمانی من بابت اون سری که رفتم سبزی خورشتی خریدم آوردم پاک کردم،خرد کردم یه بخشیش رو هم گندوندم. :/ امروز مثل آهو توی دشت رفتم از هول کرونا باز سبزی خریدم. :/ خب استرس داشتم سبزی خرد کرده بگیرم. :| بعدم عین آهوهای مفلوک کیسه چند کیلویی خرید رو تا خونه لنگون لنگون کشیدم. :/ سرتا پام رو ریختم توی ماشین رختشویی کلید و کارت عابر رو هم شستم. خاک سرخ بر سر کرونای نکبت :/ همین. برم بخوابم که رو به موتم. شبتون بخیر. التماس دعا

والی الله ترجع الامور ...

۱۲ نظر ۱۱ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۴