متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۳۱ مطلب با موضوع «زندگی شیشه ای :: مدیریت محبت ها» ثبت شده است

بسم اللّه الرحمن الرحیم

+ میفهمم که حال همه مان خراب است. اما فکر میکنم بیشترمان به آینده امیدواریم. عده ای با آرامش این روزها را سپری میکنند و کمتر تلاطمی را میچشند. ما تجربه نکرده ها و مبتدی ها روزی هزاربار دلمان آشوب میشود. 

این روزها کمتر کسی را میشود پیدا کرد به وضعیت جاری کشور، اعتراضی نداشته باشد. اکثرمان با شرایط نابسامان اقتصادی و فرهنگی دست و پنجه نرم میکنیم. گروهی لای چرخ های فشار اقتصادی لِه میشویم و تعدادی هم این وسط با این که دستشان به دهنشان میرسد و اوضاع رفاه شان خوب است، دلنگران حال غمزده مردم کشورشان هستند.

بعد از دیدن تصاویر ترور منقلب شدم. فشارم افتاده بود. موقعیت گریه کردن نداشتم. من یک مادر بودم که با دیدن به عزا نشستن برای بچه ی خردسال دیگه توان و رمق از جانم رفت. 

+ وسط کشمکش های خیابانی عدّه ای از هموطنان مان آسیب دیدند و گروهی به عزا نشستند. ما هر روز پای اخبار لرزیدیم و ترسیدیم و گریستیم. هر روز کلی دلهره بابت جان و مال و ناموس مردم توی خیابان ها به جانمان افتاد. ما که یک ته تغاری دانشجو تهران داشتیم، هر روز تلفن به دست بودیم و چند وعده حالش را جویا میشدیم. بابت اعتراضاتش باهاش همدلی میکردیم و از اون خواهش میکردیم که جانش را کف دستش نگذارد و توی خیابان نرود. چه گریه ها که نکردیم. چه غصه ها که نخوردیم.

ماها خیلی هایمان معترض بودیم، اما وقتی اعتراضها به ابتذال کشیده شد، به هتک حرمت کشیده شد، باید آنها که واقعاً معترض بودند و قصد اغتشاش نداشتند کنار میکشیدند. معلوم است که بابت هتک حرمتها و توهین به مقدسات و الفاظ رکیکی که به نیروهای امنیتی و نظامی و بسیج مردمی بیان میشد، دیگر گوش شنوایی برای شنیدن نبود. این که دیگر اسمش اعتراض نیست. فحاشی و بدزبانی و توهین به مقدسات را توقع دلسوزی و تیمار داشتند؟ 

هر روز یک دروغ جدید عَلَم می شود و عده ای با آن فریب میخورند و آن را پی میگیرند. فیلم و کلیپ هایی که منبع شان نا معلوم است‌. میگویند با مریم رجوی و فلان و بهمان زاویه داریم. ولی در مقام سخن و عمل، دوگانه ای میان این دو مشاهده نمیکنی. 

مطالبات اول آزادی و حجاب و ... بود. حالا اما ورق برگشته و حرف اصلی  حجاب و مقدسات و فلان نبوده و داعیه ی معیشت و اقتصاد مردم را دارند. 

 

+ برای نوشتن مطلب قبلی، تردید داشتم. چون مقصود آن اعتراض کننده های بدبخت نیستند. مراد اغتشاشگر است.

+ حالم روحی ام حسابی بهم ریخته است. من عزیزانم را دوست دارم. تلاشم را میکنم تا آنها را فارغ از نگاه سیاسی و خشمی که بابت دیگر چیزها بهشان هجوم آورده ببینم. اما واقعاً هتک حرمت و توهین به مقدسات آدم را تا پای مرگ میکشاند. دیشب موقع خواب باز هم حال مرگ داشتم. دوباره نزدیک به یک حمله تنفسی بودم. تصاویر دلخراش آن ترور، آن بچه ها ... آن میدان جنگ هر روز این چهله میان خیابان، همه شان درون من مرگ و حیرت و نا امنی را بارها و بارها زنده میکنند. 

 

+ فکر میکردم بیشتر از یک هفته بدون اتاق مشاوره دوام بیاورم. ولی حاشا و کلا. حالم دوباره زیر و رو شده. 

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۰۴

بسم الله الرحمن الرحیم

این آخر هفته مهدی بعد از ١٤ روز به اصفهان برگشت. دیروز را با هم چند ساعتی دوتایی بیرون بودیم. دلم نمیخواست زمان بگذرد. دلم برایش تنگ شده بود. دوری و دلواپسی اوضاع قاراشمیش این روزها هم، پیاز داغ ماجرا را برایم بیشتر میکند. 

آن قدر پیاده روی کردیم که آخر با حال خراب به خانه رسیدم. اما خب به کیفی که حاصل شد می ارزید. 

 

اوضاع خانواده حسابی بهم ریخته است. پدر بزرگ و مادربزرگ حال وخیمی دارند. چند صباحی نگران حال افتضاح آقاجون بودیم، اما الحمدلله الان کمی وضعیت شان بهتر شده و مدتی را بدون دستگاه اکسیژن می توانند خودشان نفس بکشند. ولی امان از وخامت حال مامان جون. انگار از غصه آقاجون حالشان بدتر شده. این دو سه هفته دوبار سکته مغزی داشتند. حمله پریروزشان دیگر افتضاح تر از چندبار قبلیست. بیمارستان جوابشان کرده و مرخص شدند. واقعا این چه وضع دلخراشیست. چرا باید از خودشان حکم صادر کنند و به خاطر دولتی بودن، بیماری را که به عقل ناقص شان کاری نمی شود برایش کرد، مرخص کنند. 

بابا میگوید که دکتر آقاجون گفته معجزه است که هنوز زنده اند. الحمدلله ...

این چند ماه همه عمه ها و عموها پشت هم شیفت عوض میکنند. از امروز دیگر حضور دو سه نفر کافی نیست. همزمان باید چند نفر پیش شان باشند. خانه شان ولوله است. آخر بزرگ تر همه مان هستند. تاج سرمان هستند. قدیمی های اینجا، آقاجون مامان جون را میشناسند.

دلم گریه میخواهد. دنیای عجیبیست. رنج ها دارند هعی بیشتر میشوند.

به خاطر پیاده روی دیروز امروز باز بدنم بهم ریخت. واقعا امتحان کش داریست. آخرش یک روز من سر این مشکل جسمی از دنیا خواهم رفت.

 

ملتمس دعای خیرتان هستم.

خواستم مرتب تر داخل وبلاگ دیگری بنویسم، اما مشاورم از نوشتن نهی ام کردند. فلذا شاید گاه گاهی اینجا یا جایی دیگرم نوشتم.

۱۱ نظر ۲۹ مهر ۰۱ ، ۲۳:۵۸

سلام میناجان

از ۷ مهر ۳ روز گذشته و من با اینکه از قبل یادم بود تولدت را تبریک بگویم، اما واقعاً میان ازدحام کارهایم فراموش کردم.

عزیزم تولدت با تأخیر مبارک

نمی دانم کجای این کره خاکی هستی؟ هنوز هم ایران زندگی میکنی یا نه؟! چه شکلی شده ای؟ خانه تان ازآن جای قبلی جابه جا شده یا نه؟ فقط میدانم که دلم برایت تنگ شده است. دلتنگ آن شب هایی که یهویی زنگ میزدیم و صحبت میکردیم. دلتنگ خودت و خانواده مهربانت.

این روزها زیاد یادت میکنم. آخر دختر نازنینم کشوی کش موها و کلیپس های مادرش را مدتیست فتح کرده و سراغ زیورآلات بدلی ام میرود. از من میخواهد که آن سرویس مهره ای سیاه رنگی که به من هدیه دادی بودی را برایش بیاویزم. اگرچه چند لحظه بیشتر تاب آن زیورآلات را ندارد، اما تند تند به اندازه چنددقیقه هایی یادت میکنم. :-*

فضای مجازی من را به اعتیاد و وابستگی به خودش کشاند و آسیب های دیگری برایم داشت. اما دوستی های مجازی برایم یک رنگ و بوی دیگری دارند. چه روزها و شب هایی که ماها کنار هم زندگی کردیم.

برکات این زیست مجازی هم کم نبود.

اگر هنوز هم اینجا را میخوانی برایم راه ارتباطی بگذار. :)

 

۳ نظر ۱۰ مهر ۰۱ ، ۲۳:۴۹

بسم الله الرحمن الرحیم

نمیدانم چه طور بگویم و از کجا شروع کنم. می دانم که این روزها خودتان هزار و یک گرفتاری مالی و روحی و فلان و بهمان دارید. ولی لطفا حتی شده در حد خواندن و دعا کردن و منتشر کردن هم که شده، دریغ نکنید.

این پست را یادتان هست? + بند۶ این پست را می گویم. میم عزیزم، دختر قشنگم شهریور دوباره خودکشی کرد. این بار ولی اوضاع روحی و جسمی اش از همیشه وخیم تر و افتضاح تر بود و هست. دارویی که برای خودکشی خورده بود اندام های مهم داخلی اش را آسیب زده و فقر و فلاکت همواره حاکم بر زندگی شان با این حال خرابش فوق وحشتناک شده است. اوضاع اقتصادی شان بسیار وخیم است و عملا چیزی برای خوردن ندارند. به طور معمول نه شوینده، نه خوراکی نه لباس مناسبی در خانه شان پیدا نمیشود. یک مادر با چهار فرزند. 

این مدت تلاش کردیم تا کاری هم برای مادر پیدا کنیم اما متاسفانه توفیقی حاصل نشد. آن قدر هم خانه شان در مناطق دورافتاده شهر است که خب شرایط بدتر می شود. راستش من جز شماها فکرم به جایی نرسید. گفتم باز هم مطرح کنم، شاید کسی کاری از دستش بر آمد. اگر مایل بودید هزینه ای برایشان بدهید، بگویید تا شماره کارت بدهم، اگر هم مایل به تهیه ارزاق بودید، بگویید آدرس رابدهم تا بفرستید. چنانچه هزینه ای جمع شود، برایشان ارزاقی تهیه می کنیم و به دستشان می رسانیم. موارد مورد نیاز طبق اولویت خوراکی، لوازم بهداشتی، پوشاک و کمک مالی 

پ.ن: اگر دیدم موافق هستید، شماره کارتم را همین جا توی پست می نویسم، فقط باید لطف کنید به صورت شناس یا نا شناس بگویید که چه قدر واریز کرده اید. 

+ 6037691614550531 سلطانی

و الی الله ترجع الامور ...

۹ نظر ۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۶:۱۴

بسم الله الرحمن الرحیم

توی دنیای فرمول ها، هر کدام لم خاص خودش را دارد که اگر وارد نباشی نمی توانی پاسخ درستی برایش پیدا کنی. پیدا کردن مؤلفه های موثر در حل معادله و کنار هم چیدنشان است که تو را به سمت رسیدن به جواب هدایت می کند. یک وقت هایی فرمول را جلوی چشممان می گذاشتند اما پیدا کردن مؤلفه ها از دل صورت مسئله کار دم دستی و آسانی نبود، باید ریز میشدی تا بتوانی آن ها را بیرون بکشی. همه جذابیت حل مسئله به همین چالش ها و کشمکش هایی ست که با آن دست و پنجه نرم می کنی تا جواب را بیرون بکشی و یا شاید جواب خود را برای تو نمایان کند. درست مثل وقتی که داری پیرنگ داستانت را می نویسی تا روی آن چارچوب، داستان زیبایت را بنا کنی. چارچوبی که قوام گره ها و مسئله هایش، بخش تعیین کننده مزه و لعاب داستان تو هستند. 

تا این جای کار فهمیده ام که فرمول زندگی ام مساوی ست با ---> برهه ی جدید=گره بزرگ! سر هر مرحله ی عبوری، ایستگاه ایست بازرسی جدیدی جلویم سبز می شود و برای طی کردن آن باید انرژی و زمان زیادی صرف کنم. کاملا احساس می کنم که هر چه زمان جلوتر می رود، بسته زمان و انرژی ای که باید صرف عبور از آن مرحله ی گذار بکنم، بزرگ و بزرگتر می شود. مراحل گذاری که با جلوتر آمدن در مسیر زندگی، حل شدن شان مگر با یاری ائمه غیر ممکن می شود. در هر مرحله باید بگردی و نقطه ی اتصال مناسبت را پیدا کنی، درست است که «کُلُّهم نورٌ واحدٌ» اما نسخه هر بار کلیدش خاص است. باید بگردی و پیدایش کنی. این کلیدهای مطهر آزمون و خطا نیستند، بلکه خود راهنما هستند و به سمت کلید اصلی راهنماییت می کنند. یعنی از هر جایی که شروع کردی به صدا زدن نگران نباش، خودشان راه نشان می دهند. 

چالش های پیش رویم عجیب و غریبند. علت ها و دلالیلی دارند که نه تنها برطرف نمی شوند بلکه گاهی خودشان را هم پنهان می کنند. این بار به توانی بیشتر از همیشه نیاز دارم تا از روی زمین بلند شوم. قد و بالای صبرم نحیف و کوچک شده، بیشتر از همه چیز باید دست همین یک قلمم را بگیرم و برای بزرگ شدنش تلاش کنم و از او بخواهم...

در فلسفه طب قدیم از آن دیدگاه کل نگر، برای برطرف شدن بیماری از جسم و جان، باید آن بخش بیمار بدن را خوب تقویت کرد تا به مرور زمان بیماری را پس زده و از آن جدا شود. مدتی پیش که صوت های "کنترل ذهن" استاد پناهیان را گوش میدادم به این فکر می کردم که راه درمان روح ناخوش هم همین است. باید دستش را بگیرم، آن را بزرگ بدارم و تقویتش کنم. 

جالبترین و شیرین ترین نکته این یک سال سنگین و سخت هدیه ی استاد راهنمای بزرگوارم بود.[از بابت بزرگ منشی و ایمان و تقوا، ایشان بسیار برایم مورد احترامند.] موقع بازگشت کتاب شان، آن را به من هدیه کردند و در ابتدایش برایم نوشتند:

<<اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ>>

 

پ.ن۱: نمیدانم چه حکمتی دارد که از بعد ازدواج مان، تا به حال حضرت معصومه سلام الله علیها دعوت نکرده اند دوتایی همزمان زیارتشان کنیم...

پ.ن۲: من به انتهای همه ی این اتفاقات خوش بینم، چون تجربه هایم تا کنون همه ختم بخیر شده اند به لطف خدا اما، ختم به خیر شدنی که مسیرش جانکاه بوده ... این بار البته از این مسیر بیشتر میترسم. 

 

و الی الله ترجع الامور ...

*وحشی بافقی

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۸

بسم الله الرحمن الرحیم

 

۱.

پریروز وسط قدم زدن های بلند بلند توی عابر پیاده کنار ترمینال جی، یکهو صدایی در ذهنم شنیده شد. از آن جا که رد میشدم چشمم افتاد به بنر دم در مسجد محمدیه و اعلان مراسم شیرخوارگان حسینی. نمیدانم چه شد که بی هوا ذهنم شروع کرد به تکرار این نوا که خیلی ضعیف از درونم شنیده میشد. ای ماه بنی هااااشم/سقای عطش عباس ... از آن صدای ضعیف شعر دست و پا شکسته ای به ذهنم می آمد. شعرش میلنگید، اما من که شاعر نبودم. یادم هم نبود این را قبلا کجا شنیده بودم. آن قدر خواند و خواند تا دست آخر رسید به این بیت: "ای ماه بنی هاشم| سقای حرم عباس" گفتم حالا که سروشکلش واضح شد بروم جست و جو کنم ببینم مداحی اش را پیدا میکنم. یا نه. خیلی امیدوار نبودم، چون از آخرین هیئتی که رفته بودم یکسالی میگذشت. شاید توی مراسم عاشورا تاسوعا، موقع مداحی و سینه زنی امامزاده عبدالمطلب روستا شنیده بودمش. برای همین احتمالش هست که کسی قبلا آن را نخواده بوده. آسمان ریسمان بافتن هایم را کنار گذاشتم و حس کردم قبلا از تلویزیون هم پخش شده.خلاصه که گشتم و دو نمونه اش را پیدا کردم. جالب این که همچین بیتی ندارد این شعر و با شنیدن دو نمونه مداحی کمی جا خوردم از تفاوت صدای ذهنم با اجراهای موجود. از همه چیز عجیب تر این که آخرش سر در نیاوردم چه طوری شد که یکهو این قدر ویر این نوحه مرا گرفت و آن قدر آن را تکرارکردم و خواندم. بی مقدمه. بی ربط به حال و هوای آن موقعم.

این یکی از اجراهاست +

۲.

در این مدت یکساله فهمیدم که اگر بخواهم مثل فانتزی هایم برنامه های دو نفره بچینم، همه شان عمدتا بی سرانجام خواهد شد و فقط بیشتر و بیشتر توی ذوقم می خورد، برای همین به مرحله ی پذیرش رسیدم که قرار نیست آدم های متاهل همه زندگی شان دو نفره بگذرد و باید برنامه های شخصی خودم را داشته باشم. برای رسیدن به کارهایی که علاقه دارم، باید خودم پیش بروم. آن قدر زندگی مشغله دارد که همسرم قدرت و توانایی زمانی ندارد که بخواهد این همه با من همپا باشد. او برنامه های خودش را دارد و رسیدگی به آن ها با توجه به هدف و غایتی که دارد طبیعتا با برنامه های مربوط به اهداف و غایات من متفاوت است. خداوند آن چه می خواهد به او برساند را از دریچه ی دیگری در اختیارش قرار می دهد. چه بسا که چندین بار این را دیده ام. پس من باید به دنبال برنامه ریزی منظم و خوبی در مسیر خودم باشم. 

۳.

یادتان می آید توی این پست از شما سوالی کردم? 

اگرچه موجب شد یک نفر به خودش اجازه بدهد هر چه دوست داشت در غیبت از من و همه دوستانی که لطف کردند به بنده و نظرهای شان را نوشتند، بگوید و با وجود تذکری که دادم و رتق و فتقی که به خیال خودش انجام داد، اما همچنان غیبتش غیبت ماند. و از همه شما عذرخواهم که چنین شد. حقیقتا من آدم ترسناکی نیستم، یعنی حداقل خودم که این طور فکر میکنم. شما هم دلیلی ندارد برای بیان صحبتتان ترسی داشته باشید. بالاخره صحبت است دیگر. قرار نیست بلایی سر همدیگر بیاوریم. اگرچه من اعتقاداتم برایم محترم است و کسی اجازه ندارد به آن ها اهانت کند، اما پذیرای نظرات محترمانه هستم. البته اگر تا جایی که حال و هوای روحی جسمی ام اجازه بدهد.

۴.

این که حرف های اولم چه ربطی به صحبت های بخش دوم داشت، تنها ربط کوچکش "پیاده روی روزانه تنهایی" بود. ساعتش را گذاشتم وقتی که نه خیابان ها خیلی شلوغ باشد نه خیلی خلوت. زمانی که خودم تنهایی بتوانم بیرون بروم. مکان خاصی هم ندارد. همین چندتا خیابان نزدیک خانه خودمان است. در مورد روند درمانم و آن چه بر من میگذرد بعدا می آیم و میگویم. 

والی الله ترجع الامور ...

 

*لیلا کردبچه

۸ نظر ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۵۰

بسم الرحمن الرحیم

سلاااام روزتون بخیر. این عید بزرگ و ناب رو بهتون تبریک میگم. ان شاءالله که از شیعیان و ولایتمداران حقیقی مولامون باشیم. 

عرض تبریک به محضر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف

من برای نوشتن بضاعت زیادی ندارم. برای همین هم حال خوب این تبریک رو با صحبت اضافه تری خراب نمیکنم. :)

ان شاءالله که بهترین ها رو از جانب حضرتشون عیدی بگیریم.

ان شاءالله که شاهد ثمره حقیقی غدیر باشیم ... 

 

والی الله ترجع الامور ...

۷ نظر ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۳۳

379

1
ته تغاری به برفهایی که از آسمان پایین می ریزند چشم امیدش را بسته و صدایش را ریز و درشت میکند، یک طوری که مادر بشنود و میگوید: دارم میرم رو پشت بوم برف بخورم
مادر چشم هایشان را ریز و درشت میکنند و میگویند: برف اول مال کلاغه، برف دوم مال ...، برف سوم مال...، ...، برف هفتمه که مال ماست

چراغهای مجلس خاموش میشوند، همه چیز از دید محو شده و به جز مداح، باقی آدم های مجلس به سیاهه هایی میمانند که تمرکز از روی آنها برداشته شده. اولین قطرات گرم که روی صورتم میلغزند، دیگر همه چیز مات میشود. دستم میرود پی برداشتن دستمال اشک توی کیفم اما خیال دست و پا گیر میشود. برف اول مال کلاغه، برف دوم ... اشک اول مال چیست? اشک اول مال کیست? مدت زیادی ست این آسمان غبار گرفته دلم نباریده. حالا اشک اول را میشود توشه کنم لابه لای تار پود دستمال اشک? اشکی که مال ام ابیهاست کدام یکی اشک است? اشک دوم?اشک سوم? حکما باید اشک هفتم باشد? اشک برای آقاجانم چه طور? کدام یکی شان اجازه دارد بریزد لابه لای تار پود دستمال اشک?
خیال دست و پا گیر شده گفت که خبط است دستمال اشک را به این اشک ها آلوده کنم. من هم دل به دلش دادم و گذاشتم بریزند و ببارند، بلکه این آسمان غبار گرفته زلال بشود. بلکه ...

 

96/11/12

*مولوی

۴ نظر ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۰۰

379

خیلی وقت ها آدم دلش می خواهد به جای بیان کلمات زار بزند و آن قدر گریه کند و گریه کند و این گریه تمام نشود. گریه برای نفهمی بعضی ها. برای بد فهمی بعضی چیزها! برای بی تربیتی ها! برای نامردی ها! برای زخمی ها! برای دل های شکسته! برای ...

برای او دعا کنید. خیلی دعا ...

ان شاءالله درباره ی بعضی حرف های مانده در گلو می نویسم. نه برای این که سبک شوم، که سبک شدن هدف شایسته ای نمی تواند باشد. می نویسم تا بخوانیم و فکر کنیم و به دیگران بگوییم و بلکه هم پا به میدان عمل بگذاریم اگر تا حالا بیرون از میدان بوده ایم. 

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

۲۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۷