متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

«بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم»

هر بازه زمانی از زندگی خداوند باران نعمت های فراوانی را به قول استادی گیلی گیلی بر سرمان فرو میریزد، امّا چه کسی است که آنطور که شایسته است قدردان باشد.حالا شما را نگویم، سوی انگشت اتهام به روی خودم.یکی از نعمت های دوران جوانی تجربه روزهای پر فراز و نشیب دانشگاه است. دانشگاه خودش و سیستم بیمارش با وجود همه نکبت هایی که بر زندگی آدمی آوار و آرامش هایی که سلب میکند-البته اگر لطف خدا از دانشجو برنگردد و او را محفوظ بدارد هیچ نمیشود و پیشرفت حاصل میگردد- امّا به هیچ وجه نمی توانی از خیلی از نعمت های بزرگی که خداوند سر راهت قرار میدهد چشم پوشی کنی.از نعمت های بزرگ و گران مایه ای که خداوند در آسمانش را باز میکند و تالاپ می اندازد توی دامان آدم دوستان صالح و به تعبیری سربه راه است.آنهایی که واسطه ای هستند جهت تغییر در مسیر زندگی تو.اگر بخواهم در مدح این دوستان قلم فرسایی کنم از حوصله این وبلاگ و این متن و شما خارج می شود. فقط همین را برجسته کنم در این باب که خداوند این نعمت ها را بر دامان زندگی همه بیاندازد ان شاءالله!

۹ نظر ۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۷:۰۰

«بسم الله الرحمن الرحیم»

آغوش تو جای کبوتر ها بود.

سال گذشته در چنین روزی  اینجا (مادر بزرگ مامان رفت) خیلی چیزای مختلفی مد نظرم بود بنویسم از وابستگی و تعلق و دل بریدن ولی اصلاً وقت و حوصله اجازه نمیده.فقط همین که من به رسم بی وفایی همیشگی هنوزم سر قبرشون نرفتم، اونم بعد یک سال.

 

آورده اند یک روزی خیلی سال پیش.زمان چارپا شدن من.تنگ رفتم در آغوش همین نَنجون [روی نون دوم سکون ] عزیز - که رحمت خداوند بر ایشان باد - و هر چه کردند اینجانب پائین نیامدم و به محض زمین گذاشتنم و یا نزدیک شدن شان به ایوان و گذشتن از مرز حیاط،شیون اینجانب بالا میرفته و به همین صورت مجبور گشته بودند 5 ساعت این طفل را در حیاط بتابانند و فحش های نان و آبدار نثار اینجانب کنند.[آخه ایشون از بچه ها خوششون نمیومده در حد بغل و اینا]

 

قبرشان تابان ان شاءالله. از افاضات ناب ایشان تیکه هایی بود که هیچ کس را از رسیدن به فیض آن بی نصیب نمیگذاشتند و مثلاً شما هر لباس با هر رنگی که میپوشیدی یک حرف کت و کلفت داشتند که نثارت کنند.یکسری بعد قضایای 88 یک عدد مانتوی مغز پسته مشکوک به فسفری پوشیدیم ما را دیدند و فرمودند که :«وا مادر رفتی تو دار و دسته موسوی انگار.» من و بگو ... جمیعاً همه زدیم زیر خنده

 

+ تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است.[لینک]

پ.ن : عوض یوسف گم گشته چو اخوان بینید * دیده خوب است به شرطی که بود نابینا          (وحشی)

من تفال زدم،گفتی :«یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.» غم مخوردم ولی ظاهرا یوسف، ...

پ.ن : آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام /بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ل.ن : اونجایی که شاعر از مرگ میگه 

 

+ میانه روی در هر کاری شایسته است.چرا بعضیا وقتی بچّه شون هِر رو از بِر تشخیص نمیده میفرستنش خونه بخت؟!خُب اگه اون طوری که باید بچّه ات رو تربیت نکردی بگو بشینه عروسک بازیش رو بکنه چرا الکی به زحمت میاندازیش. طلاق

+ یکسری از این ور میافتن یکسری از اون ور ... ای امّت پیامبر بیایید میانه رو باشید، باشیم لطفاً

+ البته دقت شود که این میانه روی با آن اعتدال تومنی دوزار توفیر دارد ...

* وحشی

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۷ نظر ۲۸ مهر ۹۳ ، ۰۰:۰۳

«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

 

با خدا زندگی کن ... باورش کن، بهش اعتماد کن

 

حجت السلام و المسلمین حاج آقای پناهیان ****

[پیشنهاد میکنم حنماً گوش کنید.]

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۳ ، ۰۸:۵۷

«بسم الله الرحمن الرّحیم»

- میرزای شیرازی در جریان قرارداد تنباکو بین ایران و انگلستان، پا در میان گذارده، با یک فتوا همه چیز را به هم ریخت و کشور را نجات داد.(بعد هم نویسنده اشاره میکند به قدرت نفوذ این فتوا تا حرم سرای ناصر الدین شاه و قضیه شکست قلیان ها که مستحضر هستید.)

 

* مسئله مرجعیت را به سادگی نباید دید.اگر فتوای مرجع تقلیدی از پذیرش و مقبولیت عمومی برخوردار است، یک زد و بند سیاسی نیست، آن هم توسط کسانی که کارهای روانشناسی نکرده اند. به طور خلق الساعه مرجعی فتوایی می دهد و تمام محاسبات را به هم می ریزد. این که یک فتوا این قدر نفوذ دارد، در حالی که کار روان شناسی و کارِ علمیِ سیاسی روی آن فتوا نشده است، امری عادی نیست.

سرود عرش،ص24

[البته جای این تیکه از اون کتاب خوشمزه داخل این پست نبود ولی خواستم حظ خودم را تقسیم کرده باشم.]

 

و الی الله ترجع الامور ...

۲ نظر ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۲۱

«بسم الله الرحمن الرحیم»

این محرم اگر اجازه دادند و در اتمسفر مبارکش تنفس کردیم ان شاءالله چوب خط روزهایمان با زیارت عاشورای ارباب پر شود.

چله زیارت عاشورا    8آبان تا 17 آذر

 

لبیک یا مولا حسین ...

 

یاعلی مددی بگویید برای گرفتن ظهور آقا

و الی الله ترجعُ الامور ...

 

۳۴ نظر ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۲:۰۶

«بسم الله الرحمن الرحیم»

اینکه بنده خوبی بودم یا نه فقط با خداست![البته که هر کسی از خودش خبر دارد.]خداوند راضی نمیشود عیوب بنده اش بر دیگری آشکار شود و از بابت ستّاریت مطلقش زشتی ها و پلشتی های بنده اش را در پس پرده پنهان میکند.پس چه طور به خودمان اجازه می دهیم بوق برداریم و عیب بنده ی[خوب یا بد ] خدا را جار بزنیم؟! آبرو را به راحتی میتوان ریخت و لگد مال کرد ولی آنچه ریخت جمع کردنی نخواهد بود!! 

پ.ن : امیدوارم خودم در مورد کسی چنین خباثتی رو مرتکب نشده باشم.[خدایا رحم کن.]

پ.ن : بیایید و آبروی دیگران هم به اندازه ی آبروی خودمان برایمان مهم و مقدس باشد.

kind : x

وَ اِلی اللهِ تُرجعُ الاُمور ...

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۳۱

«بسم الله الرحمن الرحیم»

ته مسجد نشسته است.باید برای خداحافظی به رسم کوچکتر بودن بروم دست بوسش.چشم های عزیزش خیس اند.شده اند کاسه ی خون!کنارش زانو میزنم و حال و احوال میکنیم.باران موسمی چشم هاش تندتر میشوند.[البته که این چشم ها دیگر موسم نمیشناسند!!] اصلاً رسم داغدار بودن و همدردی و همراهی همین است.وقتی کسی بیاید که تسلی دهنده ات باشد تو سر از پا نمیشناسی و فقط سوزت را بیشتر میکنی،چشم هایت را بارانی تر میکنی!سرش را میگذارم روی شانه ام.شانه ام می لرزد و خیس میشود،چه رطوبت داغی است.آرام میشود و می گوید :«آن شب رو یادت هست؟! بهت گفتم من درک میکنم چه حسی داری،ولی الان تازه میفهمم که اون شب نفهمیدمت.توی این لحظات هست که دارم درک میکنم چت بود.شاید خیلی هم بدتر از اون.» دوباره میلرزد و به شانه ام تکیه میزند.

اینکه کسی به عمق احساست پی ببرد شعفی در تو می دمد ،امّا سوز و ناله و پریشانی اش خونی به جگرم کرد.ای کاش که هیچ وقت کسی پیدا نشود که بگوید فهمیدم که آن حس لعنتی ات چه بود! ای کاش که هیچ وقت چنین نشود. ای کاش که همیشه حالش خوب باشد. ای کاش که ...!!!

پ.ن : خدایا ما فقط تو رو داریم ها!! ما هرچه هم بد و نکبت ولی اگر تو به دادمون نرسی هیچی نمیمونه ازمون ...

خ.ن : لطفاً براش دعا کنید،خواهش میکنم دعاش کنید،خیلی دعاش کنید.گره ی ناجوری افتاده توی زندگیش ...

 

۳ نظر ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۶

«بسم الله الرحمن الرحیم»

عکس زیر این عکس به سرقت رفته از دل آباد :|

روزهای ماه ذی الحجه یاد آور توحید و یگانگی خداوند هستند.در ابتدای این خطبه شریف نیز بر این مسئله تاکید شده است.ان شاءالله از شیعیان واقعی شان باشیم.

۹ نظر ۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۷:۴۸

«بسم الله الرحمن الرحیم»

البته جسارتی نشه ی وقت :|

مقابل آینه ایستاده است.کیف کوچکش را بر میدارد و تا نزدیک صورتش بالا می آورد.از بین یک خروار اسباب و اثاث یک قلم گاوی از آن تو میکشد بیرون.دارم فکر میکنم که با آن ضخامت میشود حتّی لب های خوشگل یک ...!!!باز دست میکند توی آن کیف خاک برسری و یک ماتیک ...!!!نگاهی توی آینه می اندازد دماغش را تنگ و گشاد میکند.پلک پلک میزند و باز سرش را میکند داخل آن کیف و یک رژ دیگر بیرون می آورد ...!! با دهان باز نگاهش میکنم و سعی میکنم خودم را کنترل کنم تا پُقی نزنم زیر خنده.اصلن لب های مردم چه توانایی هایی دارند.دارم فکر میکنم چه طور با این همه ملات و مصالح و ماله کشی که باهاش دهنش را صاف کرد میتواند این دو تا ماهیچه را تا شب به انقباض و انبساط در بیاورد.به گمانم انرژی معادل جابه جا کردن ... برای این کار میسوزاند.

پ.ن1 : نیکو نکوست، غازه و گلگونه * نبود ضرور چهرهٔ زیبا را  [پروین اعتصامی]

پ.ن2 : «الَّذی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ؛ خداوند، کسی است که خلقت همه چیز را زیبا و نیکو قرار داده است». لینک ****

و الی الله ترجع الامور ...

* مولوی

۱۴ نظر ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۵

«بسم الله الرحمن الرحیم»

تاکسی وارد افسریه میشود.چند دقیقه ای هست که هرچه میرود به هیچ جایی نمیرسد. از گنده خیابان ها میگذرد و وارد یک خیابان دم بریده ای میشود.به سه راهی که میرسیم ماشین سرعتش را کم میکند و به گوشه خیابان میخزد.راننده شیشه سمت مسافر را پائین می دهد و مردی را که سوک پیاده رو ایستاده صدا میکند.مردی است با موهای سپید،سر و وضع اتو کشیده ای دارد.سلام میکند و صورتش طعم لبخند میگیرد. به من نگاه میکند و میگوید خانم " ..." !! قند ته دلم آب میشود و نفس عمیقی میکشم.لبخند میزنم و می گویم:«بله بله خودم هستم.» از راننده تشکر میکنم و پیاده میشوم.دنبال او راه می افتم.تمام بدنم ضربان دار شده است.داخل خیابان دم بریده میپیچیم. از توی پیاده رو این طرف خیابان میتوانم اعضای خانواده را که دم در منتظرم ایستاده اند ببینم.خانه همین ابتدای خیابان قبل سه راهی است.روبه رو شدن با کسانی که تا به حال ندیدمشان روی پوستم حس داغی بوجود آورده درست مثل وقتی که از کهیر،صورتم گل باقالی شده و تب دار.میرسیم جلوی در.اوففف ... یک نفس عمیق میکشم،خیلی سخت آب گلویم را قورت میدهم و در حالی که توی خودم جمع میشوم احوال پرسی میکنم.مامان مینا جلو می آید و مرا بغل میکند،دست میدهد و دستش را میزند پشت کمرم.میگوید:«خیلی خیلی خوش اومدی.سعادتیه نصیبمون شد.خوب شد رسیدی حسابی نگرانت شده بودیم.» مادربزرگ مهربانش نزدیک می آید و خوش آمد میگوید.محکم مرا میگیرد و یک ماچ آبدار میگذارد وسط پیشانی ام و از اینکه آنجا هستم از من تشکر میکند.سه نفری وارد خانه میشویم.مامان او وسایلم را با اصرار میگیرد و به سمت طبقه بالا راهنماییم میکند.از پله ها بالا میرویم و به پاگرد میرسیم.سرم را بالا می آورم.دختری گوشه پله ایستاده و با جیغ خفیفی خوشحالی اش را ابراز میکند و میگوید:«سلااااام» برای یک لحظه تمام بدنم روی پله یخ میزند و نگاهم به صورتش خشک میشود.او همان مینایی است که من سه چهار ماه است با او آشنایی مجازی دارم.او ... مینای من ...فرسنگ ها با تصور مجازیم فاصله دارد.هیچ وقت از گوشه ذهنم هم عبور نمیکرد او این شکلی باشد. 

بعد از خوش و بش همه میروند طبقه بالا و ما را تنها میگذارند تا راحت باشیم.باورم نمیشود هنوز هم یخ یخ هستم.ناهار نخورده و منتظر رسیدن من شده.سفره را می اندازیم و مشغول میشویم.ان قدر پشت سر هم حرف میزند و میخندید که من فقط میتوانم لبخند بزنم.واقعیتش خیلی هم تند تند برایم شیرین زبانی نمیکند یعنی وسطش نفسی میکشد ولی من آن قدر مبهوتم که قدرت تکلمم را از دست داده ام. هر بار به زور چند کلمه بریده بریده ادا میکنم.از حالاتم خنده اش گرفته است. می گوید:«تو که کم حرف و خجالتی نبودی.» باز هم لبخند میزنم.سرم را بالا نمی آورم و همان طور که مشغولم جواب میدهم:«خجالتی نیستم ولی زمان بده تا بهت عادت کنم.درسته میشه.» میخندد و میگوید :«اوه حالا انگار چیه؟!» با اینکه قدر قوت یک گنجشک غذا خورده سیر میشود و مشغول نگاه کردن به من-بیچاره- میشود.

اصل مطلب : غرض از روده درازی های بالا این بود که بگم امروز تولد میناست.همون دوستی که نه وب داشت نه میل داشت ولی یه قلب مهربون و یک خانواده با صفا داشت.ازشون ممنونم.نمیدونم هنوزم اینجا میای یا نه ولی به هر صورت تولدددددددددددددددددددددددت مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک  ی دونه ای 

پ.ن 1 : آنان که ندانند پریشانی مشتاق * گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

و الی الله ترجع الامور ...

* جناب سعدی

۶ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۶:۴۶