متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام :)

وقتی که دشمن ما برای پیش برد اهداف شومش این قدر دقیق برنامه ریزی می کنه و توی حساب کتاب هاش فکر کوچکترین مسائل رو میکنه به طوری که هیچ چیز از قلم نیوفته نحوه برنامه ریزی و عملکرد ما نشون دهنده نگاه ساده انگارانه  مون به این قضیه است!
وقتی قراره از نظر فکری ، ذهنی و روحی یک عدّه رو تغذیه کنیم و روشون تاثیر گذار باشیم نباید از پرداختن به بُعد سلامت جسمانی و تغذیه جسم شون غافل باشیم! همه مون زیادشنیدیم یک روح و فکر سالم برای یه بدن سالمِ!
الان همه حرف ها پیرامون موضوع سبک زندگی ایرانی اسلامی مون هست که ازمون گرفته شده و همچنان با شیب تندی در حال (منظور اون بخش ایرانی بودنِ که با اسلام مغایرتی نداره، یعنی با اسلام قابل جمع شدن هست) از دست دادنش هستیم!
این همه داد می زنیم که وای اندیشه غرب عوضی باعث شده مصرف گرا بشیم!امّا مثلا موقع غذا دادن که میشه میاییم از ظروف یکبار مصرف از قاشق گرفته تا سفره و لیوان استفاده میکنیم! حالا ای کاش که فقط مصرف گرایی حساب میشد از یه طرف دیگه که بخواهیم حساب کنیم باعث هزارتا بیماری (سرطان و ...) میشه! باعث نابودی طبیعت میشه!
حداقل اگه آدمش نیستیم که توی زندگی روتین روزمره خودمون به سبک زندگی اسلامی تا اونجایی که ازمون برمیاد پایبند باشیم سعی کنیم توی یه دوره آموزشی یا تشکیلاتی که حلق مون رو برای القای ضرورت تفکر  پایه ریزی تمدن اسلامی پاره میکنیم برای یک هفته هم شده ادای سبک زندگی اسلامی رو در بیاریم تا اون هایی که قراره روشون اثر گذار باشیم یه تکونی بخورند!
چرا برای تغذیه فکری روحی اعضاءمون با هزارتا استاد و محقق حرف میزنیم امّا برای سبک زندگی جاری بر تشکیلات سراغ حداقل یه استاد و یه پزشک طب سنتی نمیریم!(البته سبک زندگی توی تغذیه که خلاصه نمی شه ولی حالا فعلن منظورم این بخشش هست) چرا؟؟؟! چرا وقتی بحث تغذیه میشه و کسی چنین دغدغه ای داره فکر میکنیم سطح فکری اش پائین و ...! مثل وقتی که دانشجوها برای تغذیه شون توی دانشگاه دست به اعتراض زدند بعد جناب رئیس محترم فرمودند چه قدر سطح دغدغه هاتون رو تنزل دادید! آخه چرا هیچ کس توجه نمیکنه؟؟؟؟!
وقتی تغذیه می تونه روی روح و بنیاد فکری فرد اثربگذارد و حتّی باعث سستی یا ایجاد انگیزش درونی اش بشه خیلی کوتاهی کردیم اگر از این موقعیت و از این بُعد در جهت اثرگذاری هرچه بیشتر و بهتر حرف حقّ مون و پیشبرد اهداف آموزشی مون استفاده نکنیم!

*م.ح :

+ توی بحث تشکیلات انجام کار فردی ارزشی نداره! منظور اینکه اگر خواستیم یه تصمیمی بگیریم و فقط حال حاضر رو در نظر گرفتیم و سلایق شخصی رو درش وارد کردیم و تنها از دریچه نگاه خودمون بهش پرداختیم کارمون نه تنها نتیجه ای در جهت پیشبرد اهداف نداره بلکه  یه وصله ناجور میشه!

+ خیلی زشته و دور از ادب که وقتی کسی مخالف ماست،خودمون رو به مظلومیت بزنیم و جلوی دیگران کولی بازی دربیاریم تا حرفمون به کرسی بشینه و فرد مخالف رو با نهایت بی اخلاقی سکّه یه پول بکنیم مخصوصا وقتی که اون فرد جایگاه ولایی برمون داشته باشه!!

*مخاطب حقیقی

 

 

 

 

 

 

 

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۳۲ نظر ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۷

سلام :)

 عیدتون مبارک!عیدی تون نگاه ویژه حضرت مهربانشان!

م.ح *:

آدما خیلی خوبه همدیگه رو دُرُس و درمون بفهمن وگرنه میزنی طرف و لِه لِه میکنی! حتّی با محبّت بیجات!

عزّت نفس و عقل و اینا خوبه به شرطی که بصیرت هم کنارش باشه ، و تبدیل به اعتماد به سقف نشه و

باهاش عزّت نفس ی نفر دیگه رو بزنی متلاشی کنی! بعدم طرفت توی تنگنا بگه ... حلال تندرستی! :(

+ ی جاهایی تعفن این سبک زندگی ها بدجوری میزنه زیردل آدم! حالت تهوع ... دِق شدید ...

+ سکوت نعمت خوبیه ، به اندازه یک پست سکوت! نظرات بسته شد!

*مخاطب.حقیقی

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۰ نظر ۲۸ دی ۹۲ ، ۲۲:۴۴

* بسم الله الرحمن الرحیم *

اگر آقا طلبیده باشن فردا عازم مشهد الرضا هستیم! بعد از این همه وقت بالاخره اجازه دادند به حضورشان برویم! آن قدر برایم باور نکردنی بود لطف کردند با این همه روسیاهی رفتنی مان کردند که تا به خود خود ورودی باب الجواد نرسم ، تا اذن دخول نخوانم ، تا بلورهای گرم شیشه ای ام توی این سرما روی صورتم بُروز نکند اصلا برایم قابل تصور نیست مشهدی شده باشم!

چه قدر آدم دِلش کباب میشه وقتی همه یک به یک زائر میشوند و توجا می مونی! هی بگویی سلام مارا برسانید، خاص ویژه! ثانیه شماری کنی وقتی رفقیت ساک بدست از مقابلت کم رنگ می شود برگردد به تو بگوید توی کاروانمون جای یک نفر باز شد و آن وقت آن یک نفر تو باشی! بعد خودت را دلداری بدهی که مرا هم به زودی میطلبند! حالا سری بعدی هم درکار خواهد بود! کاروان دیگری هم راهی خواهد شد! اصل اینها را با خودِ خودم بودم که هی دلم کباب شد! سوخت جزغاله شد! گاهی جلوی همین سیستم زار زدم که هعی روزگار چه قدر روسیاهم که ی گوشه نظری هم نشد بهمون! همه مشهد رفتن! اربعین اومد کربلا رفتن! امّا من پای دلم قد خوب شدن و روسپید شدن و قدم گذاشتن در راه خدا آبله نگرفت! تاول نزد! آخه یکی نیس بگه بچه تو چی کردی که انتظار داری پای ذهنت تاول بزنه! هان!!؟؟

+ عمه :

دلتنگی های انبوه رو کوله کردم بردم پیش عمه سادات دادمش صندوق امانات! گفتم بماند تا شیفت عوض بشه! شیفت چی کشک چی! خواستم شیفت دلم عوض بشه! گوشه اون کوله یه عالم گله و شکایت بقچه پیچ بود! اون بقچه رو خاص بسته بودم! قصد کرده بودم بشینم روی به روی ضریح عمه و چشم تو چشمشون بازش کنم همون وسط! کولی بازی در بیارم! بگم : عمه جان شکایت برادرتان را آوردم اینجا! دلتنگی هایم عمیق شده! ترک برداشته! زخم شده! آدم هر چه هم بی لیاقت خُب یک سال دوری بس نیست!

+ خاطره نوشت قدیمی :

یاد آن وقت هایی بخیر که 9 نفری با یه پیکان رفته بودیم مشهد چه حالی داشت! خونه ای از ی آدم ریشوی مشهدی کرایه کردیم! ]جوان خوش سیمای دکمه تا گلو بسته و شال سبز به گردن![

جلوی ساختمان ی حیاط کوچیک پُراز خِرت و پِرت با ی عالمه برگ زرد ونارنجی بود! اون گوشه روبه روی در ی سرویس بهداشتی داشت مثلا خیر سرش ، اصلا هیچ بشری رقبت نمیکرد سمتش بره حتی ... در این حدّ!! سمت چپ ساختمان ی حیاط خیلی بزرگ پر از برگای قهوه ای درخت توت بود حدودا ی لایه کف رو پوشونده بودن! دیوارا تار عنکبوت بسته بود! ساختمان ب همون داغونی ساختمان فیلم "خوابگاه دختران" بود به همون خوف ناکی شاید! گوشه اون حیاط سمت چپیه اون آخرا ی تابوت گذاشته بودن صحنه های ی فیلم ترسناک انگار مدام توی ذهنت تداعی میشدن! وارد ساختمون شدیم ی اتاق زپرتی اون دم بود همه اونجا تِلِپ شدیم! ی چندتایی پنجره به حیاط داشت ... شام مون رو دور همی نوش معدمون کردیم و بعد هم سرو ته کردیم و خوابیدیم 5 تا بچه دبستانی قد و نیم قد! پدر و عمه و همسرشون رفتن حرم! ما موندیم و خونه و مامان ! مامان بنده خدا تا خروس خون ذکر به لب بود و هی از ترس میلرزید! صدای خرت خرت پای کسی که انگار روی پله ها ساییده میشد نمیذاشت آروم بگیره! هوا که روشن شد و جمعمون جمع شد جُل و بساط مون رو برداشتیم به سمت پارکینگ حرم رضوی! پشت چراغ خطر توی ترافیک اون ریشو رو دیدیم! تریپ جدیدی داشت! ریشاش خشکیده بودن! شلوار مشکیش جین آبی شده بود! دکمه بالایی یقه اش هم! راستی دیگه یقه اش ! یقه تیشرت اسپورتش دکمه نداشت! ما رو که دید توی افق محو شد! مستقیم رفتیم سمت حرم! اون چند شب رو توی پارکینگ 9 نفری توی پیکان سفید مدل 79 سپری کردیم! سه وعده غذایی مون دوغ و خیار + نعنا بود که ی نون خونگی خشک هم میزدیم دستش! بعدم همش به قطار بودیم ... عالمی داشت برای خودش اون سفر ... توی حرم از بس شیطنت میکردیم هی گم و گور میشدیم ! بعدم من که زرنگ تر بودم پیدا میشدم  و دیگری گم میشد اون وقت هی دنبالش میگشتن و من و سرزنش میکردن :)   خوب تقصیر خود بَ بوش بود به مَ چه!؟


عکسش بدجوری دل آدم و زخمی میکنه ;(

 

+ دید و بازدیدهای تنهایی [قمـ]:

 

اینجا ادامه اینجا

کیفم رو بردم دادم دفتر امانات،گفت خانوم ی ساعت و نیم دیگه باید بیایید تحویل بگیرید شیفت عوض میشه! همون جا عزا ماتم گرفتم که چه کنم این بساط سنگین رو! 

یه ساعت و نیم دیگه برگردم و با این وسایل چه خاکی به سرم کنم؟! گفتم آقا نمیشه بیشتر بمونه آخه من مسافرم جایی رو هم ندارم ببرم! گفت : همون یه ساعت و نیم دیگه بیایید و بسپاریدشون به مسئول بعدی! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم چشم! زدم بیرون از اونجا و رفتم به سمت ورودی حرم دوباره! بارون به شدت میومد! داشتم موش آب کشیده میشدم تند تند قدم برمیداشتم! رسیدم ورودی حرم یه بار دیگه توی همون زاویه ایستادم! باز سلام دادم! باز عکس گرفتم! باز ذوق زده شده بودم! بعد از سلام و علیک با عمه وارد حرم شدم! ساعت یک بود فک میکنم! از سرما داشتم میلرزیدم هوا بسی ناجوانمردانه سرد بود زیر بارون! تا اومدم خودم و جمع و جور کنم و به خودم بیام حدودای یک و رب بود! زنگ زدم "بسم هو " اونم با "ز" اونجا بودن توی حرم! آخر دس رفتم پیششون بعد حال و احوال وسایلم رو گذاشتم و رفتم وضوخونه وضو گرفتم و برگشتم! اصلا نایی نمونده بود برام از گرسنگی داشت جونم به لبم میرسید! به زور ایستادم نماز! نماز اوّل که تموم شد مامان جان زحمت کشیدن تماس گرفتن! کجایی؟! الان حرمم! خُب یه نیم ساعت دیگه راه بیافت بیا! میگم :بله؟! من همین دو دقیقه پیش رسیدم خُب زیارت بکنم سریع برمیگردم دیگه! مامان : نه نمیخواد فقط زود بیا! من : مامان نگفتم نماز جفرطیّار میخوام بخونم یا دو دور زیارت کنم که اینجوری میگین میام دیگه زود زود! چشم! پدر : بچه پاشو زود برگرد! اصلا همین الان برو ترمینال اتوبوس بگیر برگرد! من : باشه چشم! بذارید من اصلا نماز ظهر و عصرم رو بخونم! زود برمیگردم! 4 خودم رو میرسونم ترمینال! پدر : 4؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!! نه نمیخواد تا اون موقع دیر میشه تاریک میشه! من :چشم زودتر میام :) .. ... ...
نمازم تموم شد ... "بسم هو " و "ز" مشغول صحبت بودن! " بسم هو " کتابچه ای از کیفش درآورد و شروع کرد راجع بهش توضیح بده! کتاب در مورد مردونگی های معین رئیسی بود ... از دستش گرفتمش! بی اختیار اشک آدم جاری میشد با خوندنش ... یاد صبح روز فوتش افتادم ...ی دفعه زیر و رو شدم باز مثل همون موقع ... به طور جدّی حالم گرفته شد ... پس سری های اوستا کریم رو عشقه ... آدم مُدعی نتیجه اش همینه ...
آبجی های گرامی گفتن ما داریم میریم بیرون و برگردیم میخواهیم بریم نهار بگیریم! چی میخوری؟!
من که دنیا جلوی چشمام تار بود و ازخدام بود ی کسی چنین پیشنهادی بهم بده گفتم : نمیدونم چی میخرید برای خودتون؟! ی غذای سالم لطفا! معدم حساسه! با فست فود و این حرفا اصلا جور نیست! ... بندگان خدا رفتن تا غذا بگیرن و برگردن! داشتم به چند دقیقه قبلش فکر میکردم! حسابی گرسنه ام بود ولی با خودم عهد کرده بودم وقتی پا از حرم بیرون بگذارم که مقصدم ترمینال باشه! از اینکه تنهایی برم دم مغازه و خوراکی بخرم وحشت داشتم! حس اینکه شهر دوست داره تو رو ببلعه! خیلی بد بود! از حس اومدم بیرون و گفتم خدایا شکرت این دوستان خوب رو رسوندی!
پاشدم رفتم رواق رو به روی ضریح! یه خرده بعدش بچه ها اومدن! لطف کرده بودن آش خریده بودن! جای همتون تک تک خالی خیلی توی اون سوز و سرما چسبید! ی فلافل هم گرفته بودم که سه قسمتش کردیم و خوردیم! به ساعتم یه نگاه انداختم! اوه سه ربع کم بود! کیف و وسایلم! از آبجی ها خداحافظی موقتی کردم و رفتم سمت امانت داری بیرون حرم! اوه اوه چه بارونی شده بود! اون موقع که اومدم خیلی سبک تر بود! سرما هم اذیت میکرد! به هر دربه دری بود مثل موش آبکشیده رفتم و برگشتم! اَه بخشکی شانس زمان زیارت قبر آیت الله بهجت هم سراومده بود! دلم خیلی سوخت! توفیق نداشتم!
رفتم نزدیک ضریح و یه عرض ادب و سلام نزدیک دستی زدم و برگشتم! نشستم پشت همون دیوار روبه روی ضریح گوشه پله های مرمر! یه مدتی گذشت و زیارت ما هم با زنگ "بسمـ هو" تمومـ شد! پاشدم رفتم حیاط حرم! بچه ها توی شبستون ایستاده بودن البته قبلش حسابی خیس خورده بودن زیر بارون! گفتم : چی شده!؟ گفتن همون کاروانی که گفتیم الان میاد ... یه کمی ایستادیم و صحبت کردیم! اوه ساعت 4 ربع کم بود! با اشک و زاری از بچه های خداحافظی کردم و رفتم که برگردم خونه! عرض ارادتی هم به عمه گرام کردیم و پیش به سوی امانت داری ...! وسایلم رو تحویل گرفتم و زدم بیرون ایستادم لب خیابون! بارون بدجوری میومد! سری چرخوندم یه چن تایی تاکسی بودن! رو به مرد مسنی که کنار ماشینش ایستاده بود گفتم : آقا ترمینال بخوام برم با چه وسیله ای باید برم! به سمت تاکسی آردی سبز رنگ اشاره کرد! رفتم نزدیک ماشین! راننده کیفم رو گرفت و گذاشت داخل صندوق! زوج جوونی دم ماشین مشغول صحبت بودن! جاشون رو به من دادن تا سوار شم! یه مرد دیگه ای هم رسید راننده پرید توی ماشین برای حرکت سمت میدون هفتاد و دوتن! با خانومه مشغول صحبت شدم! همسرش سرباز بود قم و حالا برای استراحت و پر کردن مرخصیش میخواستن برن اصفهان! پرسید چه جوری میرین!؟ منم با اعتماد بنفس انگار صد بار این راه و رفتم و برگشتم گفتم : باید رفت میدون هفتاد و دو تن ...
رسیدیم میدون اونا هم اومدن ... باهم پیاده شدیم ... همه جا گِل و شل بود هوا هم تاریک شده بود! خدا خدا میکردم که اتوبوس باشه من جَلدی سوار شم برگردم! به محض اینکه رسیدم داخل پارکینگ اتوبوس ها! شوفر VIP قرمز داد زد اصفهان یه نفر! منم از خدا خواسته پریدم بالا! اون دوتا بنده خدا هم زیر بارون موندن تا اتوبوس بعدی بیاد! از بچه ای که اون وسطا راه میرفت پرسیدم کرایه چه قدره؟! گفت : 13 تومن! یه دفعه برق گرفتم! گفتم وای نکنه پولم کافی نباشه! گفتم امید به خدا دیگه هرچی شد شد! رفتم نشستم صندلی خالی کنار یه خانوم جوون حدودا 24- 25 ساله بود!

ادامه دارد ولی فعلن حال و مجالش نیست ...

 

+ دعاگوی همه خواهم بود ان شاءالله! از همین زاویه ها!


+ خدا کنه بتونم جواز اینجا رو بگیرم! بگیریم!
+ جمعه دیگه برمیگردیم ان شاءالله!!! یه هفته غرق شدن توی حقیقت معنای خوشمزه ای داره بگمونم!

 

 

 

**** (دیر و دور)
****(حلال ها)
****(دل آباد)
****(سماک)
****(سماک)
+
التماس دعا
 
وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

 

۳۵ نظر ۲۱ دی ۹۲ ، ۲۱:۲۴

" هوالعشق "

حس بلاتکلیفی ++

وَاِلی الله تُرجَعُ الاُمور ...
 
۱۵ نظر ۱۹ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۹

" بسم الله الرحمن الرحیم "

سلام 

السلام علیک یاامّی یافاطمة الزهرا اغیثینی

داشتم به این فکر میکردم که یه وقت یه کسی هست خیلی دستش تنگه اون قدر که توان مالی اجازه نمیده نون شبش رو تامین کنه! بهتر بگم اصلا توان مالی نداره! حالا طرف داره از گشنگی میمیره،خُب چی کار کنه بشینه تا بمیره؟! این در اون درم زده کارش به جایی نرسیده ودستش جایی بند نشده تا یه پولی دستش رو بگیره! یعنی بگم یه جورایی تلاشش رو کرده ولی این قدر به در بسته خورده که همه وجودش و روحش خُرد و خمیر شده یه جورایی!! نه اینکه توکل نداشته باشه نه! فرض کنید طرف حسابی هم یاد خدا و کرمش بوده ولی خُب قبول کنیم ماکه ایمان مون به اون حد نیست که بر مقدّرات خدا صبر بی اندازه و بی چون و چرا به خرج بدیم! یه جایی وقتی آدم زیاد به در بسته میخوره دیگه دل زده میشه از همه چیز! منظورم از خدا و رحمتش نیست ولی دیگه عقلش به جایی قد نمیده!

ذهن تون برگرده به همون که داشت از گشنگی میمرد خُب طرف چیکار کنه فرض کنید یه روز دو روز نهایتا یه هفته صبر کرد خُب اگه این طوری بگذره جون میده میمیره دیگه انگیزه ای هم براش نمی مونه که بخواد راه به جایی ببره! بااینکه چشمش به لطف خداست ولی ... 

حالا طرف چه قدر باید خود دار باشه که نره دزدی نمی گم گدایی که اونم ... میگم دزدی که روشن باشه کارد به استخون رسیده! حالا تکلیف چیه ؟! باید چی کرد؟!

این حس ناچاری روی آوردن به گناه که شیطان کثافت القاء میکنه رو چه جوری باید مهار کرد؟! ناظر به اینکه طرف خسته و درمونده شده؟! حالش از وضعش که شاید هزاران عامل و افراد دیگر مقصرش هستن به هم میخوره شاید!

چه جوری میشه طرف درموندگی شو درمان کنه وخودش رو قانع کنه حتی در صورتی که همین طور از گشنگی مرد نره سراغ حرام! نره سراغ دزدی!

این رو میشه در مورد مسائل دیگه هم به همین صورت نگاه کرد! در فضای کلی حرف زدم شخصی نبود!

وَاِلی اللهِ تُرجعُ الاُمور ...

۲۶ نظر ۱۳ دی ۹۲ ، ۲۰:۴۴

" یا محولَ الحولِ و الاَحوال "


حول حالنا الی احسنِ الحال*خوش به حالت که دگرگون شدی

 

سلام

 

+ ماه جدید مبارکتون باشه! عزاداری هاتون قبول! روزی تون سفر کربلا و مشهد ...! 

+ چله نشین پلک شیشه ای هستم ، بلکه حال بانوی حقیقی ام هم خوب شود! البته چله چله هم نه ولی ...!

+ ربیع الاول که بیاید به سال قمری 5 روز بعدتر میلاد حضرت رسول متولد خواهم شد!! اصلا نمیشد ما 5 روز زودتر متولد شویم که از اون ور صاف نیوفتیم توی دامن 11 سپتامبر! امروز داشتم انقلاب میخوندم برای اینکه تاریخ ها از خاطرم پَر نزند گفتم ببین بانو این روز زهرماری با تاریخ تولدت یکی شده!!

+ اصل اینکه حرف که زیاد شود عمل میشه یُخ! برای من وراجی بوده شاید! 

+  خداوندا مرا بابت آنچه بدان علم داشتم و در میدان عمل از آن کوتاهی ورزیدم به کرم و بزرگواری ات ببخش! 

+ زیاد که بری تو کوک جامعه از خودت باز میمونی! 

+ مجاز آباد باهمه چیز هایی که برایم داشته امّا طعم خانواده را گرفته! این چند روز کنار خانواده طعم دیگری داشت و ان شاءالله در آینده هم ...

+ لیاقت میخواهد هر چیزی که شامل حال ...

+ اصلا همه ی جاهای خوب عالم را صیغه بندگی خالص خوانده اند برایش ... خُب ارباب تکلیف بی سروپایی مثل من چیست؟! هان؟! خوب بدها کجا پس گورشان را گم کنند! رئوف ترین جواب میخواهم!! من سرگردانی ام را کجا ببرم دخیل ببندم!؟ هان؟! بگو؟! بگو؟! اربابم تو بگو؟!


کلیک روی عکس

+ یا صاحب الزمان نمیدانم چند جمعه دیگر طول خواهد کشید تا آدم شوم!! آقا شما بیا اصلن من آدم میشوم ... بی سروسامان شده ام ... باید باشی آقا تا زانوی غم کنارت بغل بگیرم بعد شما درد بی درمانم دوا کنی ... 

 

 

+ نفس زحمت کشان این صفحه گرم! اگر گفتید چیه؟! کلیک کنید! ***

 

 

+ نفس نفس میزنم برایتان آقای نفس ام! **     ++   **   ++

+ ما هم کربلا میخواهیم آقای رئوفم ... ***

 

وَاِلیَ اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۱۱ نظر ۱۲ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۲

بسم الله الرحمن الرحیم "

ژست حسین کوچیکه وقتی میره تو فکر :|

۰ نظر ۰۶ دی ۹۲ ، ۱۷:۰۰

" بسم الله النّور"

بهار عمر اندر باغ دنیا لحظه ای پایا نمی ماند

شهاب تند بال زندگی در آسمان یکجا نمی ماند

خزان برگریز مست با تیغ احل آید زپی آنرا

فلک آتش بجانش افکند جزخاک آن برجا نمی ماند

چراغ پُرفروغ عقل می باید براه پر خطر گیری

که بی نورش مسیر بندگی ایمن زشیطان ها نمی ماند

سلام 

گاهی بعضی قرینه ها باعث ماندگارتر شدن اتفاقات میشن! مثلا همین که امروز دوتا اتفاق زیبا مقارن شدند! امروز روز سال گشت پرواز شهید احمد سپهر منِ! و دیگه اینکه روز تولد پدر گرامی ام! دوتا تولد خوب! بهتون تبریک میگم! 

+ خدایا از حرف هایی که برزبانم آویزان انند ولی از عمل به آن ها باز ماندم به تو پناه میبرم! قول هایی که دادم امّا پای عمل کردنش که رسید دست و دلم نرفت و پاهایم سست شد! 

+ خوبی بدی دیدید حلال کنید!

پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای 

پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای 

پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای 

پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای پلک شیشه ای 

و الی الله ترجع الامور ...

۳۳ نظر ۰۴ دی ۹۲ ، ۰۲:۱۰

" بسم الله الرحمن الرحیم "

پرواز کردن فردایت را به تماشا نشسته ام! پرزدنت هم تماشاییست! سبکبال

۰ نظر ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۱:۱۷

" بسم الله النور "

کلیک روی عکس

+ زیارت ناحیه مقدسه ++

+ شرحی بر زیارت ناحیه مقدسه ++

+ زیارت اربعین منقول از جناب جابر این عبدالله الانصاری +

+ این لینک خواندنش دِل میخواهد!

پاهای ذهن آدم با خواندنش در مسیر پیاده روی اربعین تاول میزند!

بعدش جگرت میسوزد!  +++  

+ این زیارت چشمی تنها دل خوشی من بی لیاقت شده! ++

+ التماس دعای فرج به شدت 

*

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۱۰ نظر ۰۱ دی ۹۲ ، ۱۷:۴۰