متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

" بسم رب الشهداء و صدیقین "

تکرار همیشه هم بد نیست ... دلم بدجور هوایی محرم سال بعد شده ... لیاقت های نداشته دلت را بجور میفشارد تا حد عصاره گیری حتّی! احساس ضعف شدیدم شاید برای همین است!! 

+ وقتی دوستانت برات پیام حلالم کن کربلا میرم ، بفرستن تو فقط میتونی بگی خاک ب سر من بی لیاقت ... و دیگر هیچ!!

+ وقتی توی اتوبوس برات فال حافظ میگیره و تو حتی نمیگیری یعنی چی ...

بعداً میزنی نتیجه و تفسیر تفال میمونی واعجبا حافظ هم فهمید من گردش توی اینترنت و شنیدن از طریق امواج رو دوست دارم ... چ دم و دستگاهی به هم زده جناب خواجه !  این بساط ایول دارد!

۲۸ نظر ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۱۰

سلام :)

وقتی که دشمن ما برای پیش برد اهداف شومش این قدر دقیق برنامه ریزی می کنه و توی حساب کتاب هاش فکر کوچکترین مسائل رو میکنه به طوری که هیچ چیز از قلم نیوفته نحوه برنامه ریزی و عملکرد ما نشون دهنده نگاه ساده انگارانه  مون به این قضیه است!
وقتی قراره از نظر فکری ، ذهنی و روحی یک عدّه رو تغذیه کنیم و روشون تاثیر گذار باشیم نباید از پرداختن به بُعد سلامت جسمانی و تغذیه جسم شون غافل باشیم! همه مون زیادشنیدیم یک روح و فکر سالم برای یه بدن سالمِ!
الان همه حرف ها پیرامون موضوع سبک زندگی ایرانی اسلامی مون هست که ازمون گرفته شده و همچنان با شیب تندی در حال (منظور اون بخش ایرانی بودنِ که با اسلام مغایرتی نداره، یعنی با اسلام قابل جمع شدن هست) از دست دادنش هستیم!
این همه داد می زنیم که وای اندیشه غرب عوضی باعث شده مصرف گرا بشیم!امّا مثلا موقع غذا دادن که میشه میاییم از ظروف یکبار مصرف از قاشق گرفته تا سفره و لیوان استفاده میکنیم! حالا ای کاش که فقط مصرف گرایی حساب میشد از یه طرف دیگه که بخواهیم حساب کنیم باعث هزارتا بیماری (سرطان و ...) میشه! باعث نابودی طبیعت میشه!
حداقل اگه آدمش نیستیم که توی زندگی روتین روزمره خودمون به سبک زندگی اسلامی تا اونجایی که ازمون برمیاد پایبند باشیم سعی کنیم توی یه دوره آموزشی یا تشکیلاتی که حلق مون رو برای القای ضرورت تفکر  پایه ریزی تمدن اسلامی پاره میکنیم برای یک هفته هم شده ادای سبک زندگی اسلامی رو در بیاریم تا اون هایی که قراره روشون اثر گذار باشیم یه تکونی بخورند!
چرا برای تغذیه فکری روحی اعضاءمون با هزارتا استاد و محقق حرف میزنیم امّا برای سبک زندگی جاری بر تشکیلات سراغ حداقل یه استاد و یه پزشک طب سنتی نمیریم!(البته سبک زندگی توی تغذیه که خلاصه نمی شه ولی حالا فعلن منظورم این بخشش هست) چرا؟؟؟! چرا وقتی بحث تغذیه میشه و کسی چنین دغدغه ای داره فکر میکنیم سطح فکری اش پائین و ...! مثل وقتی که دانشجوها برای تغذیه شون توی دانشگاه دست به اعتراض زدند بعد جناب رئیس محترم فرمودند چه قدر سطح دغدغه هاتون رو تنزل دادید! آخه چرا هیچ کس توجه نمیکنه؟؟؟؟!
وقتی تغذیه می تونه روی روح و بنیاد فکری فرد اثربگذارد و حتّی باعث سستی یا ایجاد انگیزش درونی اش بشه خیلی کوتاهی کردیم اگر از این موقعیت و از این بُعد در جهت اثرگذاری هرچه بیشتر و بهتر حرف حقّ مون و پیشبرد اهداف آموزشی مون استفاده نکنیم!

*م.ح :

+ توی بحث تشکیلات انجام کار فردی ارزشی نداره! منظور اینکه اگر خواستیم یه تصمیمی بگیریم و فقط حال حاضر رو در نظر گرفتیم و سلایق شخصی رو درش وارد کردیم و تنها از دریچه نگاه خودمون بهش پرداختیم کارمون نه تنها نتیجه ای در جهت پیشبرد اهداف نداره بلکه  یه وصله ناجور میشه!

+ خیلی زشته و دور از ادب که وقتی کسی مخالف ماست،خودمون رو به مظلومیت بزنیم و جلوی دیگران کولی بازی دربیاریم تا حرفمون به کرسی بشینه و فرد مخالف رو با نهایت بی اخلاقی سکّه یه پول بکنیم مخصوصا وقتی که اون فرد جایگاه ولایی برمون داشته باشه!!

*مخاطب حقیقی

 

 

 

 

 

 

 

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۳۲ نظر ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۷

" یاالله "


جوانمردی به این نیست که برای پیروز شدن رقیبت 

میدون خالی کنی تا بگن او بُرد

اگه جوون مردی وایسا

تا برای رسیدن به پیروزی تلاش کنه 

اینجوری اونم یاد میگیره رسم جوون مردی رو

تلاش

کمرهمّت

توی رول خودت پهلوون باش

ل . ن : شنیدی میگن پلوانان نمیمیرند 

نقل شهداست


(شاید براش یه عکس گذاشتم)


ب.ن : یعنی هیچی از این بیشتر حالم رو خراب نمیکنه که برم یه وبی ببینم صاحبش شهید شده ، فوت شده تازه اینکه از دنیا عقبم باشی ...
ب.ن : روزای قبل از اسباب کشی با مامان جونم داشتم لب ایوون تو حیاط صحبت میکردم یک هو دیدم زدن زیر گریه! گفتم خدای من چی شده؟! میگن : اگه شما ازم دور بشید من چی کار کنم بادیدنتون نفسم هر روز تازه میشد! شما روشنایی دِل مایید! آقا ماهم خشکمون زده بود دستمون رو حلقه زدیم دورشون و شونشون رو فشار دادیم ! آخه مگه ما میخواییم بریم کجا مامان! میاییم میبینیمتون! ماهم دلمون یه ذره میشه! ولی خلاصه خیلی حسِ غم شدیدی داشت!
امروز مامان جون زنگ زده بعد از کلی قربون صدقه میگه داشتم غفیله میخوندم یادتون افتادم! میگم تورو خدا دعامون کنید! بعد با یک عالمه دعای مخصوص محبت بارون میشیم! خدایا عزیزانمون رو برامون حفظ کن!
۲۴ مهر ۹۲ ، ۱۷:۵۳

" بسم الله الرحمن الرحیم "

خیلــــــــی ها را صــــــــدا میزنند 

  امـّـــا تنها عده ای میشنوند !

۱۳ نظر ۱۶ مهر ۹۲ ، ۰۴:۵۰

" بسم الله الرحمن الرحیم "


(سه تا برادر گمنامم)

دلم خون بود از دست شون حسابی دلم شکسته بود از دست شون ... گفتن حرف هایی که لایقش مَن نبودم ...

یعنی نامردی(نشونه جنسیت نیست ها) رو در حق خواهرشون تمام کردند ... شاید خودشون متوجه نبودند اما ... این قدر روحم تحت فشار بود که سر کلاس آز هیچ نفهمیدم خانم مهندس چی میگفت فقط الکی سر تکون میدادم و بعد هم با بی تفاوتی به عالم و آدم ملخ طفلکی رو گذاشتم زیر بینوکولر شروع کردم زیر و زبرش رو بررسی کنم ... موقعی که خانم مهندس داشت درس میداد برای اینکه بغضم وسط کلاس نشکنه دفترچه آبی کوچیک فنریم رو در آوردم شروع کردم نوشتن ... خدایا رسمش اینجوری بود،خیلی نامردن(نشونه چن تا آدم که قضاوت زود زود داشتن) ...!آقا تا دستم میرفت نوشتم! کلاس تموم شد یه خنده الکی برای اینکه حقیقت حسم مشخص نشه با یه خداقوت تحویل خانوم دکتر دادم وزدم از دانشکده بیرون! یک راست رفتم سر مزار سه تا داداش گمنامم ... من و دفترچه آبیم و اون کنج دنج همیشگیم ... خودکار فشاریم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن آقا شما سه تا برادر رو به همراه احمد جان قسمت تون میدم باید بهشون بگید بیان عذر خواهی وگرنه گناه حق الناسی که گردنشونه میمونه باهاشون ... هرچی بود رو خلاصه کردم توی دو صفحه نامه کوچیک ... آخر سر هر 4 تاشون رو قسم دادم و بهشون گفتم تا فردا مهلت دارید منتظر جواب نامه ام هستم...

گذشت نیمه های شب بود نمازم تموم شد از خستگی سر گذاشتم سجده خوابم برد بین خواب وبیداری یه خوابی دیدم ... جلسه بزرگی بود همه جمع بودن چهره هیچ کس قابل تشخیص نبود فقط یه دختری با لبخند از کنارم گذشت دستش رو گرفتم گفتم چه خبره گفت : اینجا جشن معذرت خواهیه ... جشن معذرت خواهی ... بیدار شدم خیلی ترسیدم ... 

خدایا کی میگه صدامونو نمیشنوند ... برادرام زنده اند خوب هم میشنوند خوب هم جواب میدهند ...

حالا 4 تا برادر دارم سه تا گمنام یکی هم احمد


پ.ن : خیلی شک داشتم برای گذاشتن این پست
شاید عنوان : دوستان شهیدم 

۱۵ نظر ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۰:۲۸