متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «22 بهمن 91 دزفول راهپیمایی» ثبت شده است

« بسم رب الشهداء و صدیقین »

سلام

هرچه داریم همه از برکت وجود نفس شهدا در زندگی هایمان هست! همیشه خوب در حقّ مان رفیقی میکنند حتّی اگر نارفیق باشیم! در طول یک سال و اندی پیش زندگی برایم رنگـ دیگری گرفتهـ خیلی چیزها تغییر کرده! تحولات ناگهانی که در یک بازه زمانی کوتاه رخ داده اند ، جالب تر اینکه بعد از اردوی جنوب پارسال این ها شدت و سرعت بیشتری گرفتند!

حقیقتاً به برکت حضور در کنار شهدا همراه دوستانی که یقیناً در طی کردنـ مسیر همراهی های جانانه ای با من داشتند زندگیم رو زیر و رو کرد!

قبلتر ها باخانواده رفتهـ بودیمـ چندباری ولی جنسـ اونـ سفر آخر خیلی فرقــ داشتــ!

شلمچه رو به کربلا با روضه حاج آقا کلی صفا کردیم ، ازشون خواستیم راهی کربلامون کنن امّا خوب طبیعتاً روسیاهان در خیل زائران ارباب جایی نخواهند داشتــ پس نباید شاکی باشمـ کهـ دعوتــ نشدمـ! امّا ظاهراً خواستند خیلی دلمـ نسوزه دعوت مون کردن خدمت خودشون ... 

فکّه بهمن 91

آب منطقه آلوده بود!کمی آن طرف تر از این دروازه دوتا تانکرآب بود جهت نوشیدن! نوشته بود : لطفاً فقط در حد آشامیدن استفاده شود چون منطقه با کمبود آب مواجه است والا مدیون هستید!!

نعل ها را خلع کردیم و رفتیم! باوجو نرم بودن رمل ها کف پاهام به شدت درد گرفته بود! ماهیچه هاش گرفته بود و قدرت جابه جا کردنشون رو نداشتم!

به هر صورت همه با هم پشت سر مداح و متعلقاتشون به راه افتادیم ... من و " ص " و " ز" از همه دور افتادیم ولی صدای مداح همچنان شنیده میشد نوای عجیبی بود اونم با اون فضا توی اون گرما ... یاد ی خاطره از پدر افتادم ... همهمون توی حال خودمون بودیم ...

پدرم میگفت : « یک شبی کنار اروند عملیات داشتیم (من عموماً اسامی مکان ها و عملیات ها توی ذهنم نمیمونه) به شدت آب متلاطم بود! قرار بود که یک حمله ای صورت بگیره ی چند ساعتی گذشت اون قدر اوضاع داغون شد کهـ عدّه زیادی از بچّه ها زخمی بودن به علاوه این ها در یک موقعیت بسیار بحرانی از نظر مکانی قرار داشتند ! من که ظاهراً اوضاع بهتری از سایرین داشتم به همراه چند نفر دیگر با این شرط که برویم و نیرو برای انتقال بچه ها بیاوریم به عقب برگشتیم! همه جا زیر آتش بود! اوضاع وحشتناکی بود! به هر زحمتی بود خودمون رو به نیروهای پشتیبانی رسوندیم! من به خاطر خون زیادی که ازم رفته بود(همون شب حدودا 5 کیلو کم شده بودن) بعد از دیدن آقای هاشمی رفسنجانی فقط تونستم بگم بذارید با بچه ها بریم برشون گردونیم... من بهشون قول دادم ... اونا منتظرن ... اگه نریم همه یک جا میپرن ... که ایشون گفتن شما تا همینجا بیشتر وظیفه نداشتید این امکان به هیچ وجه وجود نداره که برگردید برای نجاتشون باید صبر کرد ... بعد از شنیدن این حرف ها هیچ چیز دیگری یادم نیست ... از هوش رفته بودم! با هواپیما به بیمارستان تبریز منتقل شده بودم! زمانی که چشم باز کردم دیدم تمام دست و بالم توی گچه ... اوضاع بدی بود ... بعد از چند روزی که تقریباً بخشی از قوای بدنیم رو به دست آورده بودم از روی تخت بلند شدم و برای قدم زدن رفتم توی راهروها ... کمی جلوتر صدای آه و ناله عجیبی میومد صدای یکی که از شدت درد نعره میکشید ... صدا خیلی آشنا بود ... دنبالش کردم رفتم دم اتاق ای که صدا از اونجا شنیده میشد ... خدای من رفیقم ... چشماش ... صداش کردم ... حالم دست خودم نبود از وضعش منقلب شدم ! چی شده ؟! خودتی ؟! گفت :" تو ؟! خودتی ؟! خیلی نامردی ؟! تو قول داده بودی! تو شرط گذاشته بودی بری و برگردی! میدونی چند نفر چشم انتظار بودن! میدونی چند نفر پرزدند! میدونی ؟! میدونی ؟! کجا بودی این همه مدت؟! "

خیلی دلش پر بود! خیلی بغلش کردم جفتمون هق هق میکردیم! حالش ازم بهم میخورد! نامرد شده بودم توی نظرش! همه ماجرا رو براش گفتم ...

اون شب چشماش ترکش خورده بود! دو روز بعد رفته بودن سراغشون! چشماش عفونت کرده بود! کاملاً تخلیه اش کرده بودن! »

بعدش همه مون ... های های ;( حتّی نمیشد دیگه خاطره رو کامل کنم! انگار قلبت توی دهنت بود! بعضی چیزا هستن که آدم ظرفیتش رو نداره وقتی بهشون میره قلبت به شدت درد میگیره! حس میکنی دنده هات شکسته! انگار شش هات سوراخ شدن و از درد میخوای درجا خفه بشی!

+ نظرات بدون نیاز به تایید!

+ التماس دعای بسیار شدید

                                                                                                                                                                                       راهپیمایی22 بهمن 91 دزفول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۲۹ نظر ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۰۵