عمه جان ;*(
بسم الله الرحمن الرحیم
دیدار با آقا تموم شد بعد از کلی علافی برای یه دسته از بچه ها توی اون سرمای بعد از بارون بالاخره تصمیمی اتخاذ شد مبنی براینکه راه بیافتیم سمت اتوبوس برای حرکت به سمت اصفهان!! به سرعت پشت سر هم راه افتادیم تا پارکینگ 20 دقیقه ای راه بود!
دستای من و دوستم قبل از رفتن توی مصلّی
غذایی که توی پادگان ارتش خوردیم ...
مشغول صحبت بودیم بادوستم و دوستام که قرار بود ازشون جدا بشم! با "ص" صحبت میکردم و داشتم میگفتم از اینکه قرار برم خونه دوست وبلاگیم خوشحالم منتها بابت اینکه فقط از طریق وب میشناسمش و هنوز شناخت کامل راجع به خانوادش ندارم خیلی خیلی مضطربم ... دلهره داره مثل خوره وجودم رو میبلعه ... دوستم گفت نه ان شاءالله که به خوبی و خوشی ختم به خیر میشه!! گفتم : ان شاءالله ان شاءالله! بعدم باز کلی رفتیم توی فضای حرفای خودمون! داشتیم از کنار دوتا سرباز رد میشدیم که از نزدیک اذان صبح تا اون موقع که ساعت تقریبا 2 بود مشغول انجام وظیفه بودن توی خیابون پشت مصلّی تا که جمعیت مارو دیدن گفتن وای نمیدونم چرا تمومم نمیشن!! من و دوستم لجمون گرفت ... کلی حرفای خوشگل توی دلمون نثارشون کردیم ... آخه کسی بامهمون آقا اینطوری رفتار میکنه!!! واقعا که! ولی خوب بندگان خدا حق داشتند ما که سرپانبودیم از گشنگی جونمون داشت بالا میومد اونا که جای خود دارن!! بگذریم ... باهرمکافاتی بود رسیدیم به بزرگراهِ نمیدونم اتوبانِ چیه همون که پشت مصّلی است! دیدیم جماعتی که ما یک ساعت علاف شون بودیم راحت زیر تابلوی خیابون اون گوشه ایستادن و ما عملا دو ساعت دنبال نخود سیا بودیم! ... بابدبختی فراوان از نرده های وسط خیابون مثل گروه عملیات ضربت گذشتیم و رسیدیم دم پارکینگ ... من از بروبچ خداحافظی کردم رفتم سمت مسئول گفتم جناب بنده همون طور که قبلا بهتون گفته بودم الان اینجا از کاروان جدا میشم ... گفتن : باکی هماهنگ کردی؟! گفتم : بافلانی! تماسی گرفتند و گفتند خوب الان شما کجا میخواهید برید ... از اونجایی که یک گروه برادر مقابل مون بودن دلم نمیخواست حرف بزنم و بگم کجا میخوام برم آخه حس کردم یه لحظه صحنه تئاتر و من و مسئول مورد تماشای جمیع آقایون و خانوم هاییم ... گفتم : اَف ... اَ ... اَفسریه ...
با اشاره به پلیسی که اون طرفتر بود داد کشیدند آقای جناب ... لطفن ایشون رو راهنمایی کنید میخوان برن افسریه ... اِی خدا حالا این وسط همه برگشتن ببینن این بنده خدا چه جوری آدرس میدن ... منم فقط چادرمومحکم گرفته بودم توی صورتم و کفشام رو نگاه میکردم و هر دفعه ای به دست پلیس ... خیلی بدبود اَه همه منتظر بودن صحبت ما تموم بشه!! یه آبجی و داداش هم بودن که خواستن اونا هم تهران بمونن اومدن نزدیک تر تا من راحت تر آدرس رو بپرسم ... خلاصه گذشت ... راه افتادیم رفتیم توی پارکینگ ... باشکم گشنه باز یه رب راه بردنمون ... اون آخرای پارکینگ یعنی دقیقا تهش اتوبوس ما بود!! همیشه آخرین نفر بودیم! یعنی ما پارکینگ و آب جارو کردیم و راه افتادیم(کنایه از اینکه بعد ما هیچ کس نبود.) قرار شد وقتی رسیدیم نزدیک ایستگاه مترو عباس آباد نگه دارن تا من پیاده بشم ولی نمیدونم چرا هی رفتن هی رفتن ... نگهش نمیداشتند ... به آبجی که باداداشش میخواستن بمونن گفتم پس چی شد دارن کجا میرن پس چرا من و پیاده نکردند... گفت دارن میرن مرقد ... گفتم چی ؟! مرقد!! من باید برم افسریه این طوری که تاعصر من توی خیابونا ویلون و سیلونم... اون هم رفت و باهاشون صحبت کرد که یه دفعه توی بزرگراه آزادگان مقابل توسکا دم پُل هوایی نگه داشتن و بعد مسئول گرامی پیاده شدن و میگن از این پُل هوایی که برین اون سمت خیابون تاکسی بگیرید مستقیم تا افسریه خیلی راحت میتونید از اینجا برید !!! منم که چاره ای نداشتم و خوش خیال دیدم که سرسه سوت اتوبوس رفت این قدر از اطرافم وحشت کرده بودم که خدا میدونه ... از پل هوایی با کلی غُرُلُند و دلهره رفتم اون طرف هرچی این ور اون ور رو نگاه کردم دیدم به به وسط بیابون من و پیاده کردن فقط یه سالن غذاخوری پشت سرم بود ... خواستم برم دست بگیرم تا تاکسی نگه داره کلا خوفم گرفت ... به جز نگهبان غذاخوری که اصلا موجه هم به نظر نمیرسید هیچ جنبنده ای اون طرفا نبود!! تااینکه یه دخترو پسر اومدند رفتم جلو گفتم خانوم اینجا مترو هست ... یه پوز خند زد و گفت اینجا؟! نه بابا متروش کجا بود!! باید باهمین تاکسی ها برید ... تشکر کردم و اومدم کنار جاده ... دیگه باید تعارف رو کنار میذاشتم ... شماره تلفن مامان مینا رو گرفتم و گفتم سلام منم الان اینجام توی بزرگراه آزادگان باید چی کار کنم اعتمادی به تاکسی های این مسیر هست ؟! که گفتن ای وای چراشما رو اونجا پیاده کردن ؟! بله اون تاکسی ها کد دارن سوارشو بیا مشکلی نیست وقتی هم سوار شدی زنگم بزن گوشی رو بده راننده تا آدرس رو بهش بدم ... گفتم باشه چشم!! خلاصه توکل به خدا کردم یه دوسه تا صلوات فرستادم تا یه تاکسی اومد ... سوار شدم ... هرچی دست میکردم توی کیفم کیف پولم رو پیدا نمیکردم ... گفتم وای دیدی چی شد بدبخت شدم کیف پولم رو توی اتوبوس انداختم و اومدم ...
گفتم بیخیال از اون پولی که جای دیگه کیفم ذخیره داشتم برداشتم و دستم گرفتم ... مسافرا یکی یکی پیاده شدند ... تااینکه یه جایی دوتا آقا عقب سوار شدن منم با یه کوه وسیله داشتم به در له میشدم و اصلا نمیشد کیفم رو بذارم وسط تا این بنده خدا چشمش به حساب بیاد خودش رو جمع کنه ... با یه بدبختی خودم رو چسبوندم به در و تحمل کردم تااینکه شکر خدا زود پیاده شدند ... گوشی رو برداشتم زنگ زدم به مامان مینا و دادمش به راننده گفتم من آدرس رو نمیدونم ایشون راهنمایی میکنن ... خلاصه رفتیم تا رسیدیم افسریه سری دومتری راننده زد رو ترمز و از یه آقایی که توی پیاده رو بود پرسید آقا دومتری ؟! مرد مهربون با موهای سفید سرش رو داخل ماشین کرد و با لبخندی که تحویلم داد گفت خانم *** گفتم سلام بله خودم هستم ... پول رو حساب کردم و پیاده شدم ... ایشون بااحترام بسیار تا دم در خونه من و همراهی کردن و فرستادن طبقه بالا ... مامان مینا اومد سریع پیشواز و کلی دست و بغل و ... خوش اومدید صفا آوردید چه قدر خوشحالمون کردید ... منم هنوز توی شُک بودم و از اون همه محبّت ناگهانی که شاید این همه انتظارش رو نداشتم شگفت زده شدم ... یه دفعه دختری مقابلم ظاهر شد ... سلـــــــــــــــــــــــــــــــام **** چه طوری ؟! من که تا اون روز قیافه واقعی مینا رو ندیده بودم توی بُهت به سر میبردم ... کلا بافردی که توی خیالاتم ازش ساخته بودم دنیا دنیا فاصله داشت ... این قدر خشکم زده بود و انگار برق من و گرفته بود که زبونم بند اومده بود ... مامان بزرگ عزیزش هم اومدن جلو و کلی حال و احوال و یه بوس گذاشتن رو پیشونیم و گفتن خوش اومدی دخترم ... خوشحالمون کردی ... از ذوق شون ذوق زده یا بگم برق زده بودم ... پاهام رو به زور تا بالای پله ها کشیدم ... وارد خونه شدیم ... پدرشون چون میدونستن من حساسم رفته بودن طبقه بالا خونه مادر بزرگ تا من راحت باشم و ... بازهم کلی ما رو تحویل گرفتن و به سمت اتاق مینا هدایتم کردند تا گرد سفر تعویض کنیم ... و بریم نهار بخوریم که دلم داشت ضعف میرفت ... بنده خدا دوست خوبم بعد مدرسه نهار نخورده بود تا من برسم ... مامانش گفت دیر رسیدید اصلا نگران شدیم ... پدر مینا گفت دیدی چی شد امانت مردم رو بردن بیابون برهوت پیادش کردن بهتره خودم برم دنبالش ... منم حسابی شرمنده محبت شون فقط میتونستم بگم ممنونم و شرمنده نگران شدید ... رفتیم نشستیم نهار بخوریم ... مینا گفت : چرا این همه ساکتی ؟! انگار خیلی از دیدنم تعجب کردی؟! چی شده ؟! تو که آروم نبودی ؟! درونم انقلابی به پا بود گفتم چیزی نیست عادت میکنم فقط یه کم زمان بهم بده و غذات رو بخور ... اونم که کلی ذوق زده بود باز مشغول صحبت شد ... منم که گویی دهنم رو قفل زده باشن هیچی نمیتونستم بگم ... چند دقیقه ای گذشت و غذا نصف شد !!! مینا : من سیر شدم !! من : مگه چی خوردی که سیر شدی ببین فقط یه خرده برنج خالی خوردی ! مرغ دوست نداری ؟! مینا : چرا خوردم دیگه مادربزرگ! من بیشتر از این نمیخورم که کچل!
من : خوب باشه ولی من که تعارف ندارم میخورم تا سیر شم پرپشت ....! مینا همچنان مشغول حرف زدن بود یخم کم کم داشت باز میشد!! غذا که تموم شد سفره رو جمع کردیم و رفتیم توی اتاق! گوشی تلفن و برداشتم به پیامک ها و زنگ های بی پاسخی که درنتیجه صبح تاظهرموندن گوشی توی ماشین رسیده بود و جواب دادم! بعدم به "ص" خبر دادم که رسیدم اوضاع خیلی خیلی خیلی بهتر از تصورات منِ! بعدم ازش خواستم یه دور کف اتوبوس رو بگرده تا بلکه ام کیف پولم رو پیدا کنه!
داشتم وسایل و توبرم رو مرتب میکردم دست کردم توی کیفم و یه نگا انداختم دیدم به به کیف پولم همین جاست سریع دوستم رو خبر کردم!! بعدم کلی ذوق زده شدم! گوشیم و دادم به مینا تا بزنه توی شارژ تا حالش جابیاد و مشغول حرف زدن شدیم مامانش اومدن و پذیرایی برامون گذاشتن و باز رفتن تا راحت باشیم از همه چی حرف زدیم ولی کلن دقّت میکنم اون دوباری که با تلفن باهم حرف زده بودیم خیلی بیشتر حرف داشتیم برای زدن امّا الان هنوز اثرات شک بود!! مینای شیطون دراومده میگه بدجوری تعجب زده شده بودی که دیگه نمیتونستی صحبت کنی؟! گفتم : خوب من که تا حالا ندیده بودمت کلی با اونچه که فکر میکردم فرق داشتی! ... مشغول بودیم تا اینکه اذان مغرب شد... نماز خوندم و باز بعدش شروع کردیم به صحبت ...
محتویات کمدهای مینا رو نگاه کردیم به اصرار من همه ادکلن ها و اسپری ها و عطرهاش رو آورد تا استشمام کنیم اما از اونجایی که آلرژی دارم بهشون فقط از روی در بوشون کردم ... ولی خب نهایتا بازم عطسم گرفت و پوستم به خارش افتاد ....
عاقا بگذریم ... صحبتای ما که ته کشید مامانش اومدن و حسابی باهم حرف زدیم مینا اون قدر ساکت و آروم نشسته بود کانه بچه های کوچولو ... مظلوم ...
همه اینا گذشت با هزار مشقت از طریق لب تاپ مینا به نت وصل شدم و مشغول پاسخگویی به نظرات وب شدم و ... چشمام از خستگی آویزون بود! شب قبلش هم ساعت دو رب خوابیده بودم و سه و بیست دقیقه بیدار شده بودم ... ساعت 12 بالاخره خوابیدیم ... مینا هم که ظهر توی مدرسه فلافل خورده بود از معده درد به زور خودش به خواب زد ... سر که گذاشتم روی بالش تا اون موقعی که بیدارم کردن دیگه هیچی حس نکردم ... از همه دوس داشتنی تر اینکه ملحفه تختم هم دنبالم بود پهنش کردم روی جام روی همون خوابیدم!
صبح بعد از کلی فس فس و آماده شدن شروع کردم از گوشه گوشه اتاق عکس گرفتم ... بعدم دوسه تایی عکس با مینا و مامانش ...
بالاخره ساعت 9 بد فک کنم خداحافظی کردیم و با " مامان مینا " به سمت ترمینال راه افتادیم! صبح روز پنج شنبه بود بلیط گرفتیم برای قم ساعت 10:30 رفتیم نشستیم تا زمان سپری بشه زودی گذشت ... دم اتوبوس با مامان خداحافظی کردم وقتی مطمئن شدن که اتوبوس حرکت کرد رفتند ... واقعا خدا خیرشون بده ... ان شاءالله خداوند حفظ شون کنه ... رفتم نشستم اون وسطای VIP روی یکی از صندلی های دونفره کنارم خالی بود دلهره داشتم نکنه مسافر وسط راه سوار کنه آخر سر یه آقا بیافته کنار من ... بعد داشتم باخودم میگفتم خب کاری نداره جام رو بایکی از اونایی که روی صندلی های یه نفری نشستن عوض میکنم !! خدایا جان من یه بغل دستی برای من برسون که خیالم راحت بشه!! چند دقیقه بعدش اتبوس نگه داشت و یه دختری سوار شد نزدیکی های یه دانشگاه بود! نمیدونم دانشگاه ری بود ؟! یادم نمیاد ... گفتم به به اوستا کریم بغل دستی ماهم رسید ... دیگه باخیال راحت زیارت عاشورا رو گذاشتم توی گوشم اون قدر توی اتوبوس گرم شده بودم و صندلی راحت بود که سریعتر از اونچه فکر کنم خوابم برد ... با صدای راننده " میدون هفتاد و دوتن " بیدار شدم ... اصلا حس پیاده شدن نبود اون هم گیج و منگ با اون همه وسیله!! ساعت12:25 دقیقه بود!! به هر سختی بود پیاده شدم و رفتم سمت تاکسی های حرم ... سریع خودمو رسوندم کنار یه ماشین ... یه جوون مردی از صندلی جلو پیاده شد و گفت بفرمایید شما خیلی وسیله دارید جلو راحت تره! منم از خدا خواسته پریدم توی ماشین! اون وسط هنوز جاگیر نشده بودم که مامان گرامی مون زنگ زدن! زیر بارون نمونی؟! الان کجایی؟! زود برگردیا! نگرانتم! من : باشه باشه چشم! دارم میرم حرم! ...
چندی بعد رسیدیم حرم با کلی ذوق زدگی حساب کردم و پیاده شدم ... بارون میومد ... وای خدا این همه وسیله رو چه جوری جابه جاکنم سه تا پلاستیک تپُل بزرگ دستم بود خواستم بذارمشون زمین که گلدون هدیه مینا از دستم ولو شد و افتاد وای خدای من یه ترک برداشت از وسط دوتا شد گلدون توی پلاستیک ...
این همون گلدونه
الان من این وسایلم رو چه کنم ... جلومو نگا کردم دیدم بازاره ... گفتم خوب به به الان میرم یه ساک میخرم این رو میذارم توش ... بابدبختی خودم رو رسوندم به مغازه کیف فروشی!! آقا این وسایل منه یه ساک میخوام براشون ... اون یکی خوبه ... نه نه ... این یکی چی ... نه نه ... من : اون یک رو بدید ... بنده خدا زحمت کشید تند و سریع وسایل رو جاداد توی کیف و نهایتا 1000 تومان تخیف هم بهم داد ... سریع راه افتادم سمت حرم رسیدم دم در صحن جامع رفتم جلو سلام دادم وسطای حیاط بودم زیر بارون که یه صدایی گفت : خانوم خانوم کجا! باساک که نمیتونید برید داخل حرم ... من ;*( آخه چرا یکی زودتر به من نمیگه این و دستم الان قطع میشه بس این سنگینه آخه ظلمه بخدا من ... کلی باخودم غُر زدم و هرمصیبتی بود رفتم دادمش دفتر امانات
دفعه دوم ورود به صحن جامع
ادامه دارد ...
عجب پرتم من! خوبه نوشتی مصلا!!
منتها همون خط اولو دیدم بقیش به چشم نیومد(: