به این دقیقا چی میگن؟!
" بسم الله الرحمن الرحیم "
ژست حسین کوچیکه وقتی میره تو فکر :|
مجتمع پارک :
داشتند دو نفری قدم میزدند و حرفای الکی دوره میکردن! "ب" میگه : اصلا حس خوبی نیست آدم با لباس دانشگاهش بیاد بیرون این مقنعه و لباسا یه جوری اصن! دارن بین مغازه ها چرخ میخورن که میرسن به یه مغازه روسری فروشی! فرد دوم : بیا بریم اینجا! "ب" : نه بابا حالا من الکی یه چیزی گفتم بیخیال! شما فکرشم نکنید! فرد دوم : نه دیگه بیا بریم! برید از بین شالهایی که داره یه دونه از اونایی که میپسندین رو بردارین! دوتایی وارد مغازه میشن! "ب" چندتاییش رو امتحان میکنه! نهایتا رو به نفر دوم میگه : به نظر شما کدومش بهتر بود! نفردوم : همش بهتون میومد من نظری نمیدم هرچی خودتون دوست دارید! که خلاصه با اصرار "ب" جناب نفردوم میگه : اون آبیه! اون آبیه خیلی بهتون میاد!
چند وقت پیش :
"ب" داشت باهام حرف میزد! گفت قراره بیان خواستگاری! گفتم خوب به سلامتی! بعدتر کمیت و کیفیت قضیه رو ازش پرسیدم! گفت قراره دو ماهی باهم بریم بیرون و بیاییم بعد که خوب با هم آشنا شدیم تصمیم بگیریم! بهش میگم : خوب دختر خوب این که درستش نیست! این طوری که هی برین بیرون و بیایید با دوستی و این صوبتا چه فرقی داره اون وقت! اگه قراره به شناخت فک کردی بقیه چه جوری هم و میشناسن! خُب باید حرف زد نه این طوری! تهش اگه نشه این رفت و آمدا جفت تون رو داغون میکنه!
"ب" دراومده میگه! نه بابا خانواده هامون در جریانن! اصلش بابام یه سری شرط و شروطی گذاشته!
من نمیدونم چرا بعضیا فکر میکنن اجازه پدر مادر مانع گناهه! در جریان بودنشون قضیه رو شرعی میکنه!! از همه خنده دارتر بعد مدتی میگه قرار شده باهم روزانه یک ساعت تلفنی صحبت کنیم تا علاقه ای ایجاد بشه! ظاهرا همه چی خوب پیش رفته بود! ولی من موندم یعنی چی؟! این دیگه چه طرزِ شه؟! خُب بگو آدم عاقل اگه مراحل بعدیش مشکلی پیش اومد این یادگاریایی که پیش هم جاگذاشتین و میخواهید چه کنید؟! شال؟! محبت؟! فکر؟! ذهن؟!
توی کارزمونه موندم! نشستن پای صحبتش
برام واضح کرد که چه قدر ترسناک تصمیم گرفته! من موندم با این همه دغدغه های داغون
... خدا عاقبت شون رو به خیر کنه ...! بعضیا زندگی رو با خاله بازی اشتباه میگیرن اصلش!
اینا رو ولشون کن اصلا بیا خودمون
دوتایی بریم خاله بازی :*))
وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...