این روزا همه جا بوی خون میاد ...
" بسم الله الرحمن الرحیم "
صادره از اصفهان. متولد ایران ، امّا از دیر زمانی تا کنون ساکن بغداد!! با همان زبان فارسی آمیخته شده با لهجه عراقی زیباش و بغض خوشگل توی گلوش از روزها و شب های نا امنی سخن میگوید. از رمضان سال گذشته میگوید. از عید فطر سال قبل برامون میگه. از غیرت مرداشون میگه.لابه لای شهر کوچه ها بسیار اند هر کوچه خانه هایی دارد و هر خانه مردی. مردان هرکوچه حواس جمع ناموس شان اند، حواس جمع امنیت کوچه پس کوچه های بغداد اند!
زن روایت میکند :
1. « پسرش(ضمیر "ش" برمیگرده به خانم همسایه خاله بتول اینها) سر کوچه مشغول بررسی رفت و آمد ها بود. زن رهگذری [با همان هیئت عربی ، حجاب و عبا] در حال عبور. نسبت به اون زن حس غریبی بهش دست میده و به نظرش میاد که ریگی با اندازه ای نامعلوم به کفشش هست. میره به سمتش و میگه :«هی خانوم اون چیه دستتِ؟! اون چیه گرفتی زیر عبات؟!» زن برمیگرده و خیلی محکم بهش میگه :« نمیبینی؟! بچّه امِ توی بغلم.» پسر که حسابی بهش مشکوک شده بوده با اصرار بسیار ازش میخواد که بچه رو از زیر عبا بیرون بیاره. اوّل زن به بهانه اینکه بچّه سرما میخوره نمیتونم بیارمش بیرون، امتناع میکنه ولی نهایتاً مجبور میشه و ...!!!! پسر ،بچه رو میگیره و چیزی که میبینه ... بچّه پوستش سبز سبز بوده [رنگ بدن کبود].متوجه میشه که داخل بدن نوزاد بمب و مواد منفجره جاسازی شده ... پسر زن و نگه میداره و تحویل نیروهای نظامی مسلمان میده. ماجرا رو دنبال میکنه به این میرسه که این لعنتی ها جسد نوزاد رو از بیمارستان ربوده بودند و داخل بدنش یک عالمه مواد منفجره کار گذاشته بودند. (کار همیشگی شونِ به هیچ کس رحم نمیکنن حتّی به جسد آدمها)»
2. « یکی از پسرهاش حواس درست و حسابی نداشت از آن دیوانه های حسابی. رفتارهایش برای خانواده اصلاً قابل کنترل نبود. به یک تیمارستان سپرده بودنش. یک روز مادر میره ملاقات پسرش ، هرچه پرس و جو میکنه میبینه نیستش. میره سر وقت مسئول تیمارستان!! ازش میخوان که توضیح بده چی شده. رئیس :«اونایی که خیلی اوضاعشون داغون بود و امیدی به درمانشون نبود دولت اومد همه رو برد و اعدام کرد بعدم جسدشون رو میبرن تا توش رو پر از مواد منفجره بکنند و بگذارند داخل تابوت... [السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام] به بهانه تشییع پیکر اینان رو با تابوت شان میبرند داخل حرم مطهر موسی ابن جعفر علیه السلام و ...!!! [لعنتی ها]
خاطرات خاله بتول عزیزی که موقع تعریف کردن میتونستی درخشش اشک رو توی چشماش خیلی خوب و غریب حس کنی. از بغداد میگه ، از بین الحرمین میگه از کربلا میگه ، از سطل های زباله و تابوت ها و اجساد لعنتی شده میگه ... از مردم غزه حتی با اشک حرف میزنه ... بغض قشنگش رو نگه میداره ، فرو میخوره ... بچه هامون امسال مدرسه نتونستن برن ...
وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...
تبریک به خاطر پیروزی مقاومت غزه....