سخت است که تنهایی خود را بچلانی/ تا چکه کند بی کسی از گوشه چشمت!*
سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ب.ظ
379
در سیاهی براق چشمهات، قهوه ای تلخ چشم هایم را بی اثر می کردی و انگشت هایم را میان دست هایت می فشردی. انگار که در فاصله بین انگشت های من و دست های تو پایانه ی عصبی تشکیل می شد که گرمای محبتت را بدون هیچ انتقال دهنده عصبی می برد، درست می نشاند روی سلول های عصبی مغزم. امّا امروز جای نبودنت این جا درد می کند. سلول های عصبی ام بهانه ات را می گیرند. دلم هوای بودن هایتان را کرده. گرمابخش روزهای یخ زده و نمور من کجایی؟
میم-مامان دلم برایت تنگ رفته رفیق.
ای کاش کسی بود این را به تو می رساند میم ...
وَ الی الله ترجعُ الامور ...
* محمد شیرازی
۹۵/۰۵/۰۵