متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۴۶ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

« بسم الله الرحمن الرحیم »

می گوید زرنگ باشید حیف است لحظات عمرتان این طور بی برکت بگذرد:

" از همان اوّل صبح نیت کن هر قدمی که می گذاری، هر حرفی که می زنی تسبیح خداوند باشد.

ذکر سبحان الله باشد ... نیتش را بکن بقیه اش با اوستا کریم."

و الی الله ترجعُ الامور ...

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۲

بسم الله الرحمن الرحیم 

آقاجون، ی نگاهی کن

دلم و راهی کن ...

دل من تنگه ..

همه در جریان پست های قرار طلایی هستید. نمی دانم چند نفر همراه این چله نشینی ها بودید.

این بار دلم می خواهد که شما بگویید برای قرارطلایی بعد چله نشین چه باشیم ؟!

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۷ نظر ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۰:۲۷

هوالعشق 

خُب اصلن هم مهم نیس ک این رولی پلی ربطی به پست نداره ^_^

این صوت ها عالی بودند.

الان اینم   :| 

خانواده متعالی حاج آقا پناهیان 

***** 

(لینک درست شد)

4 جلسه اول مرتبط با ازدواج هستند.

یعنی اگر فرصت ندارید کامل گوش کنید همان ها را فعلن گوش کنید.

بعد ی توصیه آبجی کوچکترانه هم دارم 

+ اگر صلاح میدانید بدهید والدین تون هم کل سخنرانی ها رو گوش کنن! خیلی عالی هستند.

وَالی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۱۲ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۷

بسم الله الرحمن الرحیم

محبّت از نوعی که خدا دوس داره ...

 

- سرصبح است و برای انجام کارهایم سرم را توی سیستمم فروکرده ام. چشم هایم آن قدر می سوزند و تنگ رفته که شده ام عین هو آدم های خمار!! رخت و لباسش را با اضطراب برداشته و در حالی که پشت هم تکرار می کند وای هفت و بیست دقیقه است دیرم شد می پوشدشان. چشم هایم خسته است و گوش هایم در حصار صدایی که از هندزفیری به بیرون می خزد. حتمن بلند بلند گفته که من شنیدم. سرم را توی سیستم فرو می کنم صدایش که این بار نزدیک تر است، مرا صدا می زند. سرم را بالا می آورم. خودش را سُر می دهد روی تختم و با صدای بچّه های 4 - 5 ساله شیرین زبانی میکند که امروز تا ساعت 5 عصر مدرسه می ماند و لپ سفیدش را نزدیک می آورد. چشم هایم گرد می شود و پقی می زنم زیر خنده. درخواستش که اجابت می شود لبخندی می زند و می رود.

+ همین چند دقیقه پیش با دوستش توی کوچه بازی می کردند. ول کرده آمده خانه. می آید کنارم می نشیند و از ایکس باکس و آیفون و نمیدانم چی دوستش برایم زبان می ریزد. سکوت می کنم و فقط کنجکاوانه نگاهش می کنم ببینم ته ماجرا قرار است باز به آرزوی داشتن چه وسیله مسخره ای ختم شود. ولی ... می گوید : «داشتیم در مورد این صحبت می کردیم که وقتی حوصله تان سر می رود چه کار می کنید توی خانه ؟! آن یکی دوستم گفت که با دوچرخه اش می زند بیرون و می تابد. دومی گفته که با وسایل الکترونیکم بازی می کنم امّا ... امّا این ها حوصله آدم را جا نمی آورد، من یک دوست دختر دارم که کلی حال می دهد با هم می آییم بیرون حرف می زنیم.» ( حالا دقیق یادم نیست که مثلاً پیامک هم می دادند یا نه یا هرچی ...) 0_o  ... بچه 11 ساله ... دوست ... واقعن ؟! 

ازش می پرسم خُب تو چه گفتی؟؟! می گوید :« بهش گفتم تو که این همه وسیله داری دیگه چرا حوصله ات سر می ره؟! دوستم گفت که این ها فایده ندارند و آن دختره فازش از همه چیز بهتر است. پرسید که من چه کار می کنم ؟! برای اینکه حرصم گرفته بود گفتم که من حتّی اگر حوصله ام سر برود از این کارها نمی کنم چون دو تا خواهر گل توی خانه دارم که با آن ها خوشیم و خرسند و نمی گذارند آدم حوصله اش سر برود. دوستی کار زشتی است.»  من دهان باز توی صورتش نگاه می کردم. این بچّه همیشه توی خانه رُس آدم را می کشد از بس اذیّت مان می کند. خیلی برایم جالب بود. بیش از هر چیزی متعجبم کرد. به او می گویم که دیگر با این دوستش بیرون نرود و این خاطره را هم دیگر برای کسی تعریف نکند. می خندد و می گوید :« نه حواسم هست. دیگه نمیرم باهاشون بیرون. فکر نمی کردم همچی آدمایی باشند.» 

بعداً نوشت : طبق معمول سه تایی تنگ هم عقب ماشین کز کرده بودیم. میم آن طرف، ته تغاری وسط من این طرف .از همان ثانیه ای که مشهد را ترک کردیم ته تغاری بدون لحظه ای استراحت از این طرف به آن طرف می خزید. توی آن هوا حسابی کفرمان را بالا آورده بود. میم که مدام چادرش سُر می خورد طاقت نیاورد و برداشت گذاشت روی پایش.همین که ته تغاری متوجه اش شد با چشمهای تنگ شده و نگاه تیز داد کشید سرش. بابا که آن جلو از همه جا بی خبر از صدای جیغ او از جا پریده بود با عصبانیت او را سر جایش نشاند. گذشت گذشت این دو تا مدام با هم درگیر بودند. قبل از معلم کلایه یا توی منطقه الموت برای خوردن تمشک نگه داشتیم و رفتیم پایین. وقت سوار شدن ته تغاری در حالی که یک لبخند ملیحی توی صورتش بود رفت سمت میم و با صدای کش دار و لوسی بهش گفت :« داداش داداش، اگه چادرت رو سرت کنی برات هدیه میخرم ها!! قول می دم دیگه رو سر و کلّه ات نباشم. باوشه ؟!! ^_^ باوشه ؟! » میم به من نگاه می کند و از خنده توی افق محو می شود.

- دارم به شرط حضرت زینب سلام الله علیها وقت ازدواج شان با عبدالله فکر می کنم. دل آدم پاره پاره می شود. از حد همه تصوراتم خارج است که این قدر عاشقانه خواهر و برادر همدیگر را دوست بدارند. برای ته تغاری خوشحالم که کنار میم بوده. این دو تا عین قطب های نا هم نام آهنربا هستند. یک روز هم را نبینند دق می کنند. با اینکه وقتی بهم می رسند همش سر و کله هم می زنند امّا همین هم محبّت شان است. محبّت کردنش دارد خوب پرورش پیدا می کند. 

پ.ن : به نظرم خوشبختند برادر هایی که خواهر دارند و خواهر هایی که برادر دارند. این ها همه اش منبع آرامش اند ... 

پ.ن : گمانم عاشقی هم مثلِ من خونِ جگر خورده/ تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده/ خودت گفتی جدایی حق ندارد، بینِ ما باشد/ کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده!/ سعید صاحب قلم

پ.ن : برای محارم مون وقت بگذاریم، مبادا که کسی توی خیابانی، لاینی، واتس آپ ی و ... پیدا شود به جای ما وظیفه زمین مانده را بردارد.

و الی الله تُرجَعُ الاُمور ...

* شفیعی کدکنی

۱۱ نظر ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۹

بِسم اللهِ الرَّحمن الرّحیم 

بابا ...

بابا ...

جانم عزیزدل بابایی ...

۱۲ نظر ۲۷ آذر ۹۳ ، ۰۰:۵۲

«بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم»

گنجه خاطرات چیده شده

شکر خدا از آنجایی که تا آن زمان نعمت داشتن خانه نصیب مان بود، طعم خانه به دوشی و این طرف آن طرف شدن را نچشیده بودیم. اصلاً نمیدانستم آدم بعد از دور شدن و رفتن از خانه خودش که به گوشه گوشه اش یک عالم خاطرات ریز و درشت، خوب و بد سنجاق شده است چه حسی می تواند داشته باشد. 

اواسط آبان یا شاید اواخر مهر بود که نقل مکان کرده و دیار کودکی را به مقصد کنونی ترک کردیم. روزهای اوّل، هفته های اوّل یا شاید ماه های اوّل بود، به این فکر می کردم که دلم برای کدام قسمت خانه مان تنگ شده؟ برای اتاق طبقه دوم من و میم، برای اتاق کامپیوتر سرد و نمور طبقه همکف؟ برای باغچه کوچک توی حیاط ؟ برای آشپزخانه دلباز و لیز لیز واحد بالا؟ برای راه پله پشت بام که پله اولش شیب داشت و نرده نداشت و من قالب تهی می کردم برای رفت و آمد به پشت بام؟ داشتم فکر می کردم که برای کدام یکی از این ها من دلم تنگ شده یا حتّی ممکن است تنگ شود. دقیق شدم و دیدم که من دلم برای هیچ کدام ذره ای تنگ نشده. توی این مدّت حتّی خاطراتم را هم مرور نکرده ام. از چاله فکری که در آمدم، جاده لغزنده و بارانی بود افتادم توی گودال دیگری. امّا این یکی چاه بود عمق داشت، مثل آن چاله تنها سر و شکلم را قهوه ای نکرد، همه مرا توی خودش بلعید.

چاه فکری امّا چه بود؟ به این فکر می کردم که چرا من حتّی خاطراتم را هم مرور نکردم. حالا دلتنگ شدن پیش کش. گفتم شاید خیلی سرم شلوغ بوده، خیلی حواسم پرت بوده، حالم خیلی کشمشی بوده وگرنه نمی شود که یک نفر از خانه دلبرانه کودکی هایش دل بکند، دلتنگ نشود، برای خاطرات گوشه گوشه سنجاق شده اش بغض نکند، گریه نکند حتّی تر. طفل ذهنم داشت در میان این موهومات غرق می شد و دست و پا می زد و من هیچ نمی فهمیدم. به خودم آمدم، که اصلاً ریشه این همه پشمک فکری کجاست؟! من که تا به حال تجربه چنین دور شدن و دل کندنی را نداشتم پس چه طور حس می کنم باید دلتنگ شد و بغض کرد و گاهی حتّی کابوس خانه قدیمی را دید؟! 

ته همه این افکار و موهومات ممزوج شده به این رسیدم که من در گذشته اوقات فراغش در دیدن فیلم های خوب و بد، عاشقانه و فارغانه و مستاجرانه و خانه پدری ترک کنانه تلویزیون وطنی گذشته است. این موهومات دلتنگانه جای گرفته در پس ذهن از سِرُم همین فیلم ها به جریان خون پاک ضمیر ناخودآگاهم ورود پیدا کرده و همه وجودم را مسموم خودش کرده است.

سبک زندگی و مشی فکری ریشه دوانده در ضمیرناخودآگاه ناشی از این فیلم ها و الگوهایی که بعضاً با آن ها بزرگ شده ایم بسیار گسترده هستند. بسته به شرایط سنی و زمانی که فرد در آن قرار می گیرد بخشی از این ها خودشان را نشان می دهند و سبب کشمکش فکری می شوند. زمان تصمیم گیری ها باید خودت را بگذاری وسط و دین و دستوراتش را بچینی دورت و تطبیق بدهی که کدام قسمت این موهومات درست اند و کدامشان باید خط بخورند. [احساس می کنم یک جای حرفم اشکال دارد امّا متوجه اش نمی شوم.] [این چیزی که گفتم اون واقعیتی که باید باشه نیست، اون چیزیه که در حال حاضر هست. شایدم فقط برای من این طور باشه.یعنی بقیه درگیر این قبیل موهومات نباشند.] 

 مدل ارائه شده برای ازدواج و دوست داشتن های قبل و بعدش یکی از همان بخش های مسموم کننده است که به آن اشاره کردم. بین دخترها زیاد این مسئله به چشم می خورد که : این طور جا انداخته اند (این طور تصور می شود) که باید پیش از ازدواج عاشق طرف مقابلت شوی سپس با او ازدواج کنی. یعنی اگر عاشق شدن اتفاق نیافتاد شما به درد هم نمی خورید یک جورهایی و بعداً هم مهر طرف به دلتان نمی افتد. دلبسته شوید سپس اگر صلاح دیدید ازدواج کنید. اصلاً همه این هایی که می گویند تا قبل از محرم شدن دلبستگی و وابستگی ممنوع هم کشک ..!اینکه خداوند مهر حقیقی را به دل آدم می اندازد هم کشک!!

کاش روزی بیاید که بگویند : «او مبتلای تو بود.»

السلام علیک غریب رئوفم ..

 

پ.ن : گوش کنید *****   (از وب بانو ماهی)

 

و الی الله ترجع الامور ...

* طالب آملی :*(

۱۳ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۴۳

«بسم الله الرحمن الرحیم»

البته جسارتی نشه ی وقت :|

مقابل آینه ایستاده است.کیف کوچکش را بر میدارد و تا نزدیک صورتش بالا می آورد.از بین یک خروار اسباب و اثاث یک قلم گاوی از آن تو میکشد بیرون.دارم فکر میکنم که با آن ضخامت میشود حتّی لب های خوشگل یک ...!!!باز دست میکند توی آن کیف خاک برسری و یک ماتیک ...!!!نگاهی توی آینه می اندازد دماغش را تنگ و گشاد میکند.پلک پلک میزند و باز سرش را میکند داخل آن کیف و یک رژ دیگر بیرون می آورد ...!! با دهان باز نگاهش میکنم و سعی میکنم خودم را کنترل کنم تا پُقی نزنم زیر خنده.اصلن لب های مردم چه توانایی هایی دارند.دارم فکر میکنم چه طور با این همه ملات و مصالح و ماله کشی که باهاش دهنش را صاف کرد میتواند این دو تا ماهیچه را تا شب به انقباض و انبساط در بیاورد.به گمانم انرژی معادل جابه جا کردن ... برای این کار میسوزاند.

پ.ن1 : نیکو نکوست، غازه و گلگونه * نبود ضرور چهرهٔ زیبا را  [پروین اعتصامی]

پ.ن2 : «الَّذی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ؛ خداوند، کسی است که خلقت همه چیز را زیبا و نیکو قرار داده است». لینک ****

و الی الله ترجع الامور ...

* مولوی

۱۴ نظر ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۵

« بسم الله الرحمن الرحیم »

این را شما خانم ها بدانید،وجود شما آن تحولی را در روحیات مرد به وجود می آورد که گاه هیچ عاملی نمی تواند آن تحول را ایجاد کند.شما می توانید دل مرد را گرم کنید و به او امیدواری به زندگی و شوق ادامه کار بدهید.اصلاً این توان در شما هست که در وجود مرد نیرو بدمید.وجود شما این قدر مهم است.مرد هم نسبت به زن همین است.حالا مرد گاهی ممکن است[البته این گاهی قید کمی هست.آقا در حق مردا لطف داشتند.] مثلاً اخم آلود وارد خانه شود.اگر زن قدری عقل و پختگی اش بیشتر باشد و از اخم او جا نخورد و لبخند نشان دهد و در مقابل محبت بورزد،یواش یواش با افسون محبت،می تواند گره اوقات تلخی و بد اخلاقی مرد را باز کند و ببیند که او چه احتیاج داشت.من این حرفی که می گویم خواهش میکنم مردها نشنوند;چون ممکن است بدشان بیاید!شما خانم ها این را بدانید آقایان تا آخر هم مثل یک پسربچه هستند و باید اداره شان کنید.البته اگر این حرف از زبان ما به گوش مردها برسد ،لابد از ما گله خواهند کرد.واقعاً خانم ها باید این بچّه پسری را که حالا ریشش هم بعد از پنجاه،شصت سال زندگی سفید شده اداره کنند.

ص 70 ،کتاب خانواده 

"زن و شوهر (در غرب) ظاهرا در یک خانواده اند، در دفتر هم اسمشان ثبت شده، عقد شرعی هم خوانده اند؛ اما آن پیوند دهنده اصلی نیست، چرا؟ چون این ذخیره ارزشمند غریزی طبیعی را که باید پشتوانه خانواده باشد در جاهای دیگر مصرف کرده اند. اصلا احتیاجی نسب به هم احساس نمی کنند. به هم می گویند "my dear " ، عزیز من، اما این فقط در زبان است. این مای دیری است که وقتی هم بخواهد طلاقش بدهد، می گوید مای دیر می خواهم طلاقت بدهم! یعنی هیچ!" آقا 81/7/11

پ.ن : هر بلایی کز تو آید رحمتی است ... (سمعی سخنان آقای نفس)

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

*حافظ

۲۷ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۱

" بسم الله الرحمن الرحیم "

کار هر روزه مون شده رفت و آمد با اتوبوس! حالا فرقی نداره مقصد کجا باشه و اتوبوس نوعش چی باشه! ولی بین همه این اصفهان گردی های با اتوبوس ی چیزایی برام خیلی جالب! یعنی اینکه ی کشف های جالبی کردم حالا ن اینکه ماهیت خود اون کشف خوشگل باشه ها ،نه! تا حالا به این فکر کردید؟! به نظرتون ضریب تنهایی دوستی مردم جامعه چه جوریاس؟! بین گروه ها و اجتماعات مختلفی که توی جامعه هستند؟! مثلاً بین مردم عامه کوچه و بازار ؟! بین دانشجویان یک دانشگاه دولتی بزرگ؟! بین دانشجویان دانشگاه آزاد؟! بین دانشجویان دانشگاه پیام نور ؟! بین جمعیت فرهیختگان ؟! بین بچّه هیئتی ها؟! بین ... ؟!

هرکسی بنا به اقتضای محیطی که توش زندگی میکنه با افراد مختلفی سر و کار داره! من سفرهای درون شهریم با اتوبوس یا به ندرت با تاکسی هست! 

هرموقع که توی اتوبوس باشم سعی میکنم بعضی از رفتارهای ریز افراد رو تا جایی که کسی متوجه نشه دقّت بکنم! رفتارهای شخصی رو نمیگم بیشتر منظورم رفتاری هست که افراد در برخورد با دیگران از خودشون بروز میدن! توی اتوبوس های سطح شهر همه آدمای اتوبوس از سر تا پات رو برانداز میکنن و توی چهره ات دقیق میشن! حداقل اگر تابلو این کار رو نکنن زیر زیرکی به هدف شون میرسن! دیگه اینکه وقتی کسی وارد اتوبوس میشه احتمالش زیاد هست که صندلی رو برای نشستن انتخاب بکنه که فرد دیگری هم روی صندلی کناری آن نشسته!  امّا توی اتوبوس دانشگاه ...

کسی سعی نمیکنه براندازت کنه و هرکسی ب کار خودش مشغول هست!! دیگه اینکه وقتی دانشجوها وارد اتوبوس میشن برای نشستن صندلی هایی رو انتخاب میکنن که کسی کنار دستشون ننشسته باشه! تکیه به پنجره فرورفتن توی تنهایی خودشون! گاهی این موضوع با چاشنی هندزفیری توی گوششون ، خیلی بیشتر هم حس میشه! زیاد اتفاق افتاده که حتّی خودم هم به دوستم سلامی بکنم و به راحتی از کنارش بگذرم و ی گوشه دنج رو برای نشستم انتخاب بکنم! یا اینکه کنار هم نشستیم ولی هرکسی غرق درون خودش شده!

البته اگر از اون جمع های شلوغ و پر انرژی صفری ها توی سرویس صرف نظر کنیم اغلب این اتفاق رو به کرّات میبینم! به نظر شما توی محیط هایی که شما حضور دارید این ضریب تنهایی دوستی به چه صورت هست؟! اصلاً وجود چنین چیزی رو قبول دارید؟! اگر به وجودش قائل هستید به نظرتون علّتش چیه؟!

پ.ن : دلتنگ دلتنگ خوبان و جاهای خوب هستم ... (+) (+) (+

پ.ن : دست من و دامان تو ... درد من و درمان تو ... چشم من و احسان تو ... (+)

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۲۳ نظر ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۵

" بسم الله الرحمن الرحیم "

شیرین: تقاضا میکنم از من نرنجین! من قدردان محبتای شما هستم.

اما...،من و ایشون کاملا به همدیگه نامربوط هستیم!این دوره و روزگار ما بیشتر از هر وقت دیگه ای جدیه.

جنگ،وحشت،دشمن،وطن،عقیده،فداکاری،شهادت ...

نوجوونای امروز زودتر از هر دوره ی دیگه ای به مردای کامل تبدیل شدند.

اما در مورد ایشون...؛

امیر آقا گویا روزگار هیچ تاثیری روشون نذاشته!

امیر آقا به یک کودک بیشتر نزدیکه تا یک مرد!

ما از دو فصل مختلفیم...

۳۷ نظر ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۲۹