متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

۴۶ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

اوّل

اواسط تابستان بود و گرمای استخوان سوز هوا، ماه مبارک را دشوار کرده بود. داشتم زندگی ام را می کردم که درست وقتی انتظارش را نداشتم سرو کلّه او داشت پیدا می شد. این را می توانستم از زور زدن هایش بفهمم. تلاشی بی وقفه می کرد تا چیزی را که سدّ راهش شده بود بشکافد و خودی نشانم بدهد. از اصرارهای مداومش تک تک سلول های شقیقه ام تیر می کشید و درد می رسید تا خود مغزم. ول کن ماجرا نبود. تا این که دیدم از یک جایی به بعد دیگر در سکوت فرو رفت. همان طور وسط تلاش های نصفه نیمه اش نشسته بود و بی هیچ تلاش و تقلایی نیمچه رخی به من نشان می داد. حرصم گرفته بود که چرا این لعنتی که آن قدر جان کند و انرژی ام را هورت کشید تا به این جا برسد، حالا این طور رفته روی مود خفه-سکوت و ماموریتش را ناتمام رها کرده و بی خیال مرا به تماشا نشسته. سه چهارسالی گذشت و من کلاً فراموشش کرده بودم. یک طور مسالمت آمیزی با هم کنار آمده بودیم تا این که همین چند وقت پیش وسط یک پیک نیک شبانه توی پارک، دوباره رخ نمایی کرد. ماجرا بعد از خوردن شام آن شب شروع شد. درد از روی لثه ام شروع می شد خودش را به شقیقه ام می رساند. برای چند لحظه تا مغز اسخوان شقیقه فرو می رفت و دست آخر یک مشت می کوبید توی مغزم و بی رمق، دوباره پرتاب می شد روی لثه ام. با وجود همه خود داری هایی که کردم، امّا زور او به تحمل لاغر من زبان درازی می کرد و دو هفته بود که روانم را پیاده کرده بود. آن قدر که اگر منعی نداشتم، سر کلاس فلسفه غرب می رفتم خرخره استاد را بابت حرف های بی سروته ی که وسط این درد زبان نفهم می زد می جویدم، امّا خدا رحمش کرد. خدا من را هم رحم کرد و بالاخره موعد کشیدن این طفلی بی زبان رسید و از وجود بد جایش راحت شدم. 

دوم

همین طور که سلول هایمان رشد می کنند و مسیر نمو را در پیش می گیریم، بذر اخلاقیات و رفتارهای مان هم روز به روز بزرگتر می شود تا این که از یک جایی به بعد می توانی شاهد یک درخت تناوری در وجودت باشی که حسابی در تو ریشه دوانده و ثمره اش تلخ یا شیرین به ظهور رسیده است. اگر یک روزی به خودت بیایی و ببینی این جفتی که درون رحم وجودت لانه گزینی کرده و تو رشد تک تک سلول هایش را با ضمیر باطنی ات شهود کرده ای، ناقص است و پر از اختلال. حالا باید به هر جان کندنی شده او را از خودت جدا کنی و بی رحمانه دور بیاندازی. جنین اخلاقیات و رفتارهای بدقواره ای که با مکیدن شیره وجودت، حالا برایت ملکه شده اند [البته نمی دانم اخلاقیات زشت هم ملکه می شوند؟ یا فقط برای خوبی ها از اصطلاح ملکه شدن استفاده می کنیم] و تو باید با عذاب و شکنجه ای دردناک، اتصال آن را با وجودت قطع کنی. باید این درخت را از بُن بکنی و بذر دیگری بکاری و برای رویشی مجدد تلاش کنی.

 

خیلی از چیزهایی که در مسیر زندگی برای رسیدن به آن ها تلاش می کنیم و می دویم همین اند. چیزهایی که لاینفع اند و فقط وقت و انرژی ارزشمندمان را برای شان خرج می کنیم. کارها و هدف های باطل و بیهوده. اعمال حبط شده ای که فقط سرمایه ی مان به ازای انجام دادن شان برباد فنا رفته. رذیله های اخلاقی که درون ما چاق و چلّه شده و حالا آن قدر بزرگ شده که نقاط حساس زندگی مان را تحت تاثیر خودش قرار داده.

پ.ن: یک جایی گیر بیافتی که راه پس و پیش نداشته باشی. روحت در مضیقه باشد و تو باشی که بال بال می زنی. خدایا خودت به فریادم برس.

و الی الله ترجع الامور ...

۲ نظر ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۴۲

379

برای خرید جهیزه ام به پایین دستم نگاه کنم. قصدم از زندگی به راه انداختن کلکسیون لوکس سمساری مانندی نباشد.

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

* حسنک وزیر

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۰

بسم الله الرحمن الرحیم

1.

شیشه عسل را گرفتم زیر شیر آب و تا نیمه اش که آب شد، شروع کردم با چنگال هم زدن تا شربت گوارایی برای مادر درست کنم، امّا وقتی طبق معمول همیشه، آب را نزدیک بینی ام آوردم تا بویش کنم، یک هو تمام دل و روده ام بهم ریخت. گفتم لابد به خاطر حساسیت بالای همیشگی من است که این طور به نظرم رسیده، برای همین شیشه را بردم تا باقی خانواده نظرشان را بگویند ...

مادر: اَه این چیه ... بریزش دور، اصلاً شربت نخواستم./ بابای گل: اوه اوه ... چی کارش کردی این و؟! شاید بوش برای چنگاله! / میم: وااای این چه بوئیه؟!

مشام همه موافقت خودشان را با من اعلام کردند، انگار این بار بویایی حساسم کار دستم نداده بود و باعث خیری شده بود. 

آب آشامیدنی که وجودش مایه حیات است و خوردنش جان آدم را تازه می کند، حالا شده مایه ی تباهی جان عزیز آدمی و مزه کردنش به چیزی شبیه خوردن سمّی می ماند، بی رنگ و بودار. شیشه آبی که دستم بود به شدّت بوی وایتکس می داد، آن قدر که بوی تندش حالت را زیر و رو می کرد. بعد از این ماجرا که فکر کنم آن هفته اتفاق افتاد، از شدّت ترس، جرات نکردم حتّی به اندازه تازه کردن گلو هم آب بخورم. 

2.

سال قبل حوالی اردیبهشت و خرداد بود که از رفیق با مروت م خواستم از شهرشان برایم کوزه آب سفالیِ بدون لعابی بخرد تا آب گوارای کوزه را نوش جان کنیم و حظّش را ببریم. مهربان دوستم، لطف خودش را در حقّم تکمیل کرد و کوزه را به دستم رساند، امّا وقتی کوزه را آب کردم تا آب گوارایش را نوش جان کنم، داد مادر عزیزم در آمد که دختر جان این کوزه است یا بچّه که آن قدر نم می دهد؟! گَندَش را در آورد آن قدر همه جا را خیس آب کرده. مایه ی هدر رفت آب است این ... بگذارش جایی که نکبت نریزد. من هم مطیع حرف مادر، برای این که کوزه یِ دوست داشتنی بدون لعابم روی اعصاب مادرم قدم رو نرود، گذاشتمش روی چهارپایه ی کوچکی داخل پس توی آشپز خانه که اگر خواست نم بدهد و کار خرابی کند، زیر پایش زیر انداز و موکت و ... نباشد و بچّه ام طفلک معذب نباشد. امّا طفلک قضیه اش به همین جا ختم نشد و آخر کار توسط دستان مبارک مادر به راه پله پشت بام تبعید شد، چرا که به گفته مادر، من به آن کم محلی می کرده ام و برای آب خوردن سراغش نمی رفته ام. 

3.

موضوعی روی اعصابم خط انداخته بود و ذهنم را بهم ریخته بود و حوصله داروهای یک فایده و هزار ضرر دکترهای پولکی را نداشتم، که قرار شد بروم چرخی بزنم داخل سایت دکتر روازاده و توکل کنم به خدا شاید آن جا راهی برای باز شدن گره ام پیدا کنم. همان ثانیه های اوّلی که صفحه را باز کردم، چشمم افتاد به، عنوانِ تازه ترین مطلبی که حسابی برایم چشمک می زد و آن چیزی نبود جز " آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم." مقاله را باز کردم و در حالی که چشم هایم برق می زد، یاد بچّه سفالی نم بده ام افتادم و این که چه قدر طفلک را درک نکرده ام و نفهمیده ام که چرا این طور آب از زیرش روان بوده؟! :| بعد در حالی که به افق نگاه می کردم و سوت می زدم رفتم سراغ مادر و سر بحث را باز کردم که مااااادر. الان داخل سایت دکتر خواندم که کوزه آب را تصفیه می کند امّا آب تصفیه شده همان نَمی است که از زیر کوزه جاری می شود. :|

4. 

رفتم کوزه ام را آوردم و یک تشت کوچک گذاشتم زیرش تا بلکه این بار بتوانیم به جای آب سنگینی که چند ماه تابستان از داخل کوزه می خوردیم، حالا کمی مزه آب خوب و گوارا را بچشیم.

5.

خدا عاقبت مان را بخیر کند با این مزخرفاتی که به خوردمان می دهند. :( چند وقت است که نمک هایی که می خریم به شدّددددت بوی کلر می دهند، گوجه ها هم جدیدترها بوی تعفن کلررر می دهند. :( امّا گوجه انگار فقط بویش برای من است. :| هیچ کس حسش نمی کند. :*(

 

پ.ن: می دانم که همه شما خوبانی که این جا را می خوانید، مطلع تر از من، هستید و خودتان استادید در این زمینه ها. این هم صرفاً یک دردِ دل بود. می بخشید.

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

۱۶ نظر ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۹

379

 

سلام :)

پیشنهاد می کنم اگر تلگرام دارید، در کنار همه کانال های خوب دیگر تان این ها را هم اضافه کنید. 

 

🇮🇷گروه من ایرانی ام-بانوان اصفهانی🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/CbmhtD6IUUOmWQ646XLaPw

🇮🇷گروه من ایرانی ام-بانوان کرمان🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/BA7BJgb81s0kbgs_o-06gA

🇮🇷من ایرانی ام-خانوم های گیلانی🇮🇷
https://telegram.me/joinchat/BUZ1hz5pQiC09woKYCZS4Q

🇮🇷گروه بانوان قم-ایرانی ام🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/ByvE5gX3L8M_0krq-Fg5Gg

🇮🇷من ایرانی ام-خانمهای شیراز🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/BYYdmz5udvzjGlWriZZuMQ

🇮🇷من ایرانی ام-خواهران خوزستان🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/AjqJWz42vxwSmBH40WR7MA

🇮🇷من ایرانی ام-بانوان خراسان رضوی🇮🇷

https://telegram.me/joinchat/CbQuRT4xzaZcVDijdcoGcQ

🇮🇷گروه من ایرانیم- خانمهای 
استان مازندران🇮🇷
https://telegram.me/joinchat/DJhxJwjKbHJCaY8XwICWfA

گروه من ایرانیم- خانمهای تهران

https://telegram.me/joinchat/Am9bAjvtUN9YgisEBGjasA 

 

به درخواست دوستان و در راستای شناسایی مراکز فروش کالاهای ایرانی در شهر های دیگر، شعب من ایرانی ام در دیگر استان ها زده شد تا با کمک خود همشهریان فروشگاه ها و مراکز بیشتری شناسایی شود🌹
🔹معرفی اصلی و اطلاع رسانی و طرح شبهات و پاسخگویی ها..  همچنان در من ایرانی ام اصلی صورت میگیرد.

🔹قوانین این گروه ها نیز مانند گروه اصلی است.
🔹با عضویت در این گروه ها پیام های قبلی نمایش داده نمیشود پس کمی صبوری کنید

 

خدا نیاورد آن روزی را که به خودمان بیاییم و ببینیم چه قدر دیر شده برای عمل به حرف ولی امرمان.

#خرید کالای ایرانی 

وَ الی اللهِ تُرجَعُ الامور ...

۱۶ نظر ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۰

379

https://telegram.me/Iraniiijat

آدرس بالا را داخل تلگرام تان وارد کنید.
آگاهی از تولیدات ایرانی و آدرس مراکز فروش.
داخل کانال، کانال مربوط به برخی شهرهای دیگر به جز تهران هم ذکر شده است.
 
#خرید #کالای_خارجی ، #خیانت به #نسل های #آینده است.
و الی الله ترجعُ الامور ...
۸ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۳

« بسم الله الرَّحمنِ الرَّحیم »

وبلاگ او را باز می کنم و از منوی بالا سر وب، اینستاگرامش را راست کلیک اُپن نیو تب می زنم. منتظر می مانم صفحه بارگذاری شود، امّا حوصله آن قدر نمی کشد و روی یکی از عکس ها کیلیک می کنم. پای عکس نظرات دوستان دیگر  به چشم می خورد. برای ارضای حس کنجکاوی ام چند نفر را با راست کیلیک روانه نیوتب می کنم و می پرم توی صفحه اینستایشان. با چشم های گرد به عکس ها زل می زنم.

نمایی از یک اتاق، چند عکس دو نفره، سفره غذا، آشپزی، عکس های دوستانه پیاده روی اربعین یک جناب و دوستانش، پسر آن آقای بزرگوار، خاطرات رنگ و وارنگ آن آبجی، نی نی ها و یک عالم موقعیت ها و آدم های مختلف که نه با دیدن شان تا پشت گوشم سرخ شد نه نیاز بود گوشه لبم را بگزم امّا حس می کردم از شنفتن یک بوی عرق تند منگ شده ام، چشم هایم سیاهی می رفت. قدم زدن میان این عکس ها رمقم را کشیده بود، روی صندلی ولو شدم، نفس عمیقی کشیدم و اینترنت را قطع کردم تا ولوله ی به پا شده توی سلول های عصبی مغزم را سامان بدهم. در آن لحظه می دانستم در واقع بیشتر از آن که زالوی اینستا خونم را مکیده باشد، انرژی ام بابت مرور روزمره نگارهایم و شباهت شان با این نمایش بصری روزمره ها ته کشیده بود. این که حس بکنی تو هم یک طور زندگی ات را ... با این فکرها سر تا پایم گُر گرفت. آیا دیگران هم با خواندن این خط خطی ها چنین حسی برایشان تداعی می شده؟ چنین احساسی درون شان می جوشیده؟ اگر این طور باشد که باید ساعت ها سر تاسف تکان بدهم ...

پ.ن : روی صحبتم با تمام عکس ها نبوده مطمئنن و این که قصد جسارتی به هیچ بزرگواری ندارم، منتهی نهیبش به خودم خورد با نوشته هایم. برای همین است که رغبتی به نوشتن این جا ندارم. 

پ.ن : خاطرم نیست مدنظرم بود چه چیزی این جا بنویسم.

وَ اِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

۲۶ نظر ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۱

بسم الله الرَّحمنِ الرَّحیم

لازمه اثر گذاری حرف عمل است. پس اگر بیایم یک پست بلند بالا بنویسم در باب این که رفیقان شفیقم کالای ایرانی بخرید، مسلمن اثر نخواهد داشت چون خودم کمر همّت محکمی در این خصوص نبسته بودم تا کنون. حالا توجیه زیاد هست که بخواهم بگویم به فلان دلیل و فلان دلیل پی اش نرفته ام، یا مثلاً رفته ام و نیافته ام. ولی خُب مهم تر از همه این که حال و حوصله گشت و گذار میان بازار و این ها را که نداشته ام و اغلب هم دیگران برایم خریده اند و من مصرف کرده ام. که نمونه اش همین بار آخر یک بلوز بافتنی نصیبم شد که بعد از یکی دو بار پوشیدن، تازه دوزاری اسکناسم افتاد که یک عدد گربه غول پیکر با کلاهی به شکل پرچم اسرائیل دارد و کاشف به عمل آمد ظاهراً ترکی است یا نمیدانم یک قبرستانی توی همین مایه ها! یعنی من سراغ ندارم آدمی به شوتی خودم که بعد از یک ماه ملتفت بشود چه چیزی را صاحب شده. 

حالا سخن رانی نکنم باز. سری بزنید به لینک های زیر و در این کار خوب و پسندیده شان شریک باشید و استفاده کنید. اجرشون با خدا. 

 

1. ایران من                                  ****** 

2. مامان با بصیرت                       ******

3. ایرانی خریدن هایم                 ******

4. من یک متعصبم                        *****

5. خرید کالای ایرانی                   ******

6. یک خواهش برادرانه              *****

و الی الله ترجع الامور ...

* میلاد عرفان پور

۱۹ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۶

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

چند نفس قبل از پرواز 

اوّلش شاید تصور کنید سر کار هستید ولی ... گوش دهید ... زمان با شیب تندی گذشته است.

دریافت
حجم: 19.6 مگابایت
توضیحات: چند نفس قبل از پرواز
 

و الی الله ترجعُ الامور ...

* عنوان : مژگان عباسلو

۱۳ نظر ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۹

بسم الله الرحمن الرحیم

با بچّه ها قرار گذاشته بودیم از مصرف گرایی متداول حداقل در حد خودمان دوری کنیم. از همان موقع تا الان باید بروم توی کمدم را جستجو کنم ببینم چند عدد مانتوی بهاره، تابستانه، پائیزه، زمستانه و مجلسی به صف لباس های گذشته اضافه شده اند؟! چند وسیله ی غیر ضروری خریده ام ؟! چه قدر پلاستیک فریزر مصرف کرده ام ؟! چه قدر زباله در اثر مصرف گرایی من تولید شده ؟! 

نمیدانم کی و کجا این تئوری به مادر گرامی ما هم رسید که دخترها با خریدن لباس های نو حالشان خوب می شود. از آنجایی که کدبانویی هستند برای خودشان از همان موقع به مناسبت خوب کردن حال من تا الان خدا می داند چند بار رفته اند بازار به سلیقه خودشان برایم پارچه خریدند ... بریدند و دوختند ... حالا این وسط شاید یکی دوتایش هم به میل من خریده شده بود ولی ... یعنی به تعداد دفعاتی که من حالم کشمشی بوده الان من مانتو دارم ... [ حالا البته نه به این غلظت ها]

آن زمانی که کودک بودم را به خاطرم هست. مادر بزرگ برای گذاشتن تغذیه مدرسه دایی دو سه تا کیسه کوچک با پاکت های شیر درست کرده بودند!

حالا با مصرف هر کیسه فیریزر صرفاً من میلرزم ... امّا آیا لرزیدن کافی است؟! کی قرار است فقط نلرزید و عامل بود؟!

عمه همیشه طرف دار هنرهای زنانه بوده و هست. آشپزی، خیاطی و خلاصه همه اش درجه یک است. مرباهای پوست پرتقالش حرف ندارد. لابد از مامان جان طرز پختش را یاد گرفته. دوران کودکی ام نیمی اش خانه آن مادر بزرگ و نیمی از دیگرش در خانه این یکی مادربزرگ سپری شده است. این مادربزرگ با صبر و حوصله چربی های شیر را می گرفتند و داخل آن کاسه نارنجی همیشگی با آن کاردک شیری رنگ ساعت ها هم می زدند. به اندازه ی همان چند ساعت می نشستم کنارشان و توی چشم هایشان زل می زدم. حالا نه اینکه صرفاً زل بزنم به اندازه ی همان چند ساعت سرشان را می بردم و ذوق زدگی ام را از کره ی خوشمزه ای که قرار است تولید شود نشان می دادم. کره ای که حتّی با نان خالی هم خوردنش لذّت وصف نشدنی به شما هدیه می کرد.

حالا مادر نه اینکه کره درست کنندها ولی نمیگذارند روغن مایع مصرف کنیم و با آب کردن و پختن کره های گرده غلنبه ای که از آن لبنیاتی می گیریم روغن می گیرند. 

اصلن پرت شدم از صحبت اصلی ... توی همین پاراگراف بالا آن قضیه پوست پرتقال و اینها خواستم بگویم که قبلتر ها زنهای خانه عادت نداشتند همه چیز را روانه سطل زباله کنند و دور بریزند. برای پوست پرتقال هم برنامه داشتند ...

- از همان موقع که من چهاردست و پا دنیا رو گز می کردم عمه خیاطی می کرند. تکه پارچه های بسیاری در طول این چند سال جمع شده بود که هر کدام قابلیت هیچ مصرف خاصی را نداشتند. یادم می آید نهایتاً همه شان با هم شدند تکّه های پازل روفرشی چل تکّه ... خیلی عالی از آب در آمده بود با هزار شکل و رنگ مختلف!

- بابا بزرگ بیمار بودند و همیشه بساط کمپوت و ساندیس مرسوم برای بیمار شامل حالشان می شد. مادربزرگ همه جلد ساندیس ها را داخل یک کیسه جمع کرده بودند. از آنجایی که من عشق چیزهای رنگ و وارنگ بودم آن صدتا جلد ساندیس شدند کیف دستی خرید سبزی ... [می گویید خرید سبزی چه دخلی به من داشت؟! خُب آن موقع ها من مسئول خرید سبزی بودم ... ]

پ.ن : همیشه وقتی تصمیم به خواندن یک کتاب می گیرم، از نظر خود برای کمک به توسعه فرهنگ تولید و انتشار کتاب، آن را می خرم. مدّتی به این فکر می کردم که اصلن آیا واقعن من با این کار به این مسئله کمکی خواهم کرد؟! یا صرفاً پولی را وارد چرخه اقتصادی کرده ام به منظور مصرف بیشتر کاغذ و ملزومات دیگر؟! این یک نوع مصرف گرایی است ؟! وقتی می شود یک کتاب را امانت گرفت و یک درخت دیگر قطع نشود و یک هزینه دیگر برای تولید آن کتاب داده نشود و یک عالم سوال دیگر ؟! 

و الی الله ترجعُ الامور ...

۱۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۷

« بسم الله الرحمن الرحیم »

از سبک زندگی نوشتم، از غذا خوردن ; درست غذا خوردن ... 

+ حقیقت وجودی ما بعد روحانی ماست. اگر درست بنده ای باشیم و بر محور توحید و اطاعت خداوند زندگی کنیم روح ست که بر جسم غلبه می کند و در قفس تنگ تن محبوس نمی شود. آن وقت است که تویِ حقیقی فرمان بر از نفس ات نخواهد بود و برای خودش فرمان روایی می کند. که اگر چنین شود و روح بر جسم بی جان غلبه کرد آن وقت فرقی نمی کند که چه قدر ضعف جسمی داشته باشی، مطیع خواهی بود و پر از حال برای بندگی او! نه مثل حال امروز ما که با یک افت آهن یا سقوط فشار جان از کف داده و از خود بی خود شویم و روح جد و آباء مان جلوی چشممان ظاهر شود. آن وقت است که اگر مثل حالای من یک پرس خورشت سبزی خوردید چنان سست و بی رمق نمی شوید و اگر با یک خیار سردی تان شد و با یک کشمش گرمی کردید حال و عبادت تان دگرگون نخواهد شد ...

داشتم به این فکر می کردم که اگر درست آدم بودم تا انسان شوم آن وقت به این خورد و خوراک های درست احتیاجی بود ؟! آن وقت من می گفتم تغذیه بر روح روان و کل وجودت موثر است ؟! آن وقت به این جنگولک بازی های تغذیه ای باز هم نیاز بود؟! آن وقت من از عسل باز کهیر می زدم و از خورد یک برگ کاهو تمام روز بی هوش می شدم ؟! 

و الی الله ترجعُ الامور ...

۸ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۴