متی ترانا و نراک

متی ترانا و نراک

رحلة العاشق الی المعشوق ...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر/ چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...
-------------------------------------------------
سلام
حضورتون رو خوش آمد میگم
لطفا آقایون رعایت حدود رو هنگام کامنت گذاشتن داشته باشند! بهتر اینکه از افعال با صیغه جمع استفاده کنید!
برای توضیح بیشتربه لینک " خواهرانه برای برادران " مراجعه کنید!
-----------------------------------------------
نوشته‌های این‌جا صرفن دیدگاه نگارنده بوده و لزومن مورد تایید اسلام نیست!
--------------------------------------------------
هنگام نماز طواف کعبه هم تعطیل است!نبینم موقع نماز اینجا باشی! برو که خدا داره صدات میزنه!

پيام هاي کوتاه
بايگاني
آخرين نظرات

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام خواهرجان. خواستم بگم که حق دارید دلتون برنجه، چون شرایط تون خاصه و مادر تازه نی نی دار شده مراعات زیادی میطلبه. ولی بدونید که مایی که شما رو میخونیم میدونیم که این صحبتها در موردتون درست نیست. به نظرم شما ادبیات صحبت تون این شکلیه. به دلیل نگاه بالا به پایین نیستش. شما خودمونی صحبت می کنید و بی شیله پیله. منظورم اینه که احساس صمیمیت و نزدیکی شما با مخاطب هستش که باعث میشه این مدلی صحبت کنید. پس بعد یه کم تنفس و استراحت بیایین بازم برامون بنویسید. :)

ما بهتون دل بستیم و دلمون میخواد حرفهای مامان شیدا رو بخونیم. رفتن آدما باعث میشه آدم هعی تیکه تیکه قلبش و بسپاره بهشون. از یه جایی به بعد قلب آدم سنگی میشه ... شما نرید لطفا. خیلی ها رفتن. دلمون بهتون خوش بود عزیزم. معمولا کسایی که حرفی واسه گفتن دارن، بیشتر از این طرف و اون طرف اذیت میشن. این جا هم باز همین جوره. اون کامنتهای کینه ورزانه ای که توی وبلاگتون واستون مینوشتن همه اش به خاطر اینه که شرایطشون سخت بوده و فکر میکردن قدرت تغییرش و ندارن و حس این که حالا که شما از دید اونها تلپی خوشبختی افتاده وسط دامنتون، دق و دلی شون رو اونجا خالی می کردند. فارغ از این که تک تک آدمها سختی ها و دردهاشون رو نمی تونن به اشتراک بگذارن واگر از خوبی های زندگی شون میگن به معنای نداشتن مشکل نیستش. آدم خیلی حرفاشو نمیتونه بیاد اینجا بزنه، حتی اگر یه گوشه اش رو هم بگه، باز همون عده میان میگن واه واه عزیزم نا شکر نباش... پس عادت کردیم وقتی یکی وجه مثبت زندگی شو میگه بگیم عجب شانسی، عجب فلانی ...! شما که از سر تفریح و سرگرمی و وقت پر کنی نمی نوشتید خواهرجان. نیت آدما رو خدا میدونه. اثر وضعی حرفهامون هم به اون بر میگرده.

ببخشید زیاد و پراکنده نوشتم، نمیدونم اینجا رو میخونید یا نه. ولی بدونید که ما منتظر نوشته هاتون هستیم. :) و حتی دیدن روی ماه خودتون. 

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۱۵

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب یک استوری گذاشته بودی از قدیم ندیم هایت. آن وقتها که جوان تر بودی و خوش قد و هیکلی ات روی چهره ات مشخص تر بوده است با یک سبیل با مزه مشتی. آمدم برایت یک پیام فرستادم. پیامی که حاوی قربان صدقه بود و یک ماچ ناقابل. به حساب دفعات قبلی که جواب داده بودی و رد شده بودی ... همچین که سر حساب شدم فهمیدم پیامم را سین کرده ای و ای دل غافل من بی حواس با اکانت شخصی ام برایت پیام فرستاده ام. یک عالمه شکلک پرسشگر فرستادی. پرسیدم چرااااا؟ گفتید:"شما؟" 

ضربان قلبم در عرض چشم بهم زدنی به هزار رسید ... صورتم داغ شده بود. مانده بودم چه جوابی بدهم. بعد از این همه مدت احتیاط برای شناخته نشدن گندش درآمده بود. چند ثانیه همه این ها بیشتر طول نکشید. دلم طاقت نداشت زیاد لفتش بدهد. اولش گفتم اگر بلاکم نمی کنید خودم را معرفی کنم. پشت بندش تندی خودم را معرفی کردم. بغض بود و بغض. گریه بود و گریه. 

چه خوب شد که با شما حرف زدم. دلتنگی ام حالش بهتر شد. اگرچه گفتم که اگر میبینید راحت نیستید بلاکم کنید... ته دلم آشوب بود و چشم هایم پر از شوره های اشک. نمیدانم چه میکنید، اما همین که هنوز بلاک نشده ام راضی ام می کند. سال 92 چند دقیقه دیدار توی کوچه کجا؟ حالا کجا؟ 

:)

عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ ...

 

والی الله ترجع الامور ...

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۱۸

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا بارها به من ثابت کردی که اگر طلبم حقیقی باشد، راه و روشنی آن را به من نشان خواهی داد. راهی که زبانش به فهم من نزدیک است ...! 

بارالها طلبم حقیقی نشد مگر به وقت اضطرار...! ممنونم که مرا از وقت اضطرار عبور دادی و به امروز رساندی...!

 

الحمدلله کما هو اهله 

 

والی الله ترجع الامور ...

 

*کوروش کیانی

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۵۹

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به همگی. ممنون لطف و محبت های بی کران تون هستم. الحمدلله رب العالمین من خوب هستم. از قدیم گفتند بادمجان بم آفت ندارد. خلاصه که این داستان من هم هست. بیماری و گوشواره و النگوهای مربوط بهش هستن :)) ولی مهم نیست. باید زندگی کرد و شاد بود. داستان های زیادی از سر گذروندم این مدت :)) که خب الحمدلله از همه فرازها و فرودها. بهترین اتفاقات این مدت دوره تندخوانی و تقویت حافظه ای بود که رفتم. به کمک تمرینات دوباره جدول ضرب را حفظ کردم و به خاطر سپردم. :)) ای خدا. میدانم میدانم همه جدول ضرب را یادشان هست و بلدند ولی چه میشود کرد، از حافظه ام پاک شده بود بخش زیادیش. :)) اگر توانستید حتما توی این دوره ها شرکت کنید. مهارتهای بسیار خوبی به آدم اضافه می کنند. اصلا یک جور ارزش افزوده حساب میشوند. :)) اگر شد و مودم پایین نیامد و دوست داشتید اینجا یک بخشی از آموزش ها را می نویسم. 

نظرات بسته می ماند، چون دلسپردن به این جا و تامل کردن در فضایش مودم را پایین می آورد و از تعادل خارجم می کند.

سپاس مجدد از بابت همه دعاهای خیر همیشگی شما

الحمدلله از بابت برکات جاری وبلاگ،الحمدلله.

 

و الی الله ترجع الامور ...

۲۶ دی ۹۸ ، ۱۰:۱۲

بسم الله الرحمن الرحیم

چایی تازه دم را میریزیم  توی استکان شیشه ای و تا از داغی بیافتد سرمان را به کاری گرم می کنیم. زمان زیادی گذشته و یکهو وسط کار و بارت یادت می آید که ای دل غافل چایی. میروی سراغش و میبینی از دما افتاده و دیگر آش دهنسوزی برای خوردن نیست. یا پشیمان میشوی از خوردن یا این که میریزی داخل قوری و دوباره گرم می کنی. در هر دو حالت دیگر آن مزه دلچسب را نخواهد داشت. حالا کار روزگار هم با من و ایده هایم همین است. شاید هم دقیقترش این باشد: بلایی که من سر ایده های نوشتنم می آورم از همین قرار است. از سر تعمد و ادب کردن آن ایده پرداز درونی که میل زیادی به نوشته شدن و به دنبالش خوانده شدن دارد، بی محلی میکنم و نمی نویسم. نتیجه این که یا از دهن می افتد و ایده دست خورده و مخدوش میشود یا این که به کلی پاک میشود. 

 

یک جایی، زمانی حوالی همین روزهای اخیر میان پرسه هایم به متن و عکسی برخوردم. یک دوستی از دارایی ها و نعمت های زندگی اش گفته بود، نا خودآگاه لبخند روی لبم نشست و گفتم شکرخدا. به واکنش خودم تاملی نشان دادم و فکرم را به خودش مشغول کرد. ته ته دلم خوشحال بودم و درپس اتفاقات و ناگواری های دور و برم انگار یک التیام کوچکی برای قلبم بود. با تمام وجود حس کردم که چه قدر بابت خوشحالی، لبخند و نعمت های دیگران باید وجودم مالامال از خوشی و شکر باشد. چون دیدن این حس رضایت آدم ها از زندگی شان به نظرم دیگر خیلی آسان تر و شیرین تر از غصه خوردن برای فقر و نیازمندی ومشکلات شان آمد. با خودم مرور کردم که چه قدر می تواند این احساس لذت بخش و دلکش باشد و چه قدر حسرت زندگی بقیه را خوردن و حسادت کردن در چشمم کثیف آمد. لذت و آسانی که روحم وجدان کرده بود بسیار لذت بخش بود. ای کاش که خداوند لحظه ای به حال خودم واگذارم نکند که این نکته شیرین را فراموش کنم.

الحمدلله علی کل حال ...

 

به یاد برادر شهید احمد سپهر --> و الی الله ترجع الامور ...

 

*صائب 

۶ نظر ۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۸

بسم الله الرحمن الرحیم

در پس فرودهایمان، امروز بر فراز بودیم. بالاخره بعد از سه ماه بیکاری، خانه را پی کسب روزی ترک کردی! می دانی، پشت سرت وقتی داشتم آیت الکرسی فوت می کردم، بغض و اندوه و دلشکستگی هایم را پشت در جا گذاشتم. خدا کند که راه گم کنند و دل سبکبالم را به حال خود واگذارند.

پ.ن: چه خوب گفتند

پ.ن۲: خیلی خوب بود.

 

الحمدلله علی کل حال ...

 

۵ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۴۳

بسم الله الرحمن الرحیم

نمیدانم چه طور بگویم و از کجا شروع کنم. می دانم که این روزها خودتان هزار و یک گرفتاری مالی و روحی و فلان و بهمان دارید. ولی لطفا حتی شده در حد خواندن و دعا کردن و منتشر کردن هم که شده، دریغ نکنید.

این پست را یادتان هست? + بند۶ این پست را می گویم. میم عزیزم، دختر قشنگم شهریور دوباره خودکشی کرد. این بار ولی اوضاع روحی و جسمی اش از همیشه وخیم تر و افتضاح تر بود و هست. دارویی که برای خودکشی خورده بود اندام های مهم داخلی اش را آسیب زده و فقر و فلاکت همواره حاکم بر زندگی شان با این حال خرابش فوق وحشتناک شده است. اوضاع اقتصادی شان بسیار وخیم است و عملا چیزی برای خوردن ندارند. به طور معمول نه شوینده، نه خوراکی نه لباس مناسبی در خانه شان پیدا نمیشود. یک مادر با چهار فرزند. 

این مدت تلاش کردیم تا کاری هم برای مادر پیدا کنیم اما متاسفانه توفیقی حاصل نشد. آن قدر هم خانه شان در مناطق دورافتاده شهر است که خب شرایط بدتر می شود. راستش من جز شماها فکرم به جایی نرسید. گفتم باز هم مطرح کنم، شاید کسی کاری از دستش بر آمد. اگر مایل بودید هزینه ای برایشان بدهید، بگویید تا شماره کارت بدهم، اگر هم مایل به تهیه ارزاق بودید، بگویید آدرس رابدهم تا بفرستید. چنانچه هزینه ای جمع شود، برایشان ارزاقی تهیه می کنیم و به دستشان می رسانیم. موارد مورد نیاز طبق اولویت خوراکی، لوازم بهداشتی، پوشاک و کمک مالی 

پ.ن: اگر دیدم موافق هستید، شماره کارتم را همین جا توی پست می نویسم، فقط باید لطف کنید به صورت شناس یا نا شناس بگویید که چه قدر واریز کرده اید. 

+ 6037691614550531 سلطانی

و الی الله ترجع الامور ...

۹ نظر ۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۶:۱۴

بسم الله الرحمن الرحیم 

توی زندگی بعضی هایمان پر است از چیزهایی که باید از یک جایی به بعد کنار گذاشته می شدند. دوستی ها، دلبستگی ها، شغل ها، علاقه مندی ها، لوازم و وسایل شخصی، عقاید و تفکرات و هزاران چیز دیگر که از آن ها به وقتش دل نکندیم و مدام خودمان را راضی کردیم که کج دار و مریض با آن ها طی کنیم. انگار که جزئی از عادات روزمره مان شده بودند و دلش را نداشتیم خودمان را در وضعیت جدیدی با عادت جدیدی ببینیم. 

نه آبان که بیاید، دو ماه و خرده ای می شود که ندیدم شان. من دلم برایشان تنگ شده، اما نمیدانم او چه احساسی می تواند داشته باشد?! شاید نگران شده از نرفتنم? شاید هم خوشحال شده!! اصلا بین آن همه آدم یعنی مرا یادش مانده است?

دو ماهی می شود که دیگر مطب پزشک گیاه درمانم  نرفته ام و بالاخره خودم را مجبور کردم دل بکنم. تصمیم سختی که باید مدتی قبل میگرفتمش. ولی به هر حال هر جا جلوی ضرر را بگیری منفعت است. الحق و الانصاف که پزشک بسیار مهربان و با اخلاقی بودند و برای درمان بیمار وقت زیادی می گذاشتند. در طول این مدت همیشه با لبخند از بیمار استقبال می کردند و تو با آرامشی که از ایشان دریافت میکردی احساس خوبی می گرفتی. آرام، صبور و با حوصله. کامل به شرح حالت گوش میدادن. یکهو ته دلت را خالی نمیکردند و میدانستند چه طوری گزارش حال و هوایت را بدهند. خانم دکتر مهربانم امیدوارم که با تن سالم و لب خندان تان سال های سال به مردم خدمت کنید.

حالا مدتی ست که به طبیبی مراجعه کرده ام و علاوه بر دارو رکن مهم و مهم و مهم درمانم تدبیر غذایی و سبک زندگی ست. آقای طبیب و همسرشان بسیار انسان های شریف و دلسوزی هستند و حقیقتا از دل و جان برایت انرژی میگذارند. بار اولی که ویزیت شدم، شرح حالم را که گرفتند خیلی رک و مستقیم گفتند که اگر با همین فرمان پیش بروم فلان میشود و چنان. من که از سوزش انگشتهایم کل بدنم گر گرفته بود یکهو از تو احساس مور مور کردم و مغز استخوانم یخ کرده بود، لذا :| در طی یک اقدام کاملا انعکاسی رو به طبیب گفتم: " من این جا هستم که این اتفاقات نیافته." خلاصه که شد آنچه شد و درمانم را با کمک ایشان و همسرشان دارم ادامه میدهم.

بحث از روند درمانی قبلی ام شد که ایشان گفتند برای درمان، داروهای گیاهی به تنهایی پروسه بسیار زمان بری هستند. بنابر این باید حتما و حتما تدبیر غذایی و سبک زندگی داشته باشی. و این دقیقا تکه گمشده پازل من در نیمه اول داستان درمانم بود. 

اگرچه عمل به دستورات درمانی دشوار و زمان بر هستند چون باید عادت بشود، اما نتایج دلچسبی دارند. یادتان هست چند تا پست قبل درباره پیاده روی و زمان مناسبش صحبت کردم? طبق چیزهایی که چند روز پیش خواندم، توصیه ی دکترم احتمالا ناظر به حال من بوده و مشکل من. احتمالا زمان مناسب پیاده روی برای افراد مختلف متفاوت است. من غلبه سردی دارم و کمبود ویتامین دی، بنابراین برایم پیاده روی در بازه زمانی ساعت  یازده تا اذان ظهر تجویز شده که احتمالا برای افراد دیگر با مشکلات دیگر متفاوت باشد. ولی در مدح پیاده روی این که خون رسانی را تقویت کرده و موجب بیرون رفتن سردی و کرختی از بدن میشود. به پاکسازی بدن کمک می کند و اگر احتمالا از شدت توی خانه ماندن مثل من زانو درد داشته باشید، با پیاده روی تسکین پیدا میکند. پیاده روی در زمان آفتاب صبحگاهی در فصول سرد باعث رفع افسردگی و بیماری های روحی می شود. 

از توفیقات بدمزه تدبیر غذایی این که باید دو مدل غذا بعضی روزها بپزم. یکی با رب گوجه و سیب زمینی و مخلفات. یکی دیگر بی رنگ و چیزهای جور واجور مثل ادویه و رب و سیب زمینی و ...! البته الحمدلله که خیلی مشکلات با همین رعایت ها حل می شوند و خب باید راضی بود دیگر. 

 

+ الحمدلله که خدا هوامون رو داره. الحمدلله که اهل بیت رو داریم. الحمدلله که توی این دار فانی تنها نیستیم.

پ.ن: بیماری سخته، درد و رنج هاش غیر قابل تحمل اند. ولی فقط امیده که آدم و زنده نگه میداره. ممنون از همه تون که این مدت بارها خنده رو آوردید به لبم. ان شاءالله حمد شفا بخونیم برای کل مردم خوب جهان 

این دو لینک خواندنی: 

پ.ن۲: فاصله ما تا فلسفه

پ.ن۳: The great maneuver

والی الله ترجع الامور ...

 

*هلالی جغتایی

۸ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۶:۱۴

بسم الله الرحمن الرحیم

دلتنگم. دلتنگم به اندازه تمام اشک هایی که امسال محرم و صفر به خاطر ارباب از چشمام نریختن. قد همه دوری هام از مجلس روضه اش، کل این سال ها و بیشتر از همیشه امسال.

دلتنگم. دلتنگی بیخ گلومو فشار میده ولی حتی گریه ای جاری نمیشه.

 

والی الله ترجع الامور ...

۱۳ نظر ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۵

بسم الله الرحمن الرحیم

میم چند وقت پیش رفته بود نمیدانم از کجا خریده بودش. می گفت که آن را در وقتهای اضافه اش توی سرویس دانشگاه خوانده و یک هفته ای تمامش کرده است. تعریفش را کرد و ترقیبم کرد تا ببرم و بخوانمش. کتاب را بردم و مدت زیادی پیشم بود تا این که اواخر تیر ماه صبح ها دست گرفتم تا بخوانمش. خیلی اوایلش سریع پیش نمی رفت تا وقتی که شب های تنهایی در خانه ام شروع شد. شب ها بعد از این که همه کارهایم را انجام میدادم قبل از خواب می خواندمش. تند تند جلو می رفت ولی لابه لابه های توصیف ها و تعریف ها ثانیه هایی یک کسی تو گوشم میخواند: "عجب. چه شانسی داشته. چه کارا می کرده شوهرش" ، "همسرم من که این طوری نیست ..."، "خوشبحالش همسر من که اون طوری رفتار نمی کنه" و گاهی این فکرها و زمزمه های درونی آن قدر ظریف بود که خیلی واضح متوجهشان نمیشدم. یکهو به خودم آمدم و کتاب را بستم. 

یکه خوردم که چه شده?! با خودت چه فکری می کنی? چه خیال کردی? خواندن کتاب خاطرات شهدا برایت چه هدفی پشتش بود? نفست کجا سیر می کند? کمی تأمل کردم. واقعا فایده ی حاصل از این کتاب برایم چه چیزی ست? از وقتی دست گرفتمش احساسات خاصی دچارم شده است. چیزهایی که هر چه هستند تعالی پشت شان نبوده. دارم فکر می کنم که فقط من این طورم? فقط نفس من چنین بازی درآورد? 

جدا آن چه از شخصیت یک شهید و زندگی شخصی و خصوصی اش با کلمات به تصویر کشیده می شود چه قدر به حقیقت نزدیک است? چه قدر از حقیقت را پوشش می دهد? مخاطب این سنخ نوشته ها چه کسانی هستند? احتمالا دخترها و پسرهای جوان و زوج های تازه یا پخته.

چند درصد از مردان ما چنین خصوصیاتی را با هم در وجودشان می شود بالفعل پیدا کرد? این خط و خط کشی که از دل این داستان های واقعی بیرون می آید، چه اثری از خود به جای می گذارد? زندگی همه زوج های جوان همین قدر گل و بلبل است? واقعیت زندگی های مشترک با این خط و خط کش چه قدر فاصله دارد? اگر یک دختر جوان دم بخت این ها را بخواند ...

 

والی الله ترجع الامور ...

۱۰ نظر ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۵:۳۸